۱۳۹۰ آبان ۲۷, جمعه

کاربر اکتیو و کاربر پسیو؛ تفکیکی سودمند در مهارت‌های لازم برای کار با زبان دوم


1- کسی که به سراغ زبانی بیگانه می‌رود یا کاربر اکتیو (active) است و یا کاربر پسیو (passive). کاربر اکتیو تولیدکننده‌ی متن است و کاربر پسیو مصرف‌کننده‌ی متن. به زبان دیگر، کاربر اکتیو متن را می‌نویسد و کاربر پسیو صرفا از آن استفاده می‌کند. مثلا، فارس‌زبانی که می‌خواهد مقاله یا جستاری را به زبان انگلیسی بنویسد کابر اکتیو زبان است. او دارد متن را تولید می‌کند. در مقابل، آن کسی که می‌خواهد متنی را از زبان انگلیسی به زبان مادری خود، مثلا فارسی، ترجمه کند کاربر پسیو زبان است. او خود در مقام تولید متن به زبان بیگانه نیست. طبیعتا بعضی فعالیت‌ها هم هستند که فرد در آنها هر دو نقش را در یک زمان بازی می‌کند. مثلا، کسی که دارد با فردی بیگانه گفت‌وگو می‌کند هر دو نقش  را دارد. او زمانی که به حرف طرف مقابل گوش می‌دهد و سعی می‌کند آن را بفهمد کاربر پسیو زبان است و زمانی که خود شروع به سخن گفتن می‌کند تبدیل می‌شود به کاربر اکتیو.
اما اهمیت این تقسیم‌بندی در چیست؟ این تقسیم‌بندی به ما کمک می‌کند مهارت‌های متفاوتی را که هرکس در هنگام مواجهه با زبان بیگانه به‌شان نیاز دارد مشخص کنیم. بعدا به طور مفصل به این مساله می‌پردازیم. و فعلا بر بسط تقسیم‌بندی‌مان از کاربران زبان تمرکز می‌کنیم.

۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

فقط برای ثبت در تاریخ...

حال و روزم این روزها عجیب است... انگار کن در برزخ‌ام. نه اینکه حالم بد باشد. برعکس. خوب‌ام. شاید هیچ‌وقت خوب‌تر از این نبوده‌ام. علتش چیست؟ خب، توضیحش دشوار است... به این راحتی‌ها که نمی‌شود زلزله را توضیح داد. سربسته بگویم: میوه‌های کال- بعد از سال‌ها- دارند می‌رسند. هنوز کامل نرسیده‌اند که بیفتند. اما معلوم است که دارند می‌رسند. حالا از ظاهر آنها هم می‌شود چیزهایی خواند... تا قبل از این، هر چه بود محو بود و مبهم. مثل خارخاری که می‌دانستی هست اما می‌توانستی نادیده‌اش بگیری. مثل تردیدی که می‌دانستی هست اما می‌توانستی بدون توجه به‌اش کارت را بکنی... اما حالا چه؟ الان تردید پیروز شده‌است. خارخار جایش را به زمین‌لرزه و آسمان‌غرنبه داده. میوه دارد می‌رسد.
امروز آغاز روز دیگری است... هنوز صبح نشده اما نشانه‌های سحر پیداست.
کاش کمی جراتم بیشتر بود و دیوانگی‌ام بیشتر بود:  کتابخانه‌ام را آتش می‌زدم!

۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه

نقد ترجمه؛ امکان یا امتناع؟- بخش اول


هیچ ترجمه‌ای بدون اشکال نیست. مترجم هم مانند همه‌ی ما حق دارد بعضی‌وقت‌ها دقتش پایین بیاید و دچار اشتباه شود. حتی برجسته‌ترین مترجمان نیز از این قاعده مستثنا نیستند و کمتر کتاب ترجمه‌ای را می‌توان یافت که ترجمه‌اش هیچ اشتباهی نداشته باشد. اما این حرف به این معنا نیست که نقد ترجمه عملی بی‌فایده و غیر ممکن است و یا تنها راه نشان دادن اشکالات یک ترجمه، ترجمه‌ی مجدد متن اصلی است. در واقع، این ادعا هم – درست مانند نگره‌ی تسلط - یکی از بی‌شمار ادعاهای پوچ و بسیار خطرناک دنیای ترجمه است که باید تمام قد در مقابل آن ایستاد. دلایل متعددی در نادرستی این ادعا وجود دارد. بدیهی‌ترین آن‌ها این است که چنین کاری عملا غیر ممکن است و به لشکری به اندازه‌ی لشکر سلم و تور و عمری به اندازه‌ی عمر نوح نیاز دارد! اما به نظرم مهمترین دلیل نادرستی آن این است که پذیرش آن باعث ظلمی آشکار به خوانندگان می‌شود. زیرا کاملا پیداست که کمتر کسی حاضر می‌شود به این قاعده‌ی دشوار تن دهد و برای نشان دادن اشکالات یک ترجمه – که نیاز به صرف زمان خیلی زیادی ندارد – کار و زندگی‌اش را کنار بگذارد و تمام متن اصلی را از بای بسم‌الله تا تای تمت از نو ترجمه کند. در نتیجه، سره از ناسره جدا نمی‌شود و خواندنی و بی‌ارزش کنار هم قرار می‌گیرند. پس مترجم کارنابلد و مدعی می‌تواند همچنان در فضای نشر جولان دهد و قراردادهای تازه ببندد و کتاب‌های ارزشمند را به‌اصطلاح خراب کند. مخاطب نیز نمی‌تواند از پیش بداند که فلان کتابِ ترجمه ارزش خریدن و خواندن دارد یا نه. نتیجه‌ی طبیعی این آشفته‌بازار این است که کتاب‌های بی‌ارزش به چاپ‌های سوم و چهارم و پنجم برسند و مترجمان ناشی و پرادعا به آلوده کردن فضای نشر ادامه دهند. پیامد ناگزیر این وضع هم بی‌اعتمادی اکثریت کتابخوانان به کتابِ ترجمه است؛ چیزی که همین‌الان هم شاهدش هستیم.

۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه

ریچارد رورتی و کنش ارتباطی فروتنانه

مدتی است که با متن اصلی "کتاب فلسفه و امید اجتماعی" درگیرم. کتاب بسیار ارزشمندی است و روایتی خواندنی و بسیار جذاب از پراگماتیسم ارائه می‌کند. و البته با زبانی شگفت. زبان کتاب آن‌قدر ساده و روان است که آدم حیرت می‌کند. کاملا پیداست که رورتی تمام تلاشش را کرده تا اندیشه‌هایش را به ساده‌ترین و جذاب‌ترین شکل ممکن به خواننده ارائه کند؛ تا جایی که کسی مثل من - که زبان مادریم فارسی است و تا حالا به هیچ کشور انگلیسی زبان پا ننهاده‌ام و البته اولین بار است کتابی را از رورتی و به زبان انگلیسی می‌خوانم - هیچ مشکلی در فهم کتاب ندارم.
به نظرم این پدیده درس‌های زیادی برای همه‌ی ما دارد. فیلسوفی بزرگ و بسیار مشهور نثری ساده، روان و فروتنانه برای بیان ایده هایش برگزیده‌است. در عین حال آن‌ها را به شیوه‌ای بسیار جذاب ارائه کرده‌است. او حواسش بوده که باری بیش از اندازه بر دوش خواننده نگذارد، او را به کاری وا ندارد که از عهده‌اش بر نمی‌آید. در این کنش ارتباطی، فروتنی - بله! تاکید می‌کنم فروتنی- به خرج داده‌است. به بیان دیگر، خواننده‌ای که او در ذهن داشته انسان متوسطی است و دانش و توانایی ذهنی متوسطی دارد، حتی وقتش هم محدود است و نمی‌تواند برای فهم یک فصل از کتاب، ساعت‌ها زمان بگذارد و جمله‌ها را بالا و پایین کند. حتی نوعی شیطنت کودکانه در او وجود دارد، خیلی سریع حوصله‌اش سر می‌رود. پس رورتی - برای پرهیز از قطع شدن فرآیند ارتباط - خود را تا سطح این خواننده پایین آورده‌است. تمام این چیزها را دقیقا - بله! دقیقا - در نظر گرفته‌است. سعی کرده خسته‌اش نکند، کم‌حوصله‌اش نکند، فراری‌اش ندهد، علاقه‌اش را به موضوع حفظ کند. به همین دلیل برای خواندن کتاب او نیاز نیست که رستم دستانی باشی و تلاش ذهنی مافوق تصوری به خرج دهی و یا با ضعف‌های طبیعی‌ت کلنجار بروی و سرکوبشان کنی.زیرا مولف، اندیشه‌هایش را - که اتفاقا بسیار مهم، و در مواردی رادیکال‌اند - به سهل‌ترین، فهمیدنی‌ترین و در عین حال جذاب‌ترین شیوه‌ی ممکن ارائه کرده است...
همان‌طور که گفتم، در نظر او خواننده انسان متوسطی است. ممکن است زبان مادری‌ش انگلیسی باشد ولی توان فهم نثرهای پیچیده‌ی فلسفی را نداشته باشد. ممکن است زبان مادری‌اش از اساس چیزی دیگر باشد و این اولین برخوردش با رورتی و فلسفه و پراگماتیسم باشد، ممکن است از سطح سواد و هوش معمولیی بهره برده باشد. ممکن است شیطنت کودکانه داشته باشد. رورتی در این کتاب - و با نثری که برای آن برگزیده‌است - تمام ضعف‌های انسانی خواننده را به رسمیت شناخته و تمام سعیش را کرده تا این ضعف‌های طبیعی و عمدتا اجتناب‌ناپذیر، مانعی در راه ارتباط ایجاد نکنند. 
دوست دارم کار ارزشمند و بسیار معنادار رورتی را در کتاب "فلسفه و امید اجتماعی" مقایسه کنم با برخی از نویسندگان وطنی. که طبعا به اندازه‌ی رورتی حرف حساب در چنته ندارند، و طبعا یک صدم او نیز مشهور نیستند، اما رابطه‌شان با مخاطب بسیار مغرورانه است... از او کمال توجه و کمال تمرکز و کمال دانش و کمال علاقه را طلب می‌کنند. درست همان‌طور که دین و حکومت ازشان چنین چیزهایی را خواسته‌است... بله! آن‌ها نادانسته دارند همان گفتمانی را بازتولید می‌کنند که به احتمال قریب به یقین صد در صد باش مخالفند... 

۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه

سرچشمه های ابهام در زبان فارسی-1

[ توضیج: این یادداشت می‌توانست بخش دوم یادداشت قبلی باشد. بحث، ادامه‌ی همان بحث است و دغدغه، ادامه‌ی همان دغدغه. یعنی پاسخ به این پرسش که چرا ترجمه‌هامان – علی‌رغم وفادار بودن - خواندنی نیستند و خواننده را رم می‌دهند و البته، تببین این پدیده‌ی غریب که خواندن متنی به زبان اصلی، ساده‌تر است از خواندن ترجمه‌ی آن به زبان فارسی. در یادداشت پیش تمرکزم روی کار ترجمه بود و احیانا پیش‌فرض‌های غلط و دست‌وپاگیری که باعث این معضل بزرگ و آن رخداد شگفت شده‌اند. چیزهایی مانند درک نادرست از مفهوم وفاداری و البته مشکل افزایش ابهام در استفاده از معادل‌ها؛ که البته به نظرم مساله‌ی بسیار مهمی است و جای کار فراوان دارد. اما در این یادداشت به مسایلی می‌پردازم که به نظرم ذاتا، و بدون توجه به کار ترجمه، ریشه در ساختار زبان فارسی دارند. همین! و البته خوشحال می‌شوم نظرات دوستان را بخوانم. چه در این بلاگ‌اسپات پدرآمرزیده، چه در فیس‌بوک عزیز، یا گودر و گوگل‌پلاس... ]

1- فاصله‌ی زیاد میان زبان نوشتار با زبان گفتار.
خب، این درد آشنایی است و همه‌مان ازش باخبریم. راستش را بخواهید، به نظرم مادر همه‌ی دردها همین درد است. در واقع، فاصله‌ی زیادی که در زبان فارسی بین زبان نوشتار و زبان گفتار وجود دارد باعث شده که مردم کوچه و بازار – که قاعدتا هنگام حرف زدن یا فهم حرف‌های طرف مقابل با هیچ مشکلی مواجه نمی‌شوند – وقتی پای نوشتن به میان بیاید مثل خر در گل گیر کنند. تماشای دست و پا زدن آدم‌ها در این مواقع یکی از سرگرمی‌های همیشگی من است. آدم‌های محترم به چنان والذاریاتی می‌افتند و چنان عرق می‌کنند و لکنت می‌گیرند که بیا و ببین. نتیجه هم معمولا متن آشفته و درهم و برهمی است که نه فعل دارد نه فاعل و معلوم نیست چه می‌خواهد بگوید. اما این فقط یک طرف قضیه است. طرف دیگر قضیه این است که این آدم‌ها – به همان علت که در نوشتن دچار مشکل می‌شوند - در فهم راحت و آسان متن‌های مکتوب نیز مشکل دارند. زیرا این متن‌ها به زبانی نوشته می‌شوند که فاصله‌ی بسیار زیادی با زبان مردم کوچه و بازار دارد. آن‌ها با این زبان خو نگرفته‌اند و راه استفاده از آن و فهم آن را بلد نیستند. و این ما – یعنی نویسندگان و مترجمان و ... – هستیم که داریم به آن‌ها زور می‌گوییم و کاری را اَزَشان می‌خواهیم که برایش ساخته نشده‌اند. بله، زبان گفتار چیزی است و زبان نوشتار چیزی متفاوت. کلمات همان کلمات‌اند، اما صورت‌بندی‌شان در جمله بسیار متفاوت است و از تکنیک‌های بسیار متفاوتی برای بسط معنا در جمله استفاده می‌کنند. نتیجه اینکه خواننده‌ی فارسی‌زبان برای فهم متن، باید تلاش بسیار بیشتری به خرج بدهد تا مثلا خواننده‌ی انگلیسی‌زبانی که می‌خواهد همان متن را به زبان مادری‌اش بخواند. زیرا در زبان انگلیسی چنین فاصله‌ای بین زبان گفتار و زبان نوشتار نیست. نتیجه همان معضلی است که بارها به‌اَش اشاره کرده‌ایم: خواننده‌ی متن ترجمه شده در زبان مقصد، مجبور است انرژی بیشتری صرف فهم متن کند تا خواننده‌ای بومیی که می‌خواهد متن اصلی را در زبان مبدا بخواند.

۱۳۹۰ مرداد ۲۹, شنبه

فرآیند ترجمه و معضل افزایش ابهام


[ توضیح:
 در یادداشت های گذشته به معضلات ناشی از تعاریف سنتی از کار ترجمه و وظیفه  ی مترجم پرداختم. در آن یادداشت ها تمام تلاشم این بود که نشان دهم تعاریف نامناسب از مفاهیمی مانند "ترجمه ی خوب" و "وفاداری به متن اصلی" به تولید ترجمه هایی انجامیده که ظاهرا به متن اصلی وفادارند اما خواندنی نیستند، زیرا خواننده ناچار است برای فهم پیام نهفته در متن، انرژیی فوق حد تصور مصرف کند و اغلب هم پس از تلاش زیاد و ناامیدی از فهم ظرایف متن، یا کلا از خیر خواندن بگذرد یا به همان فهم کج دار و مریز خود بسنده کند. نامی که برای این ترجمه ها پیشنهاد کردم ترجمه ی زورگویانه بود در مقابل ترجمه ی فروتنانه. ترجمه ی زورگویانه ترجمه ای است که به خواننده زور می گوید و از او چیزی را می خواهد که حتی مولف نیز از خواننده ی بومی زبان خود نخواسته است. بر همین اساس پیشنهاد کردم که به تعریف ترجمه ی خوب شرطی دیگر نیز، به جز وفاداری، اضافه شود: ترجمه ی خوب ترجمه ای است که به متن اصلی وفادار است و در عین حال باری بیش از اندازه بر دوش خواننده نمی گذارد و چیزی را از او نمی خواهد که حتی مولف نیز از خواننده ی بومی زبان خود نخواسته است. ترجمه ی خوب ترجمه ای است که خواننده هنگام مواجهه با آن همان انرژیی را صرف کند که خواننده ی بومی برای فهم متن در زبان مبدا صرف می کند، و نه بیشتر.
در این یادداشت به دوگانه ی وضوح / ابهام می پردازم که ارتباطی تنگاتنگ با تعریف فوق از ترجمه ی خوب دارند.]

1- زبان های مختلف از بسیاری جهات با یکدیگر تفاوت دارند. پس این طبیعی است که در فرآیند ترجمه از زبانی به زبان دیگر، بعضی چیزها قابل ترجمه نباشند. از این حادثه گریزی و گریزی نیست. همیشه مقداری پارازیت بر سر راه انتقال پیام وجود دارد. این پارازیت ها پیام را، کم و بیش، دیگرگون می کنند. همانطور که گفتم از این حادثه گریزی و گزیری نیست. اما مهم این است که نسبت به مساله ی ابهام هوشیار باشیم و با دست خود آن را تشدید نکنیم. تعریف سنتی از وفاداری – یعنی این پندار باطل که والاترین وظیفه و هنر مترجم این است که یک جمله در زبان مبدا را به یک جمله و فقط یک جمله در زبان مقصد ترجمه کند – به معنای میدان دادن به پارازیت های بیشتر و بیشتر در کار انتقال پیام است. دقت کنید که سخن از ترجمه ی بد و مترجم کارنابلد نیست. صحبت از مترجمی است که متن را فهمیده است اما بیهوده اصرار دارد که هر جمله را در زبان مبدا به یک جمله و فقط یک جمله در زبان مقصد تبدیل کند. این تصور باطل به تشدید خودخواسته ی ابهام می انجامد. در نتیجه، متنی که در زبان مبدا وضوح معنایی دارد و صورت بندی معنا در جمله هاش کاملا ساده و فهمیدنی است در هنگام ترجمه به متنی دشوارخوان و همراه با ابهامات معنایی فراوان تبدیل می شود. ناگفته پیداست که این، باری است بر دوش خواننده.

۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

ترجمه ی مدخل فلسفه ی علم دایره المعارف علم و دین- بخش آخر/ به همراه فایل پی. دی. اف کل متن برای دانلود


فلسفه های علم فمینیستی
از دهه ی 1970 میلادی تاکنون، بسیاری از فلاسفه، مورخان و علم­ورزانِ فمینیست این پرسش را طرح کرده اند که چرا تعداد زنان شاغل در کار علم این قدر کم است و آیا تعصبات و سوگیری های جنسی، نژادی یا ملیِ مشخصی کار و محتوای علم را شکل داده اند یا خیر. مطالعات موردی دقیق شیوه های متعددی را آشکار کرده اند که چنین تعصبات و سوگیری هایی از طریقشان بر کار علم اثر می گذارند. یک نمونه از این مطالعات را می توان در کار ژانت کورانی[1] دید، یعنی جنسیت علم[2]. در عکس العمل به این یافته ها، بسیاری از فمینیست ها تلاش کرده اند معرفت شناسی یا فلسفه ی علم تازه ای را بنیاد نهند. با پیروی از ساندرا هاردینگ[3]، فلسفه های علم فمینیستی را به طور کلی می توان به سه سنت تقسیم کرد: فمینیست تجربه گرا[4]، فمینیست معتقد به تئوری نظرگاه[5]، و فمینیست پست مدرن[6]
هلن لانگینو [7]، که کارهاش عمدتا زیر مجموعه ی سنت تجربه گرایی فمینیستی قرار می گیرند، رویکردی را ارائه کرده که به تجربه گرایی متکی بر متن [8] معروف است. در نظر لانگینو، داده های تجربی باعث می شوند که دایره ی تئوری های قابل پذیرش کوچک و محدود شود، اما اینطور نیست که حکم قطعی به انتخاب یک تئوری خاص بدهند.. این شکاف میان تئوری و شواهد، با پیش فرض هایی زمینه ایی که ارزش - بار [9] هستند و به کانتکست ( متن ) مشخصی تعلق دارند پر می شود. این پیش فرض های متنی [10] یکی از همان سوگیری های یک جانبه ای اند که می توانند وارد حوزه ی علم شوند. انتقاد لانگینو به تصور سنتی از متد علمی این است که فردگرایانه است. او بر آن است که به جای آن، عینیت علم را با خصیصه ی اجتماعی آن می توان تضمین کرد ( مثلا، ارزیابی و مرور آثار، تکرار آزمایش ها، و باز بودن و پاسخ گو بودن نسبت به انتقادات ).  او ادعا می کند که تنوع در علم بسیار مهم است زیرا باعث می شود این پیش فرض های اغلب نادیدنی جلوی چشم بیایند و بتوان ازشان انتقاد کرد.

۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

نوربرت وینر: سیبرنتیک و اهریمنان مانوی و اگوستینی در طبیعت

1-   به نظرم می‌آید که نوربرت وینر یکی از آن اعجوبه‌های قرن بیستم میلادی بوده‌است. پدرش زبانشناس بود و خودش هم ریاضیات خوانده بود، اما بعدها علم سیبرنتیک را پایه‌گذاری کرد که امروز در بیشتر رشته‌های علمی ازش استفاده می‌شود. مخصوصا به خاطر مفهوم بسیار ارزشمند و طلایی  فیدبک. خود وینر در کتابش به نام " استفاده‌ی انسانی از انسان‌ها؛ سیبرنتیک و جامعه"، سیبرنتیک را مطالعه‌ی کنترل و ارتباطات در انسان‌ها و ماشین‌ها تعریف می‌کند. امروزه این علم، آن‌طور که مدخل ویکی‌پدیا آورده، شامل مطالعه‌ی فیدبک، جعبه‌های سیاه و مفاهیم مشتقی از قبیل ارتباطات و کنترل در ارگانیسم‌های زنده، ماشین‌ها و سازمان ها می‌شود و تمرکزش بر این است که چگونه سیستم‌های زنده و ماشینی اطلاعات را پردازش می‌کنند، به اطلاعات واکنش نشان می‌دهند و برای انجام بهتر این دو وظیفه خودشان را تغییر می‌دهند. باز هم با کمک مدخل ویکی‌پدیا می‌فهمیم که لوئیس کوفیگنال تعریف فلسفی‌تری از این واژه ارائه کرده: "سیبرنتیک هنر کسب اطمینان از سودمندی عمل است." تازه‌ترین تعریف را از این واژه، لوئیس کافمن ارائه کرده‌است: "سیبرنتیک مطالعه‌ی سیستم‌ها و فرآیندهایی است که وارد تعامل با خود می‌شوند و خود را از خود تولید می‌کنند." دانشمندان سایبرنتیک این حوزه‌ها را مورد مطالعه قرار می دهند: یادگیری، شناخت، سازگاری، کنترل اجتماعی، ارتباطات و غیره. رشته‌های جامعه‌شناسی، فلسفه، روانشناسی، انسان‌شناسی و حتی الهیات نیز از سیبرنتیک تاثیر پذیرفته‌اند یا روی آن اثر گذاشته‌اند. 
به عنوان کسی که از کودکی به مفهوم " یادگیری" علاقه داشته‌ام فکر می‌کنم که این علم و این آدم چیزهایی زیادی دارند که به علاقمندان به یادگیری بگویند. به‌علاوه، مفهوم " فیدبک" کمک زیادی به من کرده‌است؛ در مقام مترجم.

۱۳۹۰ مرداد ۴, سه‌شنبه

توماس کوهن از نگاه ریچارد رورتی -به بهانه ی انتشار ترجمه ی سعید زیباکلام از کتاب " ساختار انقلاب های علمی"

[ توضیح: بالاخره ترجمه ی مناسبی از کتاب گرانقدر توماس کوهن، یعنی ساختار انقلاب های علمی منتشر شد. این چیزی بود که همه ی علاقمندان فلسفه، فلسفه ی علم و جامعه شناسی سال ها بود که منتظرش بودند و بالاخره به دست دکتر سعید زیباکلام انجام شد. خب... اتفاق مبارکی است و امید که این ترجمه باعث شود دانشجویان فلسفه و جامعه شناسی، بیشتر با آرای انقلابی توماس کوهن در فلسفه ی علم آشنا شوند. به بهانه ی این اتفاق بخش هایی از مقاله ی " توماس کوهن؛ سنگ ها و قوانین فیزیک" نوشته ی ریچارد رورتی را اینجا می آورم. این مقاله  در کتاب " فلسفه و امید اجتماعی / ریچارد رورتی / ترجمه عبدالحسین آذرنگ و نگار نادری / نشر نی، منتشر شده است. ]

... اگر من [ برای او ] سوگنامه می نوشتم، به دو دلیل او را فیلسوف بزرگی می دانستم... . نخست آنکه بر این هستم که فیلسوف مناسب ترین توصیف برای کسی است که نقشه ی فرهنگ را از نو تفسیر می کند- کسی که در باب اندیشیدن پیرامون رابطه ی حوزه های گوناگون گستره ی فعالیت بشر، راهی نو و نویدبخش به ما پیشنهاد می دهد. سهم بزرگ کوهن، ارائه ی چنین پیشنهادی بود. پیشنهادی که خودانگاره ها و بیان رشته های مختلف بسیاری را دگرگون ساخته است.
دلیل دومم برای اینکه کوهن را فیلسوف بزرگی بخوانم، آزردگی از این نکته است که استادان فلسفه، یعنی همکاران من، با کوهن در بهترین حالت به عنوان شهروند درجه دوم جامعه ی فلسفی رفتار کرده اند. گاه حتی او را مزاحمی دانسته اند که مجاز نبوده است برای سهیم شدن در رشته ای بکوشد که در آن آموزش ندیده بود... این نکته را آزاردهنده می دانم که مردمی که عنوان " فیلسوف واقعی" را به هنگام صحبت درباره ی خود و دوستانشان به منزله ی افتخار به کار برده اند، خود را شایسته ی آن بدانند و کوهن را ندانند. 
کوهن یکی از بت های من بود، زیرا خواندن کتاب " ساختار انقلاب های علمی" او این احساس را به من داده بود که معیارها در نظرم فرو می ریزد. این واقعیت که او به اصطلاح از حاشیه به سراغ مسائل فلسفی آمد- زیرا دکترایش را در فیزیک گرفت و سپس تاریخ نگار خودآموخته ی علم در سده ی هفدهم شد- به نظرم دلیل بسیار بدی برای بیرون گذاردن او از صفوف ماست. 
دلیل اصلیی که استادان فلسفه ی انگلیسی زبان از کوهن دوری کردند این بود که سنت به اصطلاح تحلیلی - سنتی که به خود مباهات می کرد فلسفه را بیشتر به علم و کمتر به ادبیات یا سیاست شبیه کرده است - غالب بود. آخرین چیزی که فیلسوفان در این سنت می خواهند این است که در تمایز علم تردید کنند و به آن ها گفته شود - همچنان که کوهن به آنها گفت - که موفقیت های علم ناشی از کاربرد " روش علمی" به خصوصی نیست و جایگزین شدن نظریه ای علمی با نظریه های دیگر اصلا در منطق مشخص و سفت و سختی ریشه ندارد؛ بلکه این جایگزینی به همان صورتی انجام می گیرد که جایگزینی نهادی سیاسی با نهادی دیگر.
...کوهن کمک کرد تا این پرسش را که " چگونه می توانیم رشته مان را در مسیر مطمئن علم قرار دهیم " به پرسشی نامربوط تبدیل کنیم. این پرسشی بود که کانت درباره ی فلسفه طرح کرده بود و هوسرل و راسل پاسخ های مجادله انگیزی به آن داده بودند. این همان پرسشی بود که اسکینر با درخواست از روان شناسان به آن پاسخ گفت... این همان پرسشی بود که نورتروپ فرای با طرح طبقه بندی اسطوره ها- یعنی مجموعه ای از آشیان هایی که منتقدان ادبی بعدی بتوانند در آن لانه کنند - بدان پاسخ گفت.
البته کوهن نتوانست یک تنه این پرسش را از دور خارج کند، انتقاد از خود در فلسفه ی تحلیلی - که بعدها از جانب ویتگنشتاین، کواین، سلارز، گودمن و دیگران طرح شد -  به کمک وی آمد. اینها انتقادهایی از خود بود که به هنگام چاپ نخست کتاب ساختار انقلاب های علمی، موضوع اصلی بحث در فلسفه ی تحلیلی بود...

.......
بعدالتحریر:
هنگام گزینش این قطعات به نظرم آمد که ترجمه ی کتاب در بعضی جاهاش لنگ می زند... به طور سرسری که ترجمه را با متن اصلی مقایسه کردم دیدم که بله... حدسم درست بوده است. مترجمان محترم در ترجمه ی این کتاب، خطاهایی - نه چندان اندک - مرتکب شده اند. در یادداشتی مستقل به این مساله خواهم پرداخت


۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه

در مهابت زندگی

به عنوان یک علاقمند جدی بازی های استراتژیک فکر می کنم که زندگی- بله، زندگی- مهیب ترین بازی استراتژیک همه ی دوران هاست... هر تصمیمی که می گیری معناش نادیده گرفتن هزاران تصمیم ممکن دیگر است... هر راهی که می روی یعنی هزاران راه دیگر را هرگز نخواهی رفت... هر کسی را که دوست می گیری یعنی خود را از دوستی هزاران کس دیگر محروم کرده ای...
راستش نمی دانم این خوبی زندگی است یا بدی آن. چیزی که می دانم این است که در چنبره ای از امکانات و فرصت های محدود گرفتارم. هر کدام را که انتخاب کنم، می دانم دیگرانی را از دست خواهم داد... خاک بر سر ترین لحظاتم، زمانی است که می فهمم چیزهایی که انتخاب نکرده ام ارزش بیشتری داشته اند به نسبت با آنها که برشان داشته ام...
بله... می توانی برای فرار از افسردگی کار کنی و کار کنی و کار کنی... و می توانی دل خوش باشی به اینکه بر هیولای افسردگی چیره شده ای و زندگی ات معنا و هدف دارد... اما چه فایده که روزی می فهمی فشار کار زیاد به سلامتی ات آسیب وارد کرده و تهدید جدیی شده است برای زندگی ات...
می اندیشم که زندگی چیز مهیبی است ... می اندیشم که زندگی بازی استراتژیک غمباری است... می اندیشم که کاش هرگز از مادر نزاده بودم...

۱۳۹۰ تیر ۱۹, یکشنبه

بنیادگرایی دینی در اسرائیل

دایره المعارف بریتانیکا / هنری مانسون

[  توضیح: این مطلب بخشی است از مطلب بزرگ تری که خود، ترجمه ی خلاصه شده ای است از مدخل بنیادگرایی دایره المعارف بریتانیکا. آن را سال گذشته برای دیپنا تهیه کردم و منتشر هم شد. اما چند روز پیش دیدم که از روی سایت برش داشته اند. خب... گفتم که اینجا بیارمش! این را هم بگویم که آن مطلب بزرگ تر به بنیادگرایی در امریکا و بنیادگرایی در اسلام هم می پرداخت، که آن ها را هم اینجا خواهم آورد... همین! ]

سه گرایش اصلی در یهودیت اسرائیلی به عنوان بنیادگرا شناحته شده اند: صهیونیسم مذهبی جنگ طلب، اشکنازی[1] اولترا ارتودکس و سفاردی[2] اولترا ارتودکس. هر سه گروه بر پیروی تمام و کمال از قوانین مذهبی و فرامین اخلاقی مندرج در متون مقدس یهودی – یعنی تورات و تلمود - تاکید می کنند.

بنیادگرایی در اسرائیل ریشه در حوادثی دارد که بسیار پیشتر از تاسیس کشور اسرائیل در 1948 میلادی رخ داده اند. از زمان تخریب معبد دوم اورشلیم توسط رومیان در سال 70 میلادی، بیشتر یهودیان در دیاسپوره[3] به سر برده اند. یهودیان سرایر جهان در این مدت طولانی تبعید، هر روز برای ظهور مسیح موعود[4] دعا می کنند. او کسی است که آنان را به اسرائیل برخواهد گرداند و از دشمنان غیر یهودیشان خواهد رهانید. در اواخر قرن 19 میلادی، برخی یهودیان - به ویژه روشنفکران سکولاری مانند تئودور هرتزل[5] - به این نتیجه رسیدند که مشکل کهنه ی یهودستیزی فقط با تشکیل یک دولت یهودی حل خواهد شد. بنابراین صهیونیسم، به معنای جنبشی که هدفش برقراری یک دولت یهودی در فلسطین است، نماینده ی نوعی سکولاریزه شدن ایده ی سنتی انتظار ظهور مسیح موعود بود. صهیونیست ها عقیده داشتند که لزومی ندارد که یهودیان منتظر بمانند تا خدا و مسیح موعود، در آخرالزمان، قوم یهود را به ارض اسرائیل برگردانند، بلکه خود یهودیان باید این کار را با دستان خود انجام دهند. به بیان دیگر، هرتزل و نزدیک ترین همراهانش برای بُعد منتظرانه و آخرالزمانی این " بازگشت یهودیان از تبعید" اهمیتی قائل نبودند. مساله مهم ایجاد یک دولت بود که یهودیان در آنجا دیگر تحت حکم و وابسته به غیر یهودیان نباشند.

۱۳۹۰ تیر ۱۴, سه‌شنبه

بدون عنوان

قم- خیابان باجک- روبروی کوچه ی دادگستری:
مشغول درد دل با مراجعان بودم که به ام سلام کرد. دیدم که او هم در صف ایستاده. مدرک ها در دست. لبخند بر لب... چه تصادفی! به به... آقای طهماسبی... چطورید؟ نیستید؟ نمی بینیمتان؟ دلمات برایتان تنگ شده است دوست عزیز!
لاغرتر از همیشه... پیراهن آستین کوتاهی که پوشیده بود لاغری دست هاش را صدبرابر نشان می داد. ریش هاش سفید شده بود. موهاش سفیدتر. و همچنان آنها را بسته بود. مثل همیشه. گفت که بیماری قلبی اش عود کرده است. زیاد نمی تواند از خانه بیرون بیاید. از دردهاش گفت. از بی خوابی هژده ساله اش. اینها دلیل نبودنش بودند.
 همان وسط... میان مودیان مالیاتی و خانم های تایپیست مشغول حرف زدن شدیم... من این طرف. او آن طرف. بی خیال ِ همه ی دنیا... آنقدر غرق خودمان بودیم که نمی دانستیم اطرافمان را زنان گرفته اند. یک بار در همان وسط بحث چیزی از دهانم پرید. نامربوط! یکی شان سر برگرداند... صحبت به هرندی هم کشید. با عصبانیت ابرو در هم کشید. گفت "یک بار، ادعا می کرد که حمله ی مغول به نفع ایران تمام شده است... نزدیک بود دعوامان شود. به اش گفتم که این طور نمی شود.. شما چهارتا مقاله بنویس تا ما بفهمیم که مدرکمان را از جای عوضیی گرفته ایم... و این حرف های منبری در کت من نمی رود.. من نه مسجد رفته ام و نه پای منبر نشسته ام که این اباطیل را قبول کنم..." کیف کردم!
پرسید که تازگی ها کتاب تازه چه خریده ای؟ از قرآن روشنگر کریم زمانی برایش گرفتم و از ترجمه ی کشف المحجوب. پرسید کشف المحجوب ابویعقوب سجستانی؟ گفتم نه، هجویری... گفت که ابویعقوب از دانشمندان اسماعیلیه است و چه و چه... من هم که منتظر همین اتفاق بودم تشویقش کردم به حرف زدن. مثل همیشه  دانش بی پایانش بر زبان جاری شد...
گفت این کتاب و آن کتاب را بخر.. آن را که نشر اساطیر چاپ کرده و آن را که انتشارات مجلس چاپ کرده، به همت رسول جعفریان...همین طور گفت و گفت و گفت... دلم برای حرف هاش تنگ شده بود.
صبر کردم تا مدارکش را بدهد... آمدیم بیرون. ادامه ی بحث.. گفتم که به دنبال نثرهای قرن 4 و 5 هجری ام. نثرهای مرسل که بشود در زمان امروز بازسازی شان کرد. در کار ترجمه... چندتایی را مثال زد. التوسل الی الترسل را... و یکی دو تای دیگر را... و طبق معمول حسرت خورد که پس از حمله ی مغول ( به قول ملک الشعرای بهار: تتار ملعون ) نثر فارسی به بیراهه رفت و به دره ی نادره و تاریخ وصاف رسید... گفت که منشات قائم مقام را هم بخوان.. اعتراض کردم که قائم مقام که مال دوره ی بازگشت است...
حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم. رویش را بوسیدم... خداحافظی کردیم...
و من دلم سوخت که همچنین کسی باید در همچنین شهری، برای یک لقمه نان جان بکند و جان بکند.... بله! دلم سوخت برایت علی طهماسبی عزیز... برای تو که منبع دانشی... برای تو که عشقی بی پایان و حسرت برانگیز به تاریخ ایران داری...به خدا جای تو اینجا نیست.. کاش کسی زیر پر و بالت را می گرفت... کاش کسی کمکت می کرد که به کاری بپردازی که برایش ساخته شده ای...  باور کن علی طهماسبی! آدم های دیگری هم در این شهر خراب شده هستند که  بتوانند تابلو فرش خرید و فروش کنند...

۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه

در خدمت و خیانت مترجمان-1

کتاب " علم هرمنوتیک" نوشته ی ریچارد ا. پالمر، ترجمه ی محمد سعید حنایی کاشانی:

صفحه ی 56، خط چهارم:
"...این پشتیبانی جنبش هرمنوتیک نوین از گادامر صریح و متقابل است. گادامر در کتابش از ابلینگ و فوکس به طور تایید آمیز نقل قول می کند، و این متکلمان نیز به دانشجویان شان توصیه می کنند که کتاب گادامر را با احتیاط بخوانند..."

منظور از جمله ی آخر چیست؟ " با احتیاط" خواندن یک کتاب یعنی چه؟ تحسین است یا رد و انکار؟
به سراغ متن اصلی می روم. اصل جمله در کتاب پالمر این است:

this identification of the New Hermeneutics with Gadamer is explicit and mutual; Gadamer cites Ebeling and Fuchs with approval in his book, and the theologians advise their students to study Gadamer's book with care

کاری به بقیه ی ترجمه ندارم که باز به نظرم خالی از اشکال نیست. با مقابله ی جمله ی اصلی با ترجمه معلوم می شود که مترجم، عبارت " با احتیاط" را در مقابل with care آورده است! واقعا فهم معنای درست این جمله ی ساده این قدر کار دشواری است؟ و مترجمی که در فهم چنین جملات ساده ای عاجز است چطور به خود جرات می دهد که متنی فلسفی را ترجمه کند؟ یعنی مترجم و ویراستار و ناشر یک بار از خودشان نپرسیده اند که خواندن ِ با احتیاط یک کتاب، اینجا، چه معنایی می دهد؟ مگر جمله نمی گوید که گادامر و متکلم ها خیلی همدیگر را تحویل می گرفته اند و نمی گوید که گادامر " در کتابش از فلان و بهمان به تایید یاد می کند"؟ فهم این که در جمله ی آخر متکلم ها به شاگردانشان توصیه می کنند که کتاب گادامر را به دقت- و نه با احتیاط- بخوانند خیلی کار دشواری است؟
*
دیکشنری کالینز زیر واژه ی care آورده است:
If you do something with care, you give careful attention to it because you do not want to make any mistakes or cause any damage.

..........
این نمونه ی ساده ای بود از اشتباهات متعدد و وحشتناک مترجم در ترجمه ی این کتاب. در واقع، عمدا این مثال ساده را آوردم تا حساب کار دستتان بیاید که در مسایل پیچیده ی فلسفی ِ مطرح شده در این کتاب، چه گندی زده شده است. این اشتباهات فراوان ترجمه ی کتاب را به طور کل بی ارزش کرده اند. در عجبم از فرد محترمی مثل آقای حنایی کاشانی و ناشر خوشنامی مثل هرمس که به چاپ مجدد این کتاب در سال 89 رضایت داده اند.

۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

ترجمه ی مدخل فلسفه ی علم دایره المعارف علم و دین- بخش دوم

عقلانیت علمی و تغییر تئوری ها
در ابتدای دهه ی 1960 میلادی، توجهات از  متدولوژی علمی[1] به فرآیندِ جابجاییِ تئوری ها در علم [2] تغییر کرد. این تغییر کانون توجه تا حد بسیار زیادی متاثر بود از  انتشار کتاب توماس کوهن ( 1922-1996 ) [3]، یعنی ساختار انقلاب های علمی[4]، در سال 1962 میلادی. کوهن در این کتاب ادعا می کند که فلسفه ی علم باید تمام هم و غم خود را به ارزیابی دقیق تاریخ علم و اکتشافات علمی معطوف کند و بس.
این حکم، به معنای پذیرش این واقعیت است که میان علم و  زمانه اش وحدت و یکپارچگی وجود دارد و فیلسوف علم  نباید به علم از منظر معاصر خویش بنگرد. این رهیافت تاریخ نگارانه ی [5] جدید، کوهن را به رد بخش اعظمی از فلسفه ی علم سنتی رهنمون کرد. آن بخش هایی که او ردشان کرد اینها بودند: تلقی تاییدگرا و ابطال گرا [6] از فرآیند ارزیابی تئوری ها؛ این عقیده که علم انباشتی [7] است؛ تمایز میان مقام کشف و مقام توجیه [8]؛ و ایده ی آزمایش تعیین کننده [9].

۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

ایمان به محمد؛ کنش عقلانی معطوف به هدف یا کنش عقلانی معطوف به ارزش؟

دلیل اصلی اقبال اعراب جاهلی به محمد چه بود؟ مسلما عرب ها به طمع بهشتِ محمد یا ترس از دوزخِ او به اش ایمان نیاوردند. زیرا هنوز محمد و ادعاهاش اعتباری نزدشان نداشت که این داستان ها را باور کنند. این ها گزاره هایی درون دینی بودند که ابتدا باید ایمان می آوردی و در مرحله ی بعد این ها برایت دارای معنا می شد. وگرنه، مشرکان بت پرست که از اساس به زندگی آنجهانی اعتقادی نداشتند که ترس از دوزخ یا طمع بهشت مبنای تصمیم گیری شان باشد...
می اندیشم که دلیل اصلی اقبال آن ها به محمد این بود که آیینی که تبلیغش را می کرد آیینی عقلانی تر از آیین های رقیب در جزیره العربِ آن روز بود. محسن کدیور در همین رابطه، در مقاله ی " اصول سازگاری اسلام و مدرنیته" می نویسد:

« احکام دینی در زمان نزول عقلایی بوده اند، مطابق سیره ی عقلایی آن زمان درک و توجیه می شده اند، به صرف اینکه قائل آن گزاره ها خدا و پیغمبر بوده پذیرفته نمی شده اند، چون فی حد نفسه معقول بوده اند تلقی به قبول می شده اند، بسیاری از این گزاره ها در قالب آیات قرآن یا روایت پیامبر باعث اسلام آوردن کافران شده است، آنها [ یعنی مشرکان ] به دلیل محتوای معقول و صحیح این گزاره ها، آنها را مطابق عقلانیتشان می پذیرفتند. اعتیار این اقوال باعث پی بردن به اعتبار قائل می شده نه برعکس. شنوندگان احکام اسلامی در صدر اسلام این احکام را مطابق عرف آن روز عادلانه و برتر از راه حل های مشابه می یافتند...»*

در واقع جان کلام هم همین است: اعراب جاهلی در یک کنش منطقی- در معنای پاره تویی آن - به محمد ایمان می آوردند، زیرا از یک طرف، آیینی که او عرضه می کرد عادلانه تر، عقلانی تر و منسجم تر از آیین های رقیب بود. راهکارهایش برای حل مشکلات اجتماعی موفق بودند و کارایی شان در عمل ثابت می شد. حتی مابعدالطبیعه ای که او عرضه می کرد نیز پذیرفتنی تر از مابعدالطبیعه ی مشرکان بود، از خدای نادیدنی سخن می گفت، اما این خدای نادیدنی را به خدای عیسی و موسی مربوط می کرد، و یهودیت و مسیحیت در جزیره العرب آن روز ادیان پذیرفته شده ای بودند. و از طرف دیگر، مبلغ این آیین کسی بود که با معیارهای آن روز جامعه ی عرب نمونه ی کامل  انسان نیک و کریم و صادق به حساب می آمد. در همین رابطه معروف است که بسیاری از اعراب به محمد می گفتند که چیزی از آسمان ها و زمین و بهشت و دوزخ و ... نمی فهمیم اما تو را به راستی و درستی می شناسیم. و به همین دلیل به تو ایمان می آوریم.
پس یک بار دیگر: کنش اعراب جاهلی در ایمان آوردن به محمد کنشی منطقی بود. آنها می دیدند که راه حل های محمد عادلانه تر و کاراتر از راه حل های خودشان اند، قصاص و سنگسار و شلاقی که محمد به شان توصیه می کرد مفیدتر از کینه توزی ها و جنگ های قبیله ای بودند، به همین ترتیب حقوقی که برای زنان و بردگان و دیگر حاشیه نشین های جامعه قائل شده بود بسیار برای آنها جذاب می نمود، آنها چیزهایی را به دست می آوردند که حتی در خواب هم نمی توانستند ببینند... این راز موفقیت محمد بود. او به "کنش عقلانی معطوف به هدف" دستور می داد، کنشی که در عین حال "کنش عقلانی معطوف به ارزش" هم بود.
به بیان دیگر، راه حل های او دقیقا مختص جزیره العرب آن زمان طراحی شده بودند. قرار بود نابسامانی های جامعه ی بدوی و بیابانی شبه جزیره ی عرب را حل کنند... نمی توانستند نسبت به مشکلات موجود بی تفاوت باشند. بله! محمد چاره ی دیگری نداشت. نمی توانست بی توجه به واقعیات جامعه، دستوراتی بدهد و زیردستانش را مجبور به اجراشان کند. طبیعتا، این دستورات به نتایج فاجعه باری ختم می شدند، زیرا بی توجه به واقعیات موجود طراحی شده بودند. نتیجه چه می شد؟ جامعه ی نوپای ی مسلمانان هر روز دستخوش مشکلات و نابسامانی های بیشتری می شد، مشکلاتی که دقیقا ناشی از اجرای دستورات پیامبر بودند. البته پیامبر نیز گوشش به حرف دیگران بدهکار نبود که اجرای این احکام دارد وضع را بد و بدتر می کند.
در این حالت، آنها که خارج از حلقه ی اسلام بودند، جامعه ایی را می دیدند که روز به روز بیشتر در باتلاق مشکلات خودساخته فرو می رود. مشاهده ی این وضع کافی بود تا اساسا از خیر ایمان آوردن به محمد و آیین تازه اش بگذرند. این آیین هیچ برتریی بر آیین های خودشان نمی توانست داشته باشد...
اما او موفق شد، زیرا راهکارهاش مخصوص جزیره العرب آن زمان طراحی شده بودند. و البته هر زمان و هر مکانی راهکارهای خاص خودش را می طلبد...

...........
* حق الناس / محسن کدیور/ صص 40 و 41

۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه

بدون عنوان

مساله این است که با کتابی طرفم که بیشتر شعر است تا متن تحقیقی... متن اصلی را که می خوانی می فهمی که چیز متفاوتی است. مهریار- استاد زبان دانشگاه سوره- می گفت که بسیار فاخر است، زردوزی شده است و ... . اما من که مجبورم باش سروکله بزنم و به فارسی برش گردانم به نظرم می آید که خیلی جاها صورتبندی جمله هاش " پدر درآر" است! نفست را می گیرد. این را دوستان فیس بوکی هم می گویند... خلاصه، این دشوارترین متنی است که تا حالا باش برخورد کرده ام. نه برای فهمیدن که برای ترجمه... اگر با متنی تحقیقی طرف بودی تکلیفت روشن بود. خود متن انسجام معنایی داشت. چهارتا کتاب مرتبط هم می گذاشتی کنار دستت... تخت گاز می رفتی تا ته. اما این نه... ارتباط جمله ها با هم مشخص نیست. پاراگراف ها که دیگر هیچ. بعضی وقت ها حتی نمی توانم درست مسیر کلی فصل را هم تشخیص بدهم. آن نخ تسبیح معنا که خیلی در ترجمه به ش نیاز دارم بسیاری اوقات از دستم در می آورد. تا یک جایی از فصل را با هم پیش می رویم. به هر زحمت. بعد ناگهان می زند به خاکی... سرگیجه می گیرد... قیقاج می رود. تک چرخ می زند و ... و تو می مانی بهت زده که این کارها برای چیست؟!

۱۳۹۰ خرداد ۲۲, یکشنبه

در باب پوست کلفتی

مشغول ترجمه بودم و فیس بوکم هم باز بود... هر از گاه نگاهی به اش می انداختم... تا اینکه مژگان ایلانلو در صفحه اش این ابیات را از استاد شفیعی کدکنی آورد:

این سان که روزگار شد از مردمی تهی
وآورد روزگار بهی رو به کوتهی
گفتار انبیا و حکیمان تباه گشت
هر رسم و راه گشت به بیراهه منتهی
زاری و زاریانه ی انسان به عرش رفت
در آرزوی دیدن ایام فرهی
گویی خدای ما که محیط است بر جهان
واو راست بر سراسر هستی شهنشهی
چندان به کار گسترش آسمان بود
کز زاری زمین دگرش نیست اگهی

دلم گرفت.... پیش خودم گفتم خیلی پوست کلفت شده ایم... خیلی

۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه

پارادوکس اجرای احکام اسلامی در یک دولت ملی- چند تصویر

1- یکی از غم انگیزترین خاطراتم مربوط می شود به سفر به ارومیه و زیارت کلیسای ننه مریم و البته دیدار و گفت و گو با آشوریان آنجا. طبق معمول هم صحبت از محدودیت ها شد و این که در اجرای مراسم مذهبی شان دچار مشکل اند. و البته خیلی هاشان - مخصوصا جوان ترها- به فکر مهاجرت افتاده اند. اما دردناک تر از همه اینکه جوان ها که مطمئن بودند اینجا دیگر جاشان نیست و امروز و فردا باید بروند اسم های غربی برای خود انتخاب کرده بودند. بله! در میان آشوریان ارومیه، بودند کسانی که نامشان ریچارد بود یا پیتر...
2- چنین چیزی در یزد هم برایم اتفاق افتاد. جنب آتشکده ی زرتشتیان فروشگاهی بود که چیزهای زینتی چوبی و نمادهای زرتشتی می فروخت. زنی بود میانسال. خودش هم زرتشتی بود. گفت که بچه هایم رفته اند. خیلی هامان رفته ایم. ادامه داد که من نمی دانم چه کنم. اینجا بمانم یا نه. گفت دعا کنید که دفعه ی بعد می آیید اینجا من مانده باشم...
3- حسینیه ی دراویش گنابادی را که در خیابان صفاییه قم تخریب کردند ما همانجا بودیم. درست ترش اینکه نیم ساعتی پس از پایان غائله رسیدیم. محشر صغرایی بود! کف خیابان پر از خاک و آجر و سنگ بود. خلق الله که هم الی ماشاءالله آمده بودند. ساختمانی سوخته بود و رد سیاه دود روی دیوارهاش دیده می شد. جوانکی در قاب پنجره نشسته بود و داشت با لذتی عجیب چهارچوب را از ریشه در می آورد!...
*
خیلی ها از یهودی ها هم سال هاست که مهاجرت کرده اند. به کجا؟ اسرائیل! بهاییان را هم چنان تحت فشار قرار داده ایم که اصلا معلوم نیست چرا تا حالا مانده اند 

*

قرن ها بود که همه ی ما - مسلمان و مسیحی و یهودی و بهایی و درویش- داشتیم کنار هم به خیر و خوشی زندگی می کردیم. همه نگاه قابل احترامی به هم داشتند. هیچ کس به دنبال حذف آن یکی نبود. اما الان همه در دنیا پراکنده شده ایم. باز به یاد می آورم فردای روز تخریب حسینیه ی دراویش را... که راننده ی تاکسیی با بهت و حیرت می گفت که ما تا یادمان است از این جماعت فقط خوبی دیده ایم!
*
دوست دارم برگردم به تقسیم بندی انواع کنش در دستگاه وبر. این نوع رفتار با دیگرکیشان مطابق با کدام نوع کنش است: کنش عقلانی معطوف به ارزش است یا کنش عقلانی معطوف به هدف؟!

۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

پارادوکس اجرای احکام اسلامی در یک دولت ملی- 2

همانطور که در یادداشت قبلی آوردم دولت ملی چیزی است و حکومت های پیشامدرن ( حکومت پیامبر و سایر خلفا و... در زمان صدر اسلام ) چیزی از اساس متفاوت. در آنجا اصل، حاکم بود و دینی که داشت. گروه بیعت کنندگان هم دور او گرد می آمدند. هرکس با حاکم - و در نتیجه، با دین او - بیعت می کرد در داخل حکومت به حساب می آمد و از تمام مزایای آن نیز استفاده می کرد. اما اگر کسی بیعت نمی کرد، حالا به دلیل مخالفت با شخص حاکم یا دین رسمی - یا باید پول می داد، یا شال و کلاه می کرد و رفت جایی دیگر. طبیعتا نه در مبدا کسی مانع این کارش می شد و نه سر مرز مقصد ازش می پرسیدند که برای چه می خواهی داخل ولایت ما شوی. به همین خاطر، ما با گروهی همگن و فیلتر شده از همکیشان مواجه بودیم که دور حاکم حلقه زده بودند و باش بیعت کرده بودند. به همین دلیل حکومت حق طبیعی خود می دید که شیوه ی مطلوب کشورداری خود را به اجرا بگذارد. طبیعتا کسی هم اعتراضی نمی کرد زیرا مردم از قبل فیلتر شده بودند.
چنین وضعیتی به هیچ وجه در دولت های ملی مدرن وجود ندارد. مهمترین ویژگی دولت ملی وجود مرزهای سفت و سخت و قوانین محصور کننده است. هرجایی که متولد شوی تابعیت همان جا را به ت می دهند و این تابعیت - جز در موارد خاص - تا آخر عمر با توست. پس در دولت های ملی فرآیند فیلترینگ (!) به هیچ وجه رخ نمی دهد. ناراضیان و بیعت نکردگان با حاکم نمی توانند از حکومت او " خارج" شوند. آنها چون امکان خروج از داخل مرزهای حکومت را ندارند دارای حقی می شوند که مردم در دوران پیشا مدرن ازش بی بهره بودند. آنها " اصل" می شوند. برخلاف اشکال حکومت در دوران قدیم که اصل حاکم بود و دینی که داشت.
مساله ی اصلی همین است. کشور در دوران مدرن " ملک مشاع" است. دیندار و ملحد، مسلمان و مسیحی و یهودی و بهایی، سیاه و سفید، فارس و کرد و بلوچ در آن به یک اندازه حق دارند. زیرا همه در داخل مرزهای دولت ملی متولد شده اند و امکان خروج از آن را ندارند. به همین دلیل، همه ی آنها حق دارند که - به شرط عدم ایجاد مزاحمت برای دیگران- به همان شیوه ی مورد پسند خویش زندگی کنند و اعمال دینی مورد نظر خویش را به جا بیاورند. اصل این است که همه ساکن یک کشورند و فرع این است که به ادیان متفاوت معتقدند. در نتیجه، گروهی حق ایجاد محدودیت برای گروهی دیگر را ندارد. مفهوم " دین رسمی" در دولت ملی نیز بی معناست. هر که در داخل مرزها متولد شده حق دارد که هر دینی داشته باشد، یا حتی از اساس ملحد باشد. کسی حق ایجاد مزاحمت برای او را ندارد. زیرا اصولا کسی دارای حق بیشتری به نسبت با دیگری نیست. بر همین اساس، همه حق دارند تلاش کنند شیوه ی مطلوب کشورداری شان اجرا شود، البته به صورت مسالمت آمیز.
می اندیشم که این استدلال مهمی است در نقد آنها که برای توجیه مدل حکومت مطلوبشان به صدر اسلام متوسل می شوند...

پارادوکس اجرای احکام اسلامی در یک دولت ملی

می اندیشم که دینداران تکلیفشان با احکام اجتماعی دین معلوم نیست. بالاخره کنششان موقع اجرای این احکام کنش عقلانی معطوف به هدف است یا کنش عقلانی معطوف به ارزش- معلوم است که این دو اصطلاح را در معنای وبری شان به کار می برم.
نمی خواهم بحث های کهنه را در باب نسبت علم و دین دوباره نبش قبر کنم. نه! حوصله ی این کار را ندارم. حرف اصلیم این است که اگر روزی به این نتیجه رسیدیم که اجرای فلان دستور دینی - بر اساس یافته های علمی و تجربی و عقل سلیم - به نتایج مخربی می انجامد تکلیفمان چیست؟ تکلیف دینداری مان چه می شود؟
بگذارید باز به وبر برگردم. این دستورات را چرا اجرا می کنیم. آیا به این دلیل اجراشان می کنیم که اجراشان به نفع جامعه است، یا نه... کاری به نتیجه شان نداریم. به دنبال عمل به تکلیف دینی مان هستیم؟ کنش عقلانی معطوف به هدف می کنیم یا کنش عقلانی معطوف به ارزش؟
( ناگفته پیداست که دینداران در این مساله سیاستی یک بام و دو هوا دارند. هرگاه یافته ای علمی، حکمی دینی را اثبات کند دو دستی آن را می چسبند... و هر گاه یافته ای علمی، حکمی را نقض کند می گویند که علم به آن درجه از پیشرفت نرسیده است...
می اندیشم که این استدلال بسیار چرند و مضحک است... ما مقهور زمان خویش ایم. چاره ی دیگری نیز نداریم. همانطور که انبیا نیز مقهور زمان خویش بودند. محمد می توانست ادعا کند که روزی خواهد رسید که سلاح هایی قدرتمندتر از شمشیر اختراع می شوند. پس بهتر است از شمشیر استفاده نکنیم. بله! می توانست چنین حکم کند. اما نکرد. برای اینکه جنگ جویان جاهلی دمار از روزگارش در می آوردند!)
مساله این است که دین از ما کدام را می خواهد و ادعایش چیست؟ تعبد می خواهد یا عقلانیت؟ پاس داشتن اصول و ارزش ها می خواهد یا دو دو تا چهارتا کردن؟
اما پاس داشتن اصول و ارزش های دینی - و بی توجهی به پی آمدها- نتایج فاجعه باری به دنبال خواهد داشت. نمی توان سنگسار کرد و جلوی نفرت از دین و دینداران را گرفت. نمی توان حکم به قطع دست داد و شاهد رواج الحاد نبود...نمی توان فروش مشروبات الکلی را ممنوع کرد و با پدیده ی مسمومیت و مرگ ناشی از مصرف مشروبات تقلبی مواجه نشد. نمی توان نسبت به تنوع طلبی جنسی بی توجهی کرد و جلوی رواج پدیده ی زنان خیابانی را - که مشتری هاشان اغلب مردان متاهل اند - گرفت. این فجایع و ناهنجاری های اجتماعی همه ناشی از توجه ی افراطی به اجرای کورکورانه ی اصول و فرامین دینی اند... و البته فراموش کردن قانون پیامدهای ناخواسته...
کنایه آمیز اینکه برخی شان مستقیما نقض غرض اند. می خواهند دین را در جامعه پیاده کنند اما رسما و طبیعتا به نفرت شهروندان از دین و دینداری می انجامند و ... انجامیده اند.
در واقع چالش اصلی هم همین است. سیاست گذاران می خواهند دین را در جامعه پیاده کنند. اما نتیجه ی کارهاشان دور شدن مردم است از باورهای دینی... اگر هم بخواهند مردم را به دین علاقمند کنند باید از خیر اجرای احکام دینی بگذرند... پارادوکسی است برای خودش!

می اندیشم که حکومت دینی در دوران مدرن چیز غریبی است...!

..................
پی نوشت:
به نظرم بخشی از مشکل به درک کهنه از مفهوم حاکمیت و دولت بر می گردد. تا قبل از دوران مدرن چیزی به نام دولت ملی وجود نداشت و انسان ها محصور در مرزهای سیاسی نبودند. پس اگر از روش حکومت سفت و سخت علی رضایت نداشتی کافی بود شال و کلاه کنی و بروی زیر بیرق معاویه. اگر هم از انجا خسته می شدی می رفتی یک قبرستان دیگر. راه باز بود و جاده دراز. سر راه هم هیچ کس ازت نمی پرسید که خرت به چند. اما در دوران مدرن دیگر از این خبرها نیست. مجبوری در همان خراب شده ای که متولد شده ای بمانی و به هر ترتیب بسوزی و بسازی... این همان نکته ای است که طرفداران حکومت دینی عمدا یا سهوا ازش غفلت کرده اند...

۱۳۹۰ خرداد ۱۳, جمعه

بدون عنوان

می خواهم همچنان دیندار بمانم. علی رغم همه ی چیزها و همه ی اتفاق ها و همه دردهایی که این روزها می بریم و همه رنج هایی که این روزها می کشیم...و البته می دانم که کار دشواری است. بسیار دشوار. دوست دارم این کار دشوار را انجام دهم... شاید موفق شدم، شاید هم نه. حداقل فایده اش این است که در آن دنیا - به شرط وجود- اگر ازم پرسیدند که چرا دیندار نبودی زبانم باز است. دهان باز می کنم و فریاد می زنم که نشد. تمام تلاشم را کردم و نشد. بعضی از دوستدارانت نگذاشتند...

۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

می دانست که هنوز زنده است... فقط همین

بعضی وقت ها اتفاقاتی می افتد که احساس می کنی همه چیز بی معنی است...ترجمه بی معنی است و تلاش بی معنی است و دلسوزی بی معنی است و امید.... بله! مخصوصا امید بی معنی است... در این مواقع هیچ کدام از مکانیسم های تحمل درد کار نمی کنند... فقط غصه است و احساس پوچی و بیهودگی... و بی فایدگی. و البته تمنای مرگ!
کاش می دانستیم که چقدر تزریق امید به نفعمان است و چقدر تکثیر ناامیدی خطرناک است و چقدر کنش های نومیدانه می توانند فاجعه بار و بنیان برافکن باشند... کاش می دانستیم که چقدر نیازمند امید ایم.
کاش می دانستیم که هر عملی پیامدهای ناخواسته ای را نیز همراه خود دارد. کاش می دانستیم که کنترل همه ی این پیامدهای ناخواسته از دستمان خارج است. کاش می دانستیم قدرت محدودی داریم. کاش خیال استغنا را از سر بیرون می کردیم و طغیان نمی ورزیدیم.
*
به قفسه های کتابخانه پناه می برم... گفت و گوی فراریان برتولت برشت را باز می کنم. مجمع گناهان و فضایل:
[ ...." حس انتقام"، آراسته و مزین چون وجدان، نمونه ای از حافظه ی خطاناپذیرش را ارائه داد. شخص مفلوج کوچک اندام از تحسینی بس بزرگ بهره مند شد. " خشونت" در همان حال که پیرامون خود را نومیدانه می نگریست، از بخت بد، از صحنه به پایین لغزید، و با خشم چندان پا بر زمین کوفت که سوراخی پدید آمد. و بدینسان بر خود حاکم شد.
پس از آن " نفرت از آموزش" به صحنه آمد.... و سوگند خورد که بار گناه دانش را از دوش ناآگاهان بر دارد. شعار او چنین بود مرگ بر فرزانگان، و نادان ها او را بر شانه های کارآزموده ی خود از مجلس بیرون بردند. " چاپلوسی" هم پدیدار شد و خود را " بزرگ هنرمند گرسنه" نشان داد و پیش از آنکه از صحنه خارج شود به چند رذل حریص که برایشان مقام های شامخی به دست آورده بود، تعظیم کرد.
.... در دومین قسمت این نمایش، پیش از همه "غرور"، آن ورزشکار بزرگ، پدیدار شد. چنان به بالا پرید که یکی از تیرهای سقف سر کوچکش را مجروح کرد. اما با این وجود... مژه هم نزد. آنگاه " عدالت" که شاید به علت ترس از صحنه اندکی پریده رنگ بود خود را معرفی کرد. سپس از مسایل بی اهمیتی سخن گفت و قول داد که در آینده سخنرانی جامعی کند.
"عشق به علم"، مردی جوان و نیرومند"، گزارش داد که چگونه رژیم چشمان او  را باز کرده است.
... " نظم" نیز که کلاه پاکیزه ای بر سر بی مویش گذاشته بود، بر صحنه ظاهر شد و بین دروغگویان دیپلم دکتری و میان جنایتکاران جواز جراحی توزیع کرد. اگر چه هنگام شب برای دزدی از زباله دانی ها، به حیات خلوت خانه ها رفته بود اما بر لباس خاکستری اش حتی یک لک هم دیده نمی شد. غارت شدگان در صفوف دراز بی پایان از جلو میزش می گذشتند و او با دستان واریسی برای همه شان قبض می نوشت. " تلاش" چون کسی که تا دم مرگ دویده باشد نفس نفس می زد و در حالی که تازیانه های چرمی به گردن داشت یک نمایش رایگان داد. او در زمانی کمتر از فین کردن، یک نارنجک ساخت و به عنوان هدیه، پیش از آنکه بتوان " آه" گفت برای دو هزار فامیل گاز زهرآلود پخت.
تمام این سرشناسان، این فرزندان و نوه های سرما و گرسنگی به میان مردم آمدند و بی مهابا خود را خادمان " تجاوز" خواندند.]
( گفت و گوی فراریان / برتولت برشت / ترجمه ی خشایار قائم مقامی. صص 52 و 53 )

.......
پی نوشت: هاله سحابی فرزند عزت الله سحابی از دنیا رفت... همین!

۱۳۹۰ خرداد ۳, سه‌شنبه

بدون عنوان

اعصابم سر ترجمه ی فصل چهارم کتاب که درباره ی قبه الصخره است دارد به هم می ریزد... با همه چیز متن مشکل دارم. بعضی جاها را آنقدر مبهم گفته که عمرا بتوانم بدون کمک خودش بفهمم منظورش چیست... بعضی جاها چیزهایی گفته که با مسائل تاریخی جور در نمی آیند... واژه ها را همین طوری و دلبخواهی به کار برده... مثلا به جای Temple mount یا Noble sanctuary آورده Noble close که تمام اینترنت لاکردار را بگردی یک جا نمی بینی که کسی دیگر چنین کاری کرده باشد. اشاراتش به معماری بنا دارد دیوانه ام می کند. بعضی از اصطلاحات معماریی که آورده انگار اصلا معادل فارسی ندارند! مثلا آورده که داخل قبه الصخره دو تا ambulatory است که انگار معادلی برایش در فارسی نداریم. موضوع را هم که در فیس بوک مطرح کردم هر کس چیزی گفت. امیر که ساکن امریکاست به شوخی و جدی معادل " قدمگاه" را پیشنهاد کرد و مریم مهارتی که معماری می خواند گفت نمی توانی از "شبستان" استفاده کنی به این دلیل و آن دلیل... خلاصه شده ام مصداق این ضرب المثل: همسایه ها یاری کنید، تا من شوهرداری کنم... از بس که دوستان فیس بوکی را به کار گرفته ام!
خلاصه بد اوضاعی است. 
به یاد گفت و گوی روزهای اولم با دکتر سوری می افتم. می گفت که ترجمه ی این کتاب خیلی کار ساده ای است و اگر بجنبی و زود انجامش بدهی می توانی بلافاصله ترجمه ی خاطراتی از محمد ( امید صفی ) را هم شروع کنی... همانروز هم به اش گفتم که نه... اشتباه می کنید. ترجمه اش علی رغم چیزی که در ظاهر به نظر می آید خیلی مساله داره...
آره... بد اوضاعی است.
جزع و فزع کردن بس است... برگردم سر کار.

..........
بعد التحریر:
1- علی، برادرم، از زنجان زنگ زد و گفت نرم افزار اس.دی.ال ترادوس رو حتما امتحان کن. می گفت خیلی تو کار ترجمه مفیده و کافیه یک بار ازش استفاده کنی تا همیشه ممنون من باشی... نمی دونم. راستش چندان به این نرم افزارها اعتماد ندارم. اما این یکی مثل اینکه چیز دیگه ایه و قرار نیست متن رو برام ترجمه کنه، که عملا کار غیر ممکنیه... حالا چه خدماتی ازش بر میاد نمی دونم. باید صبر کنم تا یه جوری به دستم برسه. حوصله ی دانلودش رو هم ندارم...
2- باز هم بحث های فیس بوکیه... و این بار با یکی دیگر از دوستان در مورد کار مترجم... نگار می گوید حق نداری تفسیر کنی و فقط باید ترجمه کنی... طبیعتا من نمی پذیرم. به نظرم رابطه ی بسیار پویایی بین واژه و کانتکست وجود داره و بدون در نظر گرفتن این رابطه نمی شه به معنای واژه راه برد... به قول ویتگنشتاین واژه همون کاربرده اونه.... به بیان دیگه، مردم برای استفاده از زبان معطل فرهنگ لغت ها نمی شن...بادم باشد که چیزی در این مورد اینجا بنویسم...
3- امروز همه اش یک خط ترجمه کردم! کل بعدازظهرم به دیدن ویدئوها و عکس های قبه الصخره گذشت و خواندن و خواندن متن اصلی کتاب... کاش می شد فردا را و پس فردا را اداره نمی رفتم...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

وقتی از "تسلط بر یک زبان" حرف می‌زنیم دقیقا از چه حرف می‌زنیم؟ - بخش دوم

اول)

همه‌ی ما در شهر زندگی می‌کنیم. زندگی در شهر نیازمند مهارت‌های مختلفی است. یکی از مهم‌ترین مهارت‌هایی که ما به‌اش نیاز داریم «توانایی پیدا کردن مقصد» است. ما باید بتوانیم هر گاه که نیاز داشتیم مقصدمان را پیدا کنیم. نقشه‌ي را برای همین کار ساخته‌اند. نقشه مهم‌ترین ابزار ما برای مسيريابي در شهر است. نقشه تمام جزئیات شهر (از بزرگراه‌ها و میادین بزرگ تا کوچه‌پس‌کوچه‌ها) را در خود ضبط کرده‌است. و البته نقشه ما را از حفظ کردن تمام این جزئیات در ذهن بی‌نیاز می‌کند. در واقع، به خاطر سپردن تمام نشانی‌ها در ذهن کاری هم غیرممکن و هم عبث است. دیوانگی محض. هیچ‌کس نیست که مرتکب چنین کار احمقانه‌ای شود. ما به جای حفظ کردن تمام جزئیات نقشه نیازمند «دانش نقشه‌خوانی» هستیم. این مهارت، مجموعه‌ای از چند مهارت است. مجموعه‌ی این مهارت‌هاست که ما را قادر می‌سازد در عین «عدم تسلط» بر تمام سوراخ و سمبه‌هاي شهر، همیشه با موفقیت مقصدمان را پیدا کنیم. این مهارت‌ها از جنس «روش» اند نه منش. از جنس انجام عمل و بررسي پيامدهاي عمل‌اند. تکرار می‌کنم: ما نیازمند تسلط بر شهر نیستیم، تسلط بر شهری مانند تهران کاری هم غیرممکن و هم احمقانه است، هیچ ابلهی مرتکب چنین خبطی نمی‌شود. در عوض، چیزی که ما به‌اش نیاز داریم مهارتی عملی است که ما را در یافتن مقاصدمان یاری کند.

دوم)

سال‌هاست که به نحوی با مساله‌ی آموزش درگیرم. چیزهای مختلفی هم تدریس کرده‌ام. بیشتر از همه کامپیوتر و زبان. در تمام کلاس‌ها هم بارها و بارها مثال بالا را بازگو کرده‌ام. مثال بالا مثالی ملموس و قابل فهم است. تلاش برای «تسلط بر یک نرم‌افزار» یا «تسلط بر یک زبان» کاری هم غیرممکن و هم بیهوده است. ما نیازمند مهارت‌هايي هستیم از جنسی دیگر، در ترازی متفاوت. این مهارت‌ها است که به ما این امکان را می‌دهد تا علی‌رغم عدم تسلط بر یک نرم‌افزار یا زبان بتوانیم از عهده‌ی حل مشکلاتمان بر بیاییم و به هدفمان دست پيدا كنيم. این مهارت‌ها از جنس روش است نه منش. یک بار دیگر تکرار می‌کنم: همانطور که تلاش برای حفظ تمام کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر کاری عبث و بی‌حاصل است، به همین ترتیب تقلا برای یادگیری تمام زیر و بم‌های یک نرم‌افزار یا زبان هم کاری غیرممکن و بی‌فایده است.

سوم)

«نگره‌ی تسلط» در معنای قوی‌اش هیچ فرقی با حفظ کردن نقشه‌ی شهر تهران ندارد. به همان اندازه غیر عملی، به همان اندازه بیهوده. می‌گوید برای اینکه بتوانید به میدان انقلاب بروید باید که بدانید تقاطع مقدس اردبیلی و تابناک کجاست و چند متر عرض دارد، اهمیتی هم به این حقیقت نمی‌دهد که ممکن است شما تمام عمرتان را در تهران زندگی کرده باشید و گذرتان هم به مقدس اردبیلی نیفتاده باشد. به همین ترتیب، نگره‌ی تسلط حکم می‌دهد تا می‌توانید «لغت حفظ کنید و کتاب گرامر زبان انگلیسی را از اول تا آخر بخوانید»، اهمیتی هم به این حقیقت نمی‌دهد که بعضی واژه‌ها سال تا سال سر راه آدم قرار نمی‌گیرند و برخی از ساخت‌های گرامری بسیار نادرند و معنای برخی‌شان را هم می‌توان به سادگی و به درستی حدس زد.

«نگره‌ی تسلط» در معنای قوی‌اش دچار این خوش‌خیالی اندوهناک است که کسانی که بر زبان «تسلط» پیدا می‌کنند مجهز به عصایی جادویی می‌شوند و این عصای جادویی به‌شان این امکان را می‌دهد که معنای هر جمله یا متنی را در کسری از ثانیه کشف کنند. به این ترتیب، این نگره، «خودبسنده» است. نیاز به کسب مهارت‌های دیگر را انکار می‌کند. اما واقعیت امر این است که عصای جادوییی وجود ندارد. و حتی کاربران بومی یک زبان نیز - که قاعدتا بر زبان مادری‌شان تسلط دارند- از چنین قدرتی محروم‌اند. یک بار دیگر تکرار می‌کنم: هیچ عصای جادوییی در کار نیست و فرآیند کشف معنای یک متن کاری مردافکن است و نیاز به مهارت‌های متنوعی دارد.

چهارم)

البته مي‌توان روايت ضعيفي نيز از «نگره‌ي تسلطـ» ارائه كرد. اما نگره‌ی تسلط در معنای ضعیفش هم کوچکترین کمکی به کار ترجمه نمی‌کند. شهر پر است از جوانان الکی خوشی که ده ترم، بیست ترم، صد ترم کلاس زبان رفته‌اند و از ترجمه‌ی یک صفحه متن متوسط انگلیسی هم عاجز اند.


۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

وقتی از "تسلط بر یک زبان" حرف می‌زنیم دقیقا از چه حرف می‌زنیم؟- بخش اول

اول)

سال‌هاست که همه‌ی مترجم‌ها و همه‌ی کتابهای آموزش ترجمه، عبارتی کلیشه‌ای را تکرار می‌کنند: «مترجم باید به زبان مبدا و مقصد تسلط داشته باشد تا بتواند ترجمه ی خوبی ارائه کند». همه این عبارت گمراه‌كننده - و به زعم من بی‌معنا - را بازتولید می‌کنند. هیچ‌کس هم به صرافت این نیفتاده که یقه‌ی گوینده را بگیرد که «واقعا منظور دقیقت از این حرف چیست؟ اصلا تسلط بر زبان چطور حاصل می‌شود؟ و وقتی " از تسلط بر یک زبان " حرف می‌زنیم، دقیقا از چه حرف می‌زنیم؟»

دوم)

بارها شده که در جمعی بوده‌ام و حاضران پس از آن كه فهمیده‌اند من مترجم‌ام، گفته‌اند یعنی دیگر «زبان انگلیسی را کلا مسلطی؟» و جواب من در تمام این موارد، این بوده: «نه تنها انگلیسی را مسلط نیستم که بر زبان مادری خودم، یعنی فارسی، هم تسلط ندارم!» جنسی دیگر از این سوء تفاهم زمانی رخ داده که همین دسته از افراد خواسته‌اند متنی را برایشان ترجمه کنم. به محض اینکه گفته‌ام معنای فلان واژه را نمی‌دانم و باید به فرهنگ لغت رجوع کنیم، با تعجب پرسیده‌اند مگر تو معنای تمام واژه‌های انگلیسی را نمی ‌انی؟! طبیعتا، جواب من مشابه جوابم به پرسش قبلی است: «نه تنها معنای تمام واژه‌های انگلیسی را نمی‌دانم که حتی در زبان مادری خودم، یعنی فارسی، هم واژه‌های زیادی وجود دارد که معناشان را نمی‌دانم...!»

