۱۳۹۳ اسفند ۴, دوشنبه

دين، فلسفه و چالش طبع آدمي

اول)

بگذاريد با ويليام جيمز عزيز شروع كنم. مخصوصا با قطعه‌اي از كتاب پراگماتيسم كه بسيار دوستش دارم و فكر مي‌كنم هر چقدر به آن بها بدهيم باز هم كم است:


«تاریخ فلسفه تا حدود زیادی تاریخ نوعی تصادم میان طبایع انسانی است. هرچند چنین برداشتی ممکن است از نظر برخی همقطارانم ناشایست جلوه کند اما من ناچارم این تصادم را به حساب آورم و بسیاری از انشقاق‌های فلاسفه را به کمک آن توضیح دهم. یک فیلسوف حرفه‌ای، از هر طبع و مزاجی که باشد، می‌کوشد هنگام پرداختن به فلسفه طبع خود را دخالت ندهد. طبع دلیلی نیست که عرفا به رسمیت شناخته شده باشد. بنابراین فیلسوف برای نتیجه‌گیری‌هایش فقط ادله‌ی غیر شخصی را طلب می‌کند. با این همه طبع او، بیش از هر یک از مقدمات دقیقا عینی‌اش، جانب‌گیری در او ایجاد می‌کند. کفه‌ی شواهدش ر ا به این یا آن سو متمایل می‌کند و به ایجاد یک جهان‌نگری احساساتی‌تر یا یک جهان‌نگری سنگدلانه‌تر کمک می‌کند، درست همانطور که فلان امر واقع (فاکت) یا فلان اصل چنین می‌کند. فیلسوف به طبعش اعتماد می‌کند. و چون در طلب جهانی است که با طبعش سازگار باشد به هر نمایشی از جهان که با آن سازگار باشد معتقد می‌شود. وی احساس می‌کند اشخاص دارای طبع مخالف او با سرشت عالم خوانایی ندارند، و در ته قلبش آنها را فاقد صلاحیت و در کار فلسفه پرت از مرحله تلقی می‌نماید. حتی اگر قدرت استدلال و احتجاج آنها از او بسی برتر باشد....» (پراگماتیسم / ویلیام جیمز / ترجمه‌ی عبدالکریم رشیدیان / شرکت انتشارات علمی و فرهنگی)


سووال اين است كه آيا مي‌توان در متن بالا «فلسفه» را برداشت و جاي آن «دين» گذاشت؟


دوم)

ماكس وبر در مورد رابطه‌ي خودش با دينداري عبارتي دارد كه بسيار مشهور شده‌است. مي‌گويد من «طبع ديني ندارم.» اين عبارتي است كه پس از او بسيار مورد استفاده قرار گرفته‌است. حتي ريچارد رورتي هم --- هر چند اشاره به نام ماكس وبر در آثار او، تا آنجا كه من ديده‌ام، بسيار اندك است --- پيداست كه به اين عبارت علاقه‌اي ويژه دارد. او هم بارها اينجا و آنجا به تصريح يا تلويحا مي‌گويد كه طبعش با دين سازگار نيست...




پرسش اين است: چنين ادعايي را تا چه اندازه مي‌توان جدي گرفت و محترم شمرد؟ آيا اين اصولا نزاعي است كه بايد --- با كوتاه آمدن يكي از طرفين --- حل شود يا مي‌توان آن را به رسميت شناخت و وجود آن را مشكلي براي دين يا طبع آدمي محسوب نكرد؟ به زبان ديگر، آيا اصولا كسي مي‌تواند در مواجهه با دين چنين چالشي را طرح كند و مثلا بگويد كه طبع من با دينداري نمي‌خواند؟ و مشخصا، چنين ادعايي تا چه حد – از جانب دين -- پذيرفتني است؟ آيا اديان رسمي مي‌پذيرند كه كساني بگويند طبع من با دينداري نمي‌خواند، و در اين ادعا نيز كاملا صداقت داشته باشند؟ اصولا وقتي ماكس وبر مي‌گويد من طبع ديني ندارم منظورش از دين چيست؟ كدام ويژگي اساسي در دين مسيحيت با طبع كسي همچون ماكس وبر نمي‌خواند؟

و پرسش ديگر اين است: فرض كنيم بايد طبع آدمي را جدي گرفت، چطور مي‌توان روايتي ديگرگون از دين مسيحيت ارائه كرد تا كسي همچون ماكس وبر ديگر چنين جمله‌اي را بر زبان نياورد؟ از منظر دين، چطور مي‌توان اين چالش را حل كرد؟

سوم)

به فلسفه باز گرديم. به نظرم مي‌آيد كه چنين مشكلي دقيقا در فلسفه نيز وجود دارد. چه بسيار  انديشمنداني كه طبع فلسفي نداشته باشند. آنها البته به انديشيدن علاقه‌اي وافر دارند اما موضوعات سنتي فلسفه و روش سنتي فلسفه با مذاق آنها سازگار نيست، با طبعشان نمي‌خواند. شايد به ادبيات علاقه داشته باشند شايد هم به ديسكورسي ديگر. هر چه هست آنها نيز مي‌توانند به سبك ماكس وبر بگويند كه من طبع فلسفي ندارم.

خلاصه بگويم، فكر مي‌كنم در اينجا حق را به «طبع آدمي» داد و تقصير را بر گردن فلسفه گذاشت. انتقادهاي ديويي را از فلسفه‌ي سنتي به يادتان مي‌آورم. از متصلب شدن مسائل فلسفه. از گير كردن فلسفه در گذشته‌هايي بسيار دور و بدون ارتباط با مسائل واقعي مردم امروز. ديويي در كتاب تجربه و طبيعت حسابي از خجالت فلسفه‌ي سنتي در مي‌آيد. او مي گويد كه بسياري از مسائل سنتي فلسفه نه تنها هيچ پاسخي ندارند كه مطلقا نيز با ارزش‌هاي امروز بي‌ارتباط‌ اند...

بگذريم. پرسش اين است كه چطور مي‌توان تعريفي ديگرگون از فلسفه ارائه داد كه حداقل تضاد را با طبع بيشتر انديشمندان داشته باشد. اينجا به ياد تعريف ويلفرد سلارز از فلسفه مي‌افتم:

an attempt to see how things, in the broadest possible sense of the term, hang together, in the broadest possible sense of the term.







ريچارد رورتي در مقدمه‌ي كتاب پيامدهاي پراگماتيسم بعد از ذكر اين تعريف سلارز از فلسفه اين طور ادامه مي‌دهد:
«در اين معنا از فلسفه، ويليام بليك فيلسوف‌تر است تا فيشته، هنري آدامز فيلسوف‌تر است تا فرگه. اگر اين تعريف از فلسفه را ملاك قرار دهيم هيچ‌كس نسبت به اهميت آن ترديد نمي‌كند [بخوانيد: هيچ‌ انديشمندي آن را مخالف طبع خود نمي‌پندارد]. اما مي‌توان تعريفي فني‌تر نيز از اين واژه ارائه كرد... . در اين معناي دوم، فلسفه به معناي پيروي از مسيري است كه افلاطون و كانت ايجاد كرده‌اند. به معناي طرح پرسش‌هايي است در باب چيستي و چوني مفاهيم هنجاري خاصي از قبيل صدق، عقلانيت، خوبي؛ به اين اميد كه بتوانيم بهتر از اين هنجارها تبعيت كنيم... پراگماتيست‌ها مي‌گويند كه بهترين اميد براي فلسفه اين است كه فلسفيدن در معناي دوم را كنار بگذارد [ و فلسفه را در معناي سلارزي آن پي بگيرد].»

خب، به نظرم مي‌آيد كه هدف رورتي در بازتعريف معناي فلسفه اين است كه آن را از فني شدن و تخصصي شدن افراطي نجات دهد؛ و مانع از آن شود كه فلسفه به كنج تاريك دپارتمان‌هاي فلسفي عقب‌نشيني كند. و البته اين كاري بود كه او در بخش دوم زندگي‌اش انجام داد: كتاب‌ها و مقالاتي كه نوشت و چيزهايي كه تدريس كرد همه و همه ريشه در اين هدف كلي داشتند: ارائه‌ي تعريفي ديگرگون از فلسفه تا ديگر كسي اين ديسكورس ارزشمند را مخالف طبع خود نيابد.


چهارم)


حالا پرسشي كه مي‌ارزد درباره‌ي آن فكر كنيم اين است: آيا مي‌توان تعريفي ديگرگون از دين ارائه داد تا انديشمنداني همچون ماكس وبر، ريچارد رورتي و يا برتراند راسل آن را مخالف طبع خود نيابند؟

--------------

در همين ارتباط بخوانيد:


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر