۱۳۹۵ فروردین ۸, یکشنبه

تعمقاتي در باب رابطه‌ي صدق و توجيه؛ يا چطور توانستم راهي براي فريب شرلوك هولمز بيابم

 اول)

از سنين نوجواني به رما‌ن‌ها و فيلم‌هاي پليسي علاقه داشته‌ام؛ مشخصا شرلوك هولمز كارآگاه محبوب من بود. در اين داستان‌ها كارآگاه باهوش كه استدلال‌هاي پليس را توجيه‌كننده نمي‌يافت و بر آن بود كه مدعيات آنها با حقيقت امور فاصله دارد با تيزبيني جادويي و هوش شيطاني‌اش «آلارم‌ها» را مي‌ديد و نشانه‌ها را دنبال مي‌كرد تا سرانجام جنايتكار واقعي را مي‌يافت و متهم بي‌گناه را نجات مي‌داد. محرك او در اين پژوهش عدم رضايتش از نحوه­ی پيگيري امور از سوي پليس بود. شك او و پژوهشش ماهيتي نظرپردازانه و مصنوعي نداشت؛ مثلا اينطور نبود كه او صرفا براي ارضاي قريحه‌ي وارسي‌اش گزاره‌هايي را دوباره­كاوي كند كه نسبت به صدقشان اطمينان دارد، يا مساله‌اي را كه با رضايت و اطمينان حل كرده دوباره از بايگاني­اش بيرون بكشد تا ببينيد آيا مي­تواند نقصي در استدلال‌هاي خويش بيابد يا خير. نه! او صرفا مي‌خواست مساله­اش را حل كند. و شيوه­ي پليس در حل مساله راضي­اش نمي­كرد و ترديدهايش را فرو نمي­نشاند. البته ترديدهاي او واقعي و معقول بودند و  ريشه در ديدگاه هاي فرا-پليسي او داشتند: مستندات بايد كل منسجمي را تشكيل دهند؛ تناقض­ها نياز به بررسي جدي دارند؛ هيچ قرينه‌اي را نبايد ناديده گرفت. به بيان فلسفي­تر، كارآگاه خصوصي شك‌گراي دكارتي نبود، حتي چندان نسبتي هم عقل­گرايي انتقادي كارل پوپر نداشت. بلكه او لغزش­باوري بود كه به تبعيت از چارلز سندرس پرس عميقا باور داشت شك نسبت به يك گزاره يا باور نياز به دليلي واقعي دارد.

حالا سال‌ها از آن دوران گذشته است. و من همچنان خواننده‌ي پيگير داستان‌هاي پليسي‌ام.اما  پرسشي كه اين روزها فكر من را به خود مشغول داشته اين است كه چطور مي‌توان بعد از ارتكاب جنايت با خیال راحت --- و بدون ترس از پيگيري پليس يا فضولي‌هاي بی‌پایان كارآگاه‌هاي خصوصي --- در خانه نشست و روزگار گذارند...