سوم)

در اینجا با دو پرسش مهم مواجه‌ایم: الف) وقتی از «تسلط بر یک زبان» حرف می‌زنیم، دقیقا از چه حرف می‌زنیم؟ ب) تسلط بر  زبان چه ربطی به «کار ترجمه» دارد، به بیان دیگر، آیا تسلط بر یک زبان شرط لازم و کافی براي توليد یک ترجمه‌ی خوب و موفق است؟

در پاسخ به پرسش اول، عقیده دارم که مفهوم «تسلط بر یک زبان» آنقدر مبهم است که عملا هیچ معنایی ندارد و هیچ استفاده‌ی عملیی نمی‌توان ازش کرد. بنابراین، قبل از هر کاری باید تعریف دقیقی از این عبارت ارائه کنیم. آیا تسلط بر زبان به معنای توانایی تکلم و ارتباط برقرار کردن با استفاده از آن زبان است؟ یا خیر، و باید به آن قدرت نوشتن و خواندن به آن زبان را هم افزود؟ آیا کسی که می‌تواند فارسی حرف بزند اما مثلا، در فهم اشعار کلاسیک فارسی مشکل دارد بر زبان فارسی مسلط نیست؟ آیا او باید بتواند «دُره‌ی نادره»، «تاریخ وصاف»، «قابوسنامه» و... را درست بخواند و بفهمد؟ آیا او باید «ادیب» باشد، یا خیر و کافی است بتواند زبان مردم کوچه و بازار را بفهمد و باشان ارتباط برقرار کند؟ آیا مترجمی که می‌خواهد از زبان انگلیسی به فارسی ترجمه کند باید قصه‌های کانتربریِ چاسر یا بهشت گمشده‌ی میلتون را بخواند و خوب درک کند؟ یا خیر، کافی است، مثلا، اخبار سی.ان.ان و بی‌بی‌سی را بفهمد و بس؟

و بالاخره چه شد؟ و یک بار دیگر، وقتی از «از تسلط بر یک زبان» حرف می‌زنیم، دقیقا از چه حرف می‌زنیم؟

اما در پاسخ به پرسش دوم، عقیده دارم که حتی به شرط توافق بر معنای «تسلط»، باز هم این مفهوم ربط اندکی به «کار ترجمه» خواهد داشت. و ترجمه فرآیند بسیار پیچیده‌ای است که نیاز به مهارت‌های بسیار متنوعی دارد و برخی از این مهارت‌ها، کاملا، بیرون از حوزه‌ی زبان قرار می‌گیرند. بنابراین هیچ ربطی به «تسلط بر زبان» ندارند. البته طبیعی است که برخی از این مهارت‌ها، منحصرا، زبانی اند. مثلا مترجم باید درک قویی از ساختار جمله در زبان مبدا داشته باشد. دقت کنید که اصرارم بر این است که حرفم را دقیق و واضح بیان کنم. «درک قوی از ساختار جمله» مفهوم کاملا واضحی است. برخلاف مفهوم «تسلط». او باید بتواند جمله را به عناصر تشکیل‌دهنده‌ی آن خرد کند. او باید بتواند فعل را به درستی پیدا کند و زمان فعل و دیگر ویژگی‌های آن را درست تشخیص دهد. چنین چیزی، مخصوصا، در زبان انگلیسی اهمیتی حیاتی دارد. زیرا  فعل در زبان انگلیسی در نقطه‌ی بسیار مهم و تاثیرگذاری از جمله قرار می‌گیرد.

بله، مترجم به تعدادی مهارت‌های زبانی نیازمند است. اما نکته در اینجاست که این مهارت‌ها، به هیچ‌وجه تضمین‌کننده‌ی توليد یک ترجمه‌ی خوب نیستند. در واقع من عقیده دارم که مهمترین مهارت‌هایی که یک مترجم به‌شان نیازمند است، از جنسی دیگر اند. همین مهارت‌ها هستند که بیشترین تاثیر را بر کیفیت ترجمه می‌گذارند و همین مهارت‌ها هستند که یک مترجم خوب را از یک مترجم مبتدی متمایز می‌کنند. وگرنه خرید یک کتاب گرامر و یک فرهنگ لغت که کاری ندارد! و متاسفانه، جای آموزش این مهارت‌ها در دانشکده‌ها و آموزشگاه‌های زبان کاملا خالی است. برای همین هم هست که از صد نفر فارغ‌التحصیل زبان، یکی‌شان هم مترجم نمی‌شود!


۱۳۹۰ اردیبهشت ۴, یکشنبه

این روزها

این روزها بیست و چهار ساعته فکر و ذکرم مشغول بیوگرافی قرآن است. درستترش از صبح علی الطلوع تا بوق سگ... همین باعث شده که از بقیه کارها عقب بمانم...قرار بود بخش دوم مدخل فلسفه ی علم دایره المعارف علم و دین را اینجا نشر دهم که فعلا فرصتش نیست. قرار بود برای یکی از دوستان فیس بوکی که خواسته بود در ترجمه راهنماییش کنم چیزکی اینجا بنویسم که فرصتش نیست. می خواستیم برویم پیش برهان، به شب گذرانی و لاطائلات بافی... که زدم زیرش. فرصتش را نداشتم. قرار بود برویم جدایی نادر از سیمین را ببینیم. یک بار رفتیم و بلیت گیرمان نیامد. رهاش کردم...حتی کلاس زبانی را که با قرار بود با دوست مسعود شروع کنم هم کنسل کردم.
بله. این روزها تمام وقت مشغول ترجمه ی بیوگرافی قرآنم... محمد زنگ زده بود و می گفت معلومه که فکرت مشغوله....
بود. هنوز هم هست. از صبح علی الطلوع تا بوق سگ!
تمام فکر و ذکرم را این ترجمه مشغول خود کرده. نه می توانم جامعه شناسی یخوانم. نه می توانم چیزهای دیگر ترجمه کنم. از ترس اینکه لحنم خراب شود. لحنی که به هزار زحمت پیداش کرده ام.
حتی احساس می کنم همین الان که مشغول نوشتن این چیزها هستم هم، لحنم رنگ و بوی کتاب را دارد. این را می دانم که با همان لحن همیشگی در این وبلاگ نمی نویسم...
همین. امیدوارم که فردا بتوانم ترجمه ی فصل اول را تمام کنم. تمام ِ تمام. بعد باید بفرستمش برای دکتر سوری عزیز. و شاید مجتبی که بحث های این چند وقتمان درباب وظیفه ی مترجم بسیار مفید بوده اند... و البته یکی دو نفر دیگر. مخصوصا دوست دارم محمدرضا امیری هم بخواندش...هر چه هست بسیار مشتاقم که ببینم عکس العمل این دوستان به لحن غریبی که ساخته ام چگونه خواهد بود...
دیگر اینکه کاش می شد برای مدتی اداره نمی رفتم. می نشستم خانه. از صبح علی الطلوع تا بوق سگ! و کار را جلو می بردم. اداره وقت مفید زیادی را ازم می گیرد. 
همین. یادم باشد که فردا صبح زنگ بزنم و بگویم امروز اداره نمی آیم... دوست دارم بنشینم خانه و ترجمه کنم.
از صبح علی الطلوع تا بوق سگ!

.........
پی نوشت:
1-امروز صبح با آیت حرف می زدم. می گفت فیس بوک آدم را رسما به " گا" می دهد از بس که وقت را می خورد...
2- یاسر میردامادی در فیس بوکش نوشته بود که موقع ترجمه، فلان قطعه ی موسیقی را گوش می کند. راستش نمی فهمم چطور چنین چیزی ممکن است. من که مطلقا نمی توانم این کار را بکنم. سکوت... سکوت مطلق.

۱۳۹۰ فروردین ۱۴, یکشنبه

ترجمه ی مدخل فلسفه ی علم دایره المعارف علم و دین- بخش اول



[ توضیح: چند روز پیش پس از ماه ها به سراغ دایره المعارف علم و دین مک میلان رفتم. مشغول پرسه زدن در آن بودم که چشمم به مدخل فلسفه ی علم آن افتاد. دیدم چیز خوبی است و ترجمه اش هم زحمت زیادی ندارد. سعی می کنم در سه بخش ترجمه اش کنم و اینجا بیارمش. با این توضیح که وقت زیادی صرف ویرایش متن نمی کنم. بنابراین ممکن است بعضی جاها نیازمند صیقل خوردن باشد. خوشحال می شوم اگر کسی نکته ای دید تذکر بدهد. همین...]

عبارت فلسفه ی علم را می توان برای اشاره به دو حوزه ی علمی متفاوت، اما در عین حال مرتبط، به کار برد. در یک طرف، می توان از این اصطلاح برای تشریح فلسفه ی یک حوزه ی خاص از دانش، مثلا، فلسفه ی فیزیک، فلسفه ی بیولوژی، یا اقتصاد استفاده کرد. از طرف دیگر، از این عبارت می توان برای توضیف مسائل و موضوعات معرفت شناسانه در علم به طور کلی تر سود جست. هر چند که بخش اعظم کارها در فلسفه ی علم، در فلسفه ی علوم خاص انجام گرفته اند، اما این تفسیر دومی از فلسفه ی علم است که قلب این رشته ی علمی باقی مانده و تمرکز این مدخل نیز بر همان است.
متدولوژی علمی
در سنتی که می توان ردش را تا جان استوارت میل ( 1806-1873 ) و فرانسیس بیکن ( 1561-1626 ) گرفت، بسیاری بر آن بوده اند که متد علم استقرایی [1] است. یک استنباط استقرایی بسط یابنده [2] است ( یعنی نتیجه پس از مقدمات می آید ) و غیر اثباتی [3] است ( یعنی همه ی مقدمات صحیح هم نمی توانند صحت نتیجه را تضمین کنند، در بهترین حالت آنها نتیجه را محتمل تر می کنند). مثلا، فرض کنید که کسی تعداد زیادی پستاندار مشاهده کرده باشد و تمام پستاندارانی که دیده است همه شان دندان داشته باشند. او از این شواهد می تواند این تعمیم استقرایی [4] را بگیرد که همه ی پستانداران دندان دارند. با این حال، محتمل است که پستاندار بعدیی که او می بیند بی دندان باشد. اثبات بر خطا بودن استنتاجات استقرایی اغلب به دیوید هیوم ( 1711- 1776 ) و شبهه اش بر استقرا نسبت داده می شود. کارل همپل بر آن است که متد علمی نه با مشاهدات بلکه با فرضیه ها آغاز می شود. بر طبق متد قیاسی- فرضیه ای [5] او ما می توانیم پیش بینی های مشاهده ای مشخصی را از فرضیه ها قیاس کنیم و آنها را از طریق مشاهده و آزمایش بیشتر مورد آزمون دقیق قرار دهیم. اگر پیش بینی ها محقق شوند آن فرضیه تایید می شود. بنابراین متد همپل همچنان به طور وسیع استقرایی است. نتیجه ی یک برهان استقرایی یقینی نیست، اما گر شخص بخواهد می تواند به طور کمی احتمال نتیجه را بر حسب مقدمات تعیین کند. رودولف کارناپ، پوزیتیویست منطقی ( 1891-1970 ) به دنبال آن بود تا نوعی منطق تایید را صورت بندی کند. مدل های دیگری از تایید در کتاب جان ارمن به نام آزمودن تئوری های علمی مرور شده اند.

۱۳۹۰ فروردین ۸, دوشنبه

این هم از این

می اندیشم که به تعریفی لیبرالی از اخلاق نیازمندیم... تعریفی که علاقه ی آدم ها را به لذت های متنوع و احیانا غیر متعارف - با شرط بی ضرر بودن برای دیگران - به رسمیت بشناسد... می اندیشم که مهمترین عنصر این تعریف باید به رسمیت شناختن ضعف های بشری باشد. چنین تعریفی باید خیال خام کمال را "بی خیال" شود... آدم ها را با ضعف ها و لغزش هایشان بپذیرد و بگذاردشان که به شیوه ی مورد علاقه شان از بودن در این دنیا لذت ببرند و البته این حق را به شان بدهد که در خلوت خویش هر چه دوست داشتند بکنند... می اندیشم که تعریف دینی از اخلاق بیش از اندازه "رماننده" است... بیش از اندازه می خواهد، "پررو" است و بدون اینکه نظر " من" را پرسیده باشد می خواهد که ازم " عیسی" بسازد یا "بودا" و " محمد"...کاش ازم می پرسید و جواب می شنید که من به همینی که هستم قانع ام، نمی خوام پا جا پای اولیاء بگذارم... می خواهم خوب باشم تنها به این معنا که وجودم ضرر رساننده به وجود دیگران نباشد. می خواهم خوب باشم تنها به این معنا که ایده ی خودم از زندگی بهتر را جامه ی عمل بپوشانم و بپذیرم که کمال کیفیتی بی مزه و خسته کننده است... پاکی روی دیگر سکه ی " پپه گی" است و مردی که در اولین روز سفرش به خارج از کشور چشم چرانی نکند خل وضع است....!
*پی نوشت:
امروز با مجتبی در مورد فروید حرف می زدیم. می گفت که او در واقع زندگی خودش را " تئوریزه" کرده است و باز هم می گفت که همه ی اندیشمندان، کمابیش، همین طور هستند...

۱۳۸۹ اسفند ۲۷, جمعه

ترجمه‌ی وفادارانه / ترجمه‌ی فروتنانه / ترجمه‌ی زورگویانه

توضیح: در یکی دو یادداشت گذشته به مساله و معضل ترجمه در ایران پرداختم. از آنجا که به دلایل مختلف بین این یادداشت‌ها فاصله افتاد در این جا خلاصه‌ای از بحث‌های گذشته را به همراه پیشنهاد دو اصطلاح تازه برای ارزیابی ترجمه (ترجمه‌ی فروتنانه و ترجمه‌ی زورگویانه) می‌آورم. امید که بتوانم در آینده به شکلی فنی‌تر و دقیق‌تر در مورد رهیافت پیشنهادی‌ام بحث کنم.

*


1- معیار وفاداری معیار مناسبی برای ارزیابی ترجمه نیست و به تولید ترجمه‌هایی انجامیده که شاید دقیق و وفادار باشند اما قطعا خواندنی و فهمیدنی نیستند. این ترجمه‌ها خواننده را پس می‌زنند و مانع ارتباط برقرار کردن صاف و ساده‌ی او با محتوای نوشته می‌شوند، تا جایی که او - در بیشتر موارد - ترجیح می‌دهد با همان انگلیسی دست و پا شکسته به سراغ متن اصلی برود. او در این هنگام چیزی شگفت را تجربه می‌کند: فهم متن اصلی برایش ساده‌تر است تا متن ترجمه‌شده‌ی آن که از قضا توسط مترجمی معتبر و صاحب‌نام هم انجام شده‌است. به راستی دلیل این تجربه‌ی شگفت و خارق عادت چیست؟ چرا من، که زبان مادری‌ام فارسی  است و زبان انگلیسی را افتان و خیزان و نصفه و نیمه یاد گرفته‌ام و تاکنون پا به یک کشور انگلیسی‌زبان هم نگذاشته‌ام، متن اصلی یک کتاب را راحت‌تر می‌فهمم تا متن ترجمه‌شده‌ی آن را؟ 

۱۳۸۹ اسفند ۵, پنجشنبه

قانون پیامدهای ناخواسته و آتشی که از آن بر جان منطقه افتاده است...


1- رابرت کی مرتون، جامعه شناس بزرگ امریکایی، در ایران چندان شناخته شده نیست. در بین منابع  کنکور ارشد جامعه شناسی تنها  کتاب " نظریه ی جامعه شناسی در دوران معاصر ( ریتزر / ثلاثی ) "چند صفحه ی محدودی به او پرداخته است و  کتاب های جورواجور دیگری هم که مروری بر آرا و نظریات جامعه شناسان کلاسیک و معاصر ارائه کرده اند نیز اغلب به سادگی از کنار او گذشته اند. وقتی هم که اسمش را در سایت کتابخانه ملی جستجو می کنی می بینی که فقط یک کتاب ازش ترجمه شده است: مشکلات اجتماعی و نظریه ی جامعه شناختی / ترجمه ی نوین تولایی/ انتشارات امرکبیر 1385 ( هر چند که عنوان اصلی کتاب چیز دیگری است ( Contemporary Social Problems) و معلوم نیست به چه دلیل مترجم محترم، عنوان آن را این چنین به فارسی برگردانده است. ) و این کتاب هم البته جزو کتاب های مهم و تاثیر گذار او نیست. به این دلیل که وقتی، مثلا، اسمش را در گوگل اسکالر جستجو می کنی می بینی که کتاب دیگرش، یعنی نظریه ی اجتماعی و ساختار اجتماعی ( Social theory and social structure ) بیش از 12 هزار ارجاع خورده است. در رتبه ی بعد هم کتاب های او در زمینه ی جامعه شناسی علم قرار دارند. و باز هم به این دلیل که او را از سردمداران جامعه شناسی علم می دانند؛ همانطور که در ابتدای مدخل ویکی پدیا نیز آمده است. 
غرض این که ما، فارس زبان ها، از خواندن آثار یکی از مهمترین جامعه شناسان معاصر محروم مانده ایم.

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

پیشنهاد معیاری متفاوت برای ارزیابی ترجمه


معتقدم که شرط صحت و سلامت ترجمه‌ای – در کنار وفاداری - میزان وضوح معنایی آن است. به بیان بهتر، همان انرژیی که خواننده‌ی بومی در، مثلا زبان انگلیسی، صرف خواندن متنی می‌کند باید خواننده‌ی فارسی‌زبان صرف خواندن ترجمه‌ی فارسی آن متن کند. نه بیشتر.

ناگفته پیداست که این معیار، از اساس متفاوت است با دوگانه‌ی کهنه، کلیشه‌ای و تاحدی بی‌معنای وفاداری / زیبایی. و مدعی‌ام که کامل‌تر هم هست. و بهتر و دقیق‌تر وظیفه‌ی مترجم را تعریف می‌کند و مترجم خوب را از مترجم بد متمایز می‌سازد.

و باز هم ناگفته پیداست که با در نظر گرفتن این ملاک بسیاری از ترجمه‌ها – و به همین ترتیب بسیاری از مترجمان – نمره‌ی قبولی نمی‌گیرند. بسیاری از ترجمه‌ها چه بسا وفادار باشند اما به اندازه‌ی متن اصلی خوش‌خوان نباشند؛ شاید حتی ذره‌ای هم از زیبایی و خوش‌خوانی متن اصلی بهره نبرده باشند. و البته ترجمه‌هایی هم هستند که نه وفادارند و نه خواندنی. همه‌ی ما کمابیش با این تجربه‌ی غریب و خارق عادت روبرو شده‌ایم که فهم متنی به زبان اصلی، ساده‌تر است از فهم متن ترجمه‌شده‌ی آن به زبان مادری. می‌دانم! می‌گویید که ممکن است مترجم، از اساس، ناشی باشد و کار نابلد. اما من مدعی‌ام که چنین امری، حتی، هنگام رو در رو شدن با حاصل کار مترجمان حرفه‌ای و با تجربه نیز رخ می‌دهد.

چرا چنین است؟

بخشی از پاسخ می‌تواند این باشد که ساختار جملات انگلیسی به گونه‌ای است که بیان ذره‌ذره / پله‌ای / تدریجی اطلاعات را ممکن می‌کند. اما زبان فارسی چنین نیست. مجبوری به جملات معترضه‌ی تو در تو – و در هم – متوسل شوی. یعنی همان جمله‌ای که در زبان انگلیسی ساختاری پله‌پله و خطی دارد و به همین دلیل خوش‌خوان است هنگام ترجمه به زبان فارسی تبدیل می‌شود به جمله‌ای با ساختار پوست‌پیازی. و البته دشوارفهم. خواننده مجبور است چند بار روی آن رفت و برگشت کند و لایه‌ها را از هم سوا کند و تقلا کند و جان بکند و عرق بریزد تا معنای جمله را کشف کند.

اما این تمام پاسخ نیست. بخش مهم‌تر پاسخ به تعریف کلیشه‌ای و کهنه از وفاداری بر می‌گردد. بله! ریشه‌ی مشکل در این پیش‌فرض نادرست نهفته است که مترجم باید به متن اصلی وفادار باشد و مخصوصا وظیفه‌ی اکید دارد که یک واژه در زبان انگلیسی را به یک واژه در زبان فارسی تبدیل کند. و به همین ترتیب، یک جمله در زبان انگلیسی را به یک جمله در زبان فارسی برگرداند. رک و راست بگویم، این حرف کاملا چرندی است. و همین پیش‌فرض نادرست است که جملات خطی خوش‌خوان و خوش‌فهم در زبان انگلیسی را به جملات پوست‌پیازی و مبهم و دشوارخوان و دشوار‌یاب – و البته زشت – در زبان فارسی تبدیل می کند. در این حالت، مترجم مدعی است که ترجمه‌ای دقیق و وفادارانه انجام داده‌است. البته، چه بسا آن‌ها که وظیفه‌شان نقد و ارزیابی کار مترجم است نیز همین نظر را داشته باشند.

پس، لاجرم، تمام بار می‌افتد بر دوش خواننده‌ی بخت برگشته. او از یک طرف با متنی رو برو است که نام و عنوان ناشر و مترجم پر آوازه‌ای را یدک می‌کشد. اما خواندنی نیست. خواندنی هست اما فهم معنای کلمات و ایده‌های کلی مولف کار بسیار دشوار و طاقت‌فرسایی است. او مجبور است ده برابر خواننده‌ی بومی متن اصلی، وقت صرف خواندن و فهم متن ترجمه‌شده کند.

می‌اندیشم که چاره‌ای نداریم جز تعریف مجدد ملاک وفاداری. ترجمه‌ی خوب – و وفادارانه – ترجمه‌ای نیست که یک جمله‌ی انگلیسی را به یک جمله‌ی فارسی تبدیل کند. این نه هنر است و نه فایده‌ای به حال کسی دارد. ترجمه‌ی خوب ترجمه‌ای است که بار زیادتر از حد بر دوش خواننده نگذارد؛ چیزی را از خواننده نخواهد که حتی متن اصلی نیز نخواسته‌است. ترجمه‌ی خوب ترجمه‌ای است که در زبان مبدا و در زبان مقصد با صرف انرژی مشابه و یکسانی خوانده می‌شود.

باز هم به این موضوع خواهم پرداخت.

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

پاتریشیا های اسمیت، ابن عربی، بن لادن و چند نکته ی دیگر

1- تا حالا خیلی کم سراغ ترجمه ی داستان یا رمان رفته ام. برای خودم هم جالب است. یعنی هر چقدر فکر می کنم نمی فهمم چرا آدمی مثل من که زمانی خوره ی داستان کوتاه و رمان بود از وقتی که وارد دنیای ترجمه شده یک بار هم ترجمه ی داستان را تجربه نکرده. البته تلاش های نصفه و نیمه و غیر جدیی بوده اند. یکی شان ترجمه ی سفرنامه ی امریکای جان اشتاین بک؛ کتابی به اسم سفرهایم با چارلی، که شاید سال های هشتاد- هشتاد و یک کمی باش سر و کله زدم و رهاش کردم. این البته قبل از مشغول شدن جدی به کار ترجمه بود.  آها... یکی دیگر هم هست: یکی از رمان های دوریس لسینگ به نام مارا و دان. که از لبنان خریده بودمش. همان وقت ها لسینگ نوبل گرفته بود و من هم گفتم کتابش را بخرم شاید حوصله کردم برای ترجمه اش. که فقط یک فصلش را خواندم و گذاشتمش کنار... هنوز هم وسط کتابخانه - لای کتاب های انگلیسی و فرانسه وآلمانی - جا خوش کرده برای خودش...
2- حالا این وراجی ها را داشته باشید و بگذارید کنار کلاس خصوصی زبان با مهدی اشعری. ازش خواسته م که یک داستان کوتاه پاتریشیا های اسمیت را بخواند و ترجمه کند. از آن بازنویسی شده ها برای دانشجویان زبان است و مهدی راحت از پسش بر می آید. اما جالب اینجاست که خودم هم کمی هیجان زده م. اولین بار است که به طور جدی می خواهم درگیر ترجمه ی یک داستان بشوم. هر چند که داستانش بازنویسی شده باشد و کوتاه باشد و مترجم اصلی شاگردم باشد نه خودم.
پیش خودم می گویم تا الان که اینجا رسیده م همه اش الله بختکی و بدون برنامه ریزی بوده. حالا خدا را چه دیدی؟ شاید همین تجربه ی نصفه و نیمه من را به ترجمه ی داستان علاقه مند کرد. بعضی رمان ها هست که بدم نمی آید ترجمه شان کنم.
3- هنوز دنبال لحنی می گردم برای ترجمه ی کتاب بروس لارنس. لحنی که بشود باش هم داستان معراج پیامبر را گفت، هم مکاشفات ابن عربی و مولانا و هم تروریست بازی و افراط گرایی بن لادن... احساس می کنم چالش اصلی همین است. فعلا که دارم مقالات شمس می خوانم تا ببینیم چیزی از توش در می آید یا نه...
4- چیزهای زیادی هست که در دنیای ترجمه باشان درگیری ذهنی دارم. یکی از آنها این ایده ی شاید راست کیشانه و ارتدوکس باشد: اگر برگردان واژه ای در زبان مقصد در بعضی عبارات کار نکند می توان حکم کرد که آن برگردان، برگردان مناسبی برای واژه ی اصلی نیست و باید به دنبال برگردان دیگری برای آن واژه بود. مثالی که هم الان به ذهنم می رسد ترجمه ی واژه ی discourse به " گفتمان" است. این واژه از ابدعات داریوش آشوری است و واژه ی زیبایی هم هست و در بسیاری جاها خوب در قالب متن جا می افتد. اما به همین ترتیب، جاهایی هم نه. من خودم بارها به عبارت هایی از این کلمه در زبان انگلیسی برخورد کرده ام که در ترجمه ی فارسی آن ها نمی توانسته ای از " گفتمان" استفاده کنی. یعنی گفتمان در قالب زبان فارسی و در کنار کلمات پس و پیشش درست جا نمی افتاده. یا واژه ی enterprise. باز هم داریوش آشوری برگردان " کارستان " را برای آن پیشنهاد کرده است. اما درست مثل قبلی ترکیب هایی از این کلمه در زبان انگلیسی وجود دارد که اگر بخواهی از کارستان در آن ها استفاده کنی نتیجه ی کار به هیچ وجه رضایت بخش نیست. حالا سووال اینجاست که آیا این می تواند ملاکی باشد برای تعیین درستی یا نادرستی واژه ی پیشنهادی؟
خودم هم نمی دانم!