۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

ترجمه ی مدخل فلسفه ی علم دایره المعارف علم و دین- بخش دوم

عقلانیت علمی و تغییر تئوری ها
در ابتدای دهه ی 1960 میلادی، توجهات از  متدولوژی علمی[1] به فرآیندِ جابجاییِ تئوری ها در علم [2] تغییر کرد. این تغییر کانون توجه تا حد بسیار زیادی متاثر بود از  انتشار کتاب توماس کوهن ( 1922-1996 ) [3]، یعنی ساختار انقلاب های علمی[4]، در سال 1962 میلادی. کوهن در این کتاب ادعا می کند که فلسفه ی علم باید تمام هم و غم خود را به ارزیابی دقیق تاریخ علم و اکتشافات علمی معطوف کند و بس.
این حکم، به معنای پذیرش این واقعیت است که میان علم و  زمانه اش وحدت و یکپارچگی وجود دارد و فیلسوف علم  نباید به علم از منظر معاصر خویش بنگرد. این رهیافت تاریخ نگارانه ی [5] جدید، کوهن را به رد بخش اعظمی از فلسفه ی علم سنتی رهنمون کرد. آن بخش هایی که او ردشان کرد اینها بودند: تلقی تاییدگرا و ابطال گرا [6] از فرآیند ارزیابی تئوری ها؛ این عقیده که علم انباشتی [7] است؛ تمایز میان مقام کشف و مقام توجیه [8]؛ و ایده ی آزمایش تعیین کننده [9].

۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

ایمان به محمد؛ کنش عقلانی معطوف به هدف یا کنش عقلانی معطوف به ارزش؟

دلیل اصلی اقبال اعراب جاهلی به محمد چه بود؟ مسلما عرب ها به طمع بهشتِ محمد یا ترس از دوزخِ او به اش ایمان نیاوردند. زیرا هنوز محمد و ادعاهاش اعتباری نزدشان نداشت که این داستان ها را باور کنند. این ها گزاره هایی درون دینی بودند که ابتدا باید ایمان می آوردی و در مرحله ی بعد این ها برایت دارای معنا می شد. وگرنه، مشرکان بت پرست که از اساس به زندگی آنجهانی اعتقادی نداشتند که ترس از دوزخ یا طمع بهشت مبنای تصمیم گیری شان باشد...
می اندیشم که دلیل اصلی اقبال آن ها به محمد این بود که آیینی که تبلیغش را می کرد آیینی عقلانی تر از آیین های رقیب در جزیره العربِ آن روز بود. محسن کدیور در همین رابطه، در مقاله ی " اصول سازگاری اسلام و مدرنیته" می نویسد:

« احکام دینی در زمان نزول عقلایی بوده اند، مطابق سیره ی عقلایی آن زمان درک و توجیه می شده اند، به صرف اینکه قائل آن گزاره ها خدا و پیغمبر بوده پذیرفته نمی شده اند، چون فی حد نفسه معقول بوده اند تلقی به قبول می شده اند، بسیاری از این گزاره ها در قالب آیات قرآن یا روایت پیامبر باعث اسلام آوردن کافران شده است، آنها [ یعنی مشرکان ] به دلیل محتوای معقول و صحیح این گزاره ها، آنها را مطابق عقلانیتشان می پذیرفتند. اعتیار این اقوال باعث پی بردن به اعتبار قائل می شده نه برعکس. شنوندگان احکام اسلامی در صدر اسلام این احکام را مطابق عرف آن روز عادلانه و برتر از راه حل های مشابه می یافتند...»*

در واقع جان کلام هم همین است: اعراب جاهلی در یک کنش منطقی- در معنای پاره تویی آن - به محمد ایمان می آوردند، زیرا از یک طرف، آیینی که او عرضه می کرد عادلانه تر، عقلانی تر و منسجم تر از آیین های رقیب بود. راهکارهایش برای حل مشکلات اجتماعی موفق بودند و کارایی شان در عمل ثابت می شد. حتی مابعدالطبیعه ای که او عرضه می کرد نیز پذیرفتنی تر از مابعدالطبیعه ی مشرکان بود، از خدای نادیدنی سخن می گفت، اما این خدای نادیدنی را به خدای عیسی و موسی مربوط می کرد، و یهودیت و مسیحیت در جزیره العرب آن روز ادیان پذیرفته شده ای بودند. و از طرف دیگر، مبلغ این آیین کسی بود که با معیارهای آن روز جامعه ی عرب نمونه ی کامل  انسان نیک و کریم و صادق به حساب می آمد. در همین رابطه معروف است که بسیاری از اعراب به محمد می گفتند که چیزی از آسمان ها و زمین و بهشت و دوزخ و ... نمی فهمیم اما تو را به راستی و درستی می شناسیم. و به همین دلیل به تو ایمان می آوریم.
پس یک بار دیگر: کنش اعراب جاهلی در ایمان آوردن به محمد کنشی منطقی بود. آنها می دیدند که راه حل های محمد عادلانه تر و کاراتر از راه حل های خودشان اند، قصاص و سنگسار و شلاقی که محمد به شان توصیه می کرد مفیدتر از کینه توزی ها و جنگ های قبیله ای بودند، به همین ترتیب حقوقی که برای زنان و بردگان و دیگر حاشیه نشین های جامعه قائل شده بود بسیار برای آنها جذاب می نمود، آنها چیزهایی را به دست می آوردند که حتی در خواب هم نمی توانستند ببینند... این راز موفقیت محمد بود. او به "کنش عقلانی معطوف به هدف" دستور می داد، کنشی که در عین حال "کنش عقلانی معطوف به ارزش" هم بود.
به بیان دیگر، راه حل های او دقیقا مختص جزیره العرب آن زمان طراحی شده بودند. قرار بود نابسامانی های جامعه ی بدوی و بیابانی شبه جزیره ی عرب را حل کنند... نمی توانستند نسبت به مشکلات موجود بی تفاوت باشند. بله! محمد چاره ی دیگری نداشت. نمی توانست بی توجه به واقعیات جامعه، دستوراتی بدهد و زیردستانش را مجبور به اجراشان کند. طبیعتا، این دستورات به نتایج فاجعه باری ختم می شدند، زیرا بی توجه به واقعیات موجود طراحی شده بودند. نتیجه چه می شد؟ جامعه ی نوپای ی مسلمانان هر روز دستخوش مشکلات و نابسامانی های بیشتری می شد، مشکلاتی که دقیقا ناشی از اجرای دستورات پیامبر بودند. البته پیامبر نیز گوشش به حرف دیگران بدهکار نبود که اجرای این احکام دارد وضع را بد و بدتر می کند.
در این حالت، آنها که خارج از حلقه ی اسلام بودند، جامعه ایی را می دیدند که روز به روز بیشتر در باتلاق مشکلات خودساخته فرو می رود. مشاهده ی این وضع کافی بود تا اساسا از خیر ایمان آوردن به محمد و آیین تازه اش بگذرند. این آیین هیچ برتریی بر آیین های خودشان نمی توانست داشته باشد...
اما او موفق شد، زیرا راهکارهاش مخصوص جزیره العرب آن زمان طراحی شده بودند. و البته هر زمان و هر مکانی راهکارهای خاص خودش را می طلبد...

...........
* حق الناس / محسن کدیور/ صص 40 و 41

۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه

بدون عنوان

مساله این است که با کتابی طرفم که بیشتر شعر است تا متن تحقیقی... متن اصلی را که می خوانی می فهمی که چیز متفاوتی است. مهریار- استاد زبان دانشگاه سوره- می گفت که بسیار فاخر است، زردوزی شده است و ... . اما من که مجبورم باش سروکله بزنم و به فارسی برش گردانم به نظرم می آید که خیلی جاها صورتبندی جمله هاش " پدر درآر" است! نفست را می گیرد. این را دوستان فیس بوکی هم می گویند... خلاصه، این دشوارترین متنی است که تا حالا باش برخورد کرده ام. نه برای فهمیدن که برای ترجمه... اگر با متنی تحقیقی طرف بودی تکلیفت روشن بود. خود متن انسجام معنایی داشت. چهارتا کتاب مرتبط هم می گذاشتی کنار دستت... تخت گاز می رفتی تا ته. اما این نه... ارتباط جمله ها با هم مشخص نیست. پاراگراف ها که دیگر هیچ. بعضی وقت ها حتی نمی توانم درست مسیر کلی فصل را هم تشخیص بدهم. آن نخ تسبیح معنا که خیلی در ترجمه به ش نیاز دارم بسیاری اوقات از دستم در می آورد. تا یک جایی از فصل را با هم پیش می رویم. به هر زحمت. بعد ناگهان می زند به خاکی... سرگیجه می گیرد... قیقاج می رود. تک چرخ می زند و ... و تو می مانی بهت زده که این کارها برای چیست؟!

۱۳۹۰ خرداد ۲۲, یکشنبه

در باب پوست کلفتی

مشغول ترجمه بودم و فیس بوکم هم باز بود... هر از گاه نگاهی به اش می انداختم... تا اینکه مژگان ایلانلو در صفحه اش این ابیات را از استاد شفیعی کدکنی آورد:

این سان که روزگار شد از مردمی تهی
وآورد روزگار بهی رو به کوتهی
گفتار انبیا و حکیمان تباه گشت
هر رسم و راه گشت به بیراهه منتهی
زاری و زاریانه ی انسان به عرش رفت
در آرزوی دیدن ایام فرهی
گویی خدای ما که محیط است بر جهان
واو راست بر سراسر هستی شهنشهی
چندان به کار گسترش آسمان بود
کز زاری زمین دگرش نیست اگهی

دلم گرفت.... پیش خودم گفتم خیلی پوست کلفت شده ایم... خیلی

۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه

پارادوکس اجرای احکام اسلامی در یک دولت ملی- چند تصویر

1- یکی از غم انگیزترین خاطراتم مربوط می شود به سفر به ارومیه و زیارت کلیسای ننه مریم و البته دیدار و گفت و گو با آشوریان آنجا. طبق معمول هم صحبت از محدودیت ها شد و این که در اجرای مراسم مذهبی شان دچار مشکل اند. و البته خیلی هاشان - مخصوصا جوان ترها- به فکر مهاجرت افتاده اند. اما دردناک تر از همه اینکه جوان ها که مطمئن بودند اینجا دیگر جاشان نیست و امروز و فردا باید بروند اسم های غربی برای خود انتخاب کرده بودند. بله! در میان آشوریان ارومیه، بودند کسانی که نامشان ریچارد بود یا پیتر...
2- چنین چیزی در یزد هم برایم اتفاق افتاد. جنب آتشکده ی زرتشتیان فروشگاهی بود که چیزهای زینتی چوبی و نمادهای زرتشتی می فروخت. زنی بود میانسال. خودش هم زرتشتی بود. گفت که بچه هایم رفته اند. خیلی هامان رفته ایم. ادامه داد که من نمی دانم چه کنم. اینجا بمانم یا نه. گفت دعا کنید که دفعه ی بعد می آیید اینجا من مانده باشم...
3- حسینیه ی دراویش گنابادی را که در خیابان صفاییه قم تخریب کردند ما همانجا بودیم. درست ترش اینکه نیم ساعتی پس از پایان غائله رسیدیم. محشر صغرایی بود! کف خیابان پر از خاک و آجر و سنگ بود. خلق الله که هم الی ماشاءالله آمده بودند. ساختمانی سوخته بود و رد سیاه دود روی دیوارهاش دیده می شد. جوانکی در قاب پنجره نشسته بود و داشت با لذتی عجیب چهارچوب را از ریشه در می آورد!...
*
خیلی ها از یهودی ها هم سال هاست که مهاجرت کرده اند. به کجا؟ اسرائیل! بهاییان را هم چنان تحت فشار قرار داده ایم که اصلا معلوم نیست چرا تا حالا مانده اند 

*

قرن ها بود که همه ی ما - مسلمان و مسیحی و یهودی و بهایی و درویش- داشتیم کنار هم به خیر و خوشی زندگی می کردیم. همه نگاه قابل احترامی به هم داشتند. هیچ کس به دنبال حذف آن یکی نبود. اما الان همه در دنیا پراکنده شده ایم. باز به یاد می آورم فردای روز تخریب حسینیه ی دراویش را... که راننده ی تاکسیی با بهت و حیرت می گفت که ما تا یادمان است از این جماعت فقط خوبی دیده ایم!
*
دوست دارم برگردم به تقسیم بندی انواع کنش در دستگاه وبر. این نوع رفتار با دیگرکیشان مطابق با کدام نوع کنش است: کنش عقلانی معطوف به ارزش است یا کنش عقلانی معطوف به هدف؟!

۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

پارادوکس اجرای احکام اسلامی در یک دولت ملی- 2

همانطور که در یادداشت قبلی آوردم دولت ملی چیزی است و حکومت های پیشامدرن ( حکومت پیامبر و سایر خلفا و... در زمان صدر اسلام ) چیزی از اساس متفاوت. در آنجا اصل، حاکم بود و دینی که داشت. گروه بیعت کنندگان هم دور او گرد می آمدند. هرکس با حاکم - و در نتیجه، با دین او - بیعت می کرد در داخل حکومت به حساب می آمد و از تمام مزایای آن نیز استفاده می کرد. اما اگر کسی بیعت نمی کرد، حالا به دلیل مخالفت با شخص حاکم یا دین رسمی - یا باید پول می داد، یا شال و کلاه می کرد و رفت جایی دیگر. طبیعتا نه در مبدا کسی مانع این کارش می شد و نه سر مرز مقصد ازش می پرسیدند که برای چه می خواهی داخل ولایت ما شوی. به همین خاطر، ما با گروهی همگن و فیلتر شده از همکیشان مواجه بودیم که دور حاکم حلقه زده بودند و باش بیعت کرده بودند. به همین دلیل حکومت حق طبیعی خود می دید که شیوه ی مطلوب کشورداری خود را به اجرا بگذارد. طبیعتا کسی هم اعتراضی نمی کرد زیرا مردم از قبل فیلتر شده بودند.
چنین وضعیتی به هیچ وجه در دولت های ملی مدرن وجود ندارد. مهمترین ویژگی دولت ملی وجود مرزهای سفت و سخت و قوانین محصور کننده است. هرجایی که متولد شوی تابعیت همان جا را به ت می دهند و این تابعیت - جز در موارد خاص - تا آخر عمر با توست. پس در دولت های ملی فرآیند فیلترینگ (!) به هیچ وجه رخ نمی دهد. ناراضیان و بیعت نکردگان با حاکم نمی توانند از حکومت او " خارج" شوند. آنها چون امکان خروج از داخل مرزهای حکومت را ندارند دارای حقی می شوند که مردم در دوران پیشا مدرن ازش بی بهره بودند. آنها " اصل" می شوند. برخلاف اشکال حکومت در دوران قدیم که اصل حاکم بود و دینی که داشت.
مساله ی اصلی همین است. کشور در دوران مدرن " ملک مشاع" است. دیندار و ملحد، مسلمان و مسیحی و یهودی و بهایی، سیاه و سفید، فارس و کرد و بلوچ در آن به یک اندازه حق دارند. زیرا همه در داخل مرزهای دولت ملی متولد شده اند و امکان خروج از آن را ندارند. به همین دلیل، همه ی آنها حق دارند که - به شرط عدم ایجاد مزاحمت برای دیگران- به همان شیوه ی مورد پسند خویش زندگی کنند و اعمال دینی مورد نظر خویش را به جا بیاورند. اصل این است که همه ساکن یک کشورند و فرع این است که به ادیان متفاوت معتقدند. در نتیجه، گروهی حق