توضیح: این یادداشت و
یکیدو یادداشت آینده تلاشی اند برای پرداختن به این موضوع که شرایط انتشار یک
ترجمهی خوب چیستند و چطور میتوان کاری کرد که احتمال انتشار کتاب ترجمهی خوب
بالاتر برود و احتمال انتشار یک کتاب بد پایینتر بیاید. به بیان دیگر، هدفش بحث
دربارهی نقائص ساختاری کار ترجمه در ایران است؛ یعنی سوءتفاهمهای ساختاریی که کارگزاران
فرهنگی، ناشران، مترجمان و خوانندهها در ایران به آنها مبتلا هستند و به دلیل
همین نمیتوانند ببینند مشکل کار از کجاست و به اصطلاح از کجا دارند میخورند.
نتیجه هم مثل روز روشن است. تا ندانی مشکل از کجاست هیچوقت نمیتوانی درمانش کنی.
بر همین اساس، من معتقدم که تا وقتی زاویهی نگاهمان را تغییر ندهیم و از دعوا بر
سر ترجمههای منفرد - و جدالهای شخصی بیحاصل – عبور نکنیم و به ساختارها و رویههای
کلی نپردازیم، هرگز تغییری عمیق و پایدار در وضع فاجعهبار امروز به وجود نخواهد
آمد. تلکیف روشن است: باید به قول انگلیسیها مقداری بالاتر برویم و به اصطلاح به
کل چشمانداز (big picture) نگاه کنیم و از پرداختن به تکترجمهها پرهیز کنیم و
کل روند را ببینیم. مثلا این پرسش مهم ر ا طرح کنیم که چرا حتی ناشران بزرگ ما
ترجمههای بسیار بیکیفیتی منتشر میکنند و حتی گاهی اوقات این ترجمههای به
دردنخور را چندبار بازنشر میکنند؟ یا چرا فلان مترجم – علیرغم اینکه ترجمههایش
کیفیت مطلوبی ندارند - همچنان با ناشران بزرگ قرارداد نشر میبندد و کتاب پشت کتاب
ترجمه میکند؟ یا چرا اکثریت بحثهای انتقادی دربارهی کیفیت ترجمهی یک کتاب، در
نهایت به دعوا و پرخاشگری میان مترجم و منتقد ختم میشود و آنها یکدیگر را به بیسوادی
و غرضورزی متهم میکنند و خلاص؟ مگر نمیتوان ملاکی یافت که داور میان مترجم و
منتقد باشد. در واقع، تنها وقتی تصوراتمان را دربارهی ترجمهی خوب و ترجمهی بد،
وظیفهی مترجم، مترجم خوب و مترجم بد و ... وضوح ببخشیم میتوانیم امیدوار به
تغییر باشیم. تنها وقتی که دست از پرسیدن سووالهای کهنه و بیحاصل - از قبیل اینکه فلان مترجم در فلان
صفحهی فلان کتاب فلان معادل را برای فلان کلمه انتخاب کرده است - برداریم و به
سووالهای ساختاریتر بپردازیم میتوانیم امیدوار باشیم که روزی وضع بهبود پیدا
کند. این یادداشت ها با همین تصور نوشته شده اند. اینها قطعات پازلگونهای هستند در
باب اهمیت و ضرورت نگاه ساختارمند و فرآیندمحور
به کار تهیه و انتشار کتاب ترجمه.
۱۳۹۱ آذر ۲۸, سهشنبه
۱۳۹۱ شهریور ۲۸, سهشنبه
چند نکتهی دم دستی دربارهی ترجمهی آثار ریچارد رورتی
1- ریچارد
رورتی متقدم داریم و ریچارد رورتی متاخر. ریچارد رورتی متقدم فیلسوف تحلیلی کاملا
آکادمیکی است که منحصرا برای اهل فن مینویسد. ناگفته پیداست که لحن رورتی در این
نوشتهها خشک و خشن است و - مانند همهی آثار فلسفی دیگر که برای مخاطب خاص نوشته شدهاند - به این راحتیها به فهم و ترجمه راه نمیدهد. اما
رورتی متاخر - یعنی رورتی بعد از کتاب " فلسفه و آینهی طبیعت - رورتی سادهنویس و همهفهمی است که مخاطبش دیگر صرفا اهل فن نیستند.
در این دوران رورتی به اصطلاح یک "پابلیک اینتلکچوال" است که به جای پرداختن به مسائل و پرسشهای منحصرا فلسفی به مباحث عمومی میپردازد و مقالات خود
را عمدتا در روزنامهها و نشریات همهخوان منتشر میکند و نه در ژورنالهای تخصصی.
رورتی در این نوشتهها تعمدا از مغلقنویسی و پیچیدهگویی اجتناب میکند و
سخاوتمندانه و با فروتنی بسیار ایدههایش را به شیوههای مختلف - و مخصوصا با استفاده از سادهترین و دم دستترین
ساختارهای نحوی - تکرار میکند تا خواننده حرف او را بفهمد. طبیعتا این چیزی است
که مترجمان رورتی هم باید آن را در ذهن داشته باشند و آن را در ترجمههای خود رعایت کنند. اما متاسفانه مترجمانی که رورتی
متاخر را در ایران ترجمه کردهاند - مشخصا مترجمان دو کتاب، یعنی "فلسفه و
امید اجتماعی" و دیگری " کانتینجنسی، آیرونی و همبستگی" به این
نکتهی بسیار مهم توجه نکردهاند. ترجمهی های آنها علاوه بر غلطهای متعدد و گاه بسیار فاحش به هیچوجه بازتابدهندهی لحن ساده و سر راست رورتی نیستند. در نتیجه، قطعا میتوان ادعا کرد که فهم متن
انگلیسی این آثار - برای یک دانشجوی فلسفه که تا حد معقولی زبان انگلیسی میداند -
سادهتر است تا فهم متن ترجمهشدهی آنها به زبان فارسی. و این البته از عجایب
روزگار است...!
۱۳۹۱ تیر ۶, سهشنبه
مختصری در باب تنگتر و تنگتر شدن حلقهی ما
1- مادر به همراه دخترکش کنار دیوار ایستادهاند.
از همان دور معلوم است که گدا هستند و به امید کمک آمدهاند. هیچکس به آنها توجهی
نمیکند. بدتر آنکه، هیچکس حتی رویش را به سمت آنها هم بر نمیگرداند. انگار هرکس
به دوقدمی آنها میرسد به طرزی خارقالعاده کر و کور میشود. میرسم به آنها. زن
میگوید آقا... اهمیتی نمیدهم و رد میشوم. نیم ساعت بعد که همان مسیر را بر میگردم
باز با آنها برخورد میکنم. زن میگوید آقا... باز هم اهمیتی نمیدهم و ... چند
قدمی که بر میدارم عمق فاجعه کمکم خودش را نشان میدهد.
2- مسئولان امر از هر فرصتی استفاده میکنند تا اعتماد مردم را به گداهای
خیابانی از بین ببرند. طوری که آنها تبلیغ میکنند اینها همهشان مشتی ثروتمند
دروغگویند که در محلههای اعیاننشین شهر خانههای بزرگ و ماشینهای بزرگ دارند.
پس به هیچوجه نباید ریالی به آنها کمک کرد. امیدوارم نیتشان خیر باشد اما واقعا
نمیفهمم که چرا اینقدر اصرار دارند اعتماد و اطمینان میان مردم را از بین ببرند.
واقعا برای چه تمام زورشان را میزنند تا ساختارهای غیررسمی روابط میان طبقات
مختلف جامعه را از بین ببرند، و دستگاههای خودساخته و غیرکارآمد - در اینجا کمیتهی
امداد - را به جای این ساختارهای سنتی و صیقلخورده بگذارند. یعنی از پیامدهای
ناخواستهی این کار اطلاع ندارند؟ یعنی در این مجموعهی عریض و طویل، یک نفر هم
نیست که به این دوستان هشدار بدهد این همه تبلیغات مستمر دربارهی شیاد بودن گداهای
خیابانی، ممکن است مانع کسب درآمد تکوتوکی گدای سابقهدار بشود، اما به قول رابرت کی مرتون، پیامدهای ناخواسته و پیشبینیناشدهی بسیار خطرناکی هم دارد که به این
راحتیها نمیشود درمانشان کرد؟ کسی نمیداند که این تبلیغات مستمر باعث شده که
حساسیت ما نسبت به درد و رنج و درخواست کمک همشهریهای غریبهمان کاملا از بین
برود و به اصطلاح، پوستمان در برابر التماس کلفت شود، زیرا اینطور در مخ ما فرو
کردهاند که بدون استثنا، هرکس در خیابان از ما طلب کمک بکند دروغ میگوید و قصد
سرکیسه کردن ما را دارد؟ آیا مسخره نیست که در یک جامعهی اسلامی، یکی از اهداف
ضمنی تبلیغات رسمی و برنامههای تلویزیون، بیاعتماد کردن مردم به یکدیگر است و
چنان، در طول سالها، این کار را با جدیت و استمرار و اصرار انجام داده که حتی
کسانی که تماشای تلویزیون بخش بسیار بسیار اندکی از برنامهی روزانهشان را تشکیل
میدهد هم ناخودآگاه تحت تاثیر این تبلیغات قرار گرفتهاند؟
۱۳۹۱ فروردین ۱, سهشنبه
گفتوگو با ریچارد رورتی - بخش دوم و پایانی (به همراه فایل پی.دی.اف کل متن برای دانلود)
بد نیست الان
از امریکا به اروپا برویم. در بین فیلسوفانی که اصطلاحا به "قارهای"
مشهورند کدام یک بیشترین تاثیر را بر فلسفهی شما داشتهاست؟
جواب من مارتین
هایدگر است. من اولبار کارهای او را در اواخر دههی پنجاه میلادی خواندم. برای
اینکه کنجکاو بودم که چه اتفاقاتی دارد در اروپا رخ میدهد.
کدام هایدگر جذابیت
بیشتری برای شما دارد: هایدگرِ اگزیستانسیالیست هستی و زمان[1]،
یا هایدگر هرمنوتیکدان هولزوگ[2]؟
در ابتدا، تنها
کتابی که ما باش آشنا بودیم هستی و زمان بود. تا اوایل دههی 60 میلادی، همه
هایدگر را فقط با هستی و زمان میشناختند، حتی در اروپا.
در ایتالیای
امروز، برخی فلاسفه مانند جیانی واتیمو[3]،
تمایل دارند که دو فاز تفکر هایدگر را در یک مسیر واحد وحدت بخشند، و بنابراین هایدگرِ
اگزیستانسیال را در یک چشمانداز مابعد متافیزیکی تازه ادغام میکنند. نظر شما
چیست؟
موافقم. من
ترجیح میدهم که فکر کنم هایدگر در تمام عمر برای رسیدن به یک هدف واحد تلاش کرد،
یعنی غلبه بر خود[4].
نامهای در باب اومانیسم[5] هستی
و زمان را رد میکند به همان شکلی که تفکر چیست؟[6]
نامهای در باب اومانیسم را رد میکند. این امر در فهم "ماجرای
هایدگر" و رابطهاش با نازیسم اهمیت بسیاری دارد. واقعیت این است که میان
فلسفهی امریکایی و فلسفهی اروپایی هیچگونه پیوستگیی وجود ندارد. روشنفکران
امریکایی فلسفه را یادشان رفته بود تا سالهای دههی شصت میلادی که کسانی مانند
هابرماس، گادامر، فوکو و دریدا آن را دوباره به یادشان آوردند. البته این به معنای
آن نیست که تعامل واقعی بینشان در کار بوده.
۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه
گفتوگو با ریچارد رورتی- بخش اول
انتخاب شده از کتاب " فیلسوف امریکایی؛ گفتو گوهایی با کواین، دیویدسون، پوتنام، نوزیک، دانتو، رورتی، کَوِل، مکاینتایر و کوهن"
اروپا همیشه به دنبال فیسلوفان جامعالاطراف
میگردد، آدمهای همهفنحریفی که در بحثهای عمومی جامعه نیز شرکت کنند. بر همین
اساس، نقش "معلم نئوپراگماتیسم" به شما محول شدهاست. انگار که جان
دیویی دوباره زنده شده باشد.
وقتی که من جوان بودم، دیویی چهرهی فکری
مسلطی در امریکا بود. اغلب بهاش میگفتند فیلسوف دموکراسی، یا فیلسوف نیو دیل[1]یا
فیلسوف روشنفکران دموکراتیک امریکایی. اگر کسی قبل از سال 1950 میلادی در امریکا
وارد دانشگاه میشد، غیر ممکن بود که اسم دیویی به گوشش نخورد. به نظر من او مرد
بزرگی بود. او در جوانی مسیحی اوانجلی بود. بعد هگلی شد، بعد آثار داروین را خواند
و تا حدی مسیحیت را کنار گذاشت تا داروین و هگل را با هم بیامیزد. فلسفهی او نوعی
طبیعیسازی[2] هگل
است - هگل بدون جدایی ماده و روح. دقیقا به همان ترتیب که فلسفهی هگل نوعی مسیحیت
سکولار شده بود، فلسفهی دیویی نیز ترکیبی بود از امید اجتماعی مسیحی با شیوهی
داروینی نگاه به انسان.
اما دیویی چه چیزی برای شما دارد، شما که
دارید به پایان هزاره نزدیک میشوید؟
الان که پیر شدهام، چیزی که در دیویی
بیشترین جذابیت و اهمیت را برایم دارد انتقاد اوست از فلسفهی افلاطون، از فلسفهی
دکارت، از کانت و از کل سنت متافیزیکیی که دریدا و هایدگر باش مخالف بودند. با این
حال، انتقاد او از چشمانداز اجتماعی خوشبینانهای بر میخاست، زیرا او بر این
باور نبود که پایان متافیزیک به معنای سرخوردگی و نیهیلیسم است، او میاندیشید که
پایان دادن به متافیزیک میتواند تدریجی رخ دهد، دقیقا به همان روشی که ما ذرهذره
الهیات را کنار گذاشتیم. دیویی میاندیشید که آزاد کردن فرهنگ از ملاحظات الاهیاتی
و از دوگانهاندیشیهای متافیزیکی چیز خوبی است. او میدانست که چنین کاری خیلی
طول میکشد و اگر رخ دهد آخرین مرحله در سکولار کردن فرهنگ خواهد بود.
۱۳۹۰ اسفند ۹, سهشنبه
در باب خوان یغمای اقتصادی و قامت نحیف فرهنگ
با کمی اغراق، وضعم شبیه اصحاب کهف است. چیزهایی
میبینم که وقتی به غار رفتم نمیدیدم. میبینم که همه از قیمت دلار و طلا و خرید
و فروش حرف میزنند. پای صحبت هر کسی که مینشینی - مرد باشد یا زن / جوان باشد یا
پیر- فقط از همین حرفها در چنتهاش است. همین و بس. انگار چیز دیگری در عالم نیست
که ارزش توجه داشته باشد.انگار کار دیگری - سرگرمی دیگری- در عالم نیست که ارزش
وقت گذاشتن داشته باشد. شب و روز همهی مردم شده بالا رفتن قیمت دلار... پایین
آمدن قیمت طلا... تکان خوردن قیمت زمین... . یک جور حرص جمعی و گرسنگی همگانی. تصور
کنید خوان یغمایی را... همه دارند همدیگر را هل میدهند و از سر و کول هم بالا میروند
و به هم تنه میزنند و دست و پای همدیگر را لگد میکنند برای اینکه چنتهشان را پر
کنند.
مثلا، چند روز پیش رفته بودم مراسم ختم... در
همان لحظات کوتاهی که با یکی از نزدیکان کسی که مرده بود حرف میزدم، طرف در آمد
که فلان جا زمینهای خوبی است. بخر و همان لحظه به تو دو میلیون تومان " نون"میدهند... بدون اغراق حالم داشت به هم میخورد!
اهل عرفانبازی و شطحیاتاندیشی نیستم و معتقدم
بالاخره هرکس حق دارد - و باید - به بهبود اوضاع اقتصادیاش فکر کند. حتی دوستانم
نیز میتوانند شهادت بدهند که چقدر به هوش اقتصادی - و درست مصرف کردن پول - اهمیت
میدهم. اما این وضعی هم که میبینم دیگر از حد تحمل خارج است. خلاصه شور ماجرا
حسابی در آمده...
اشتراک در:
پستها (Atom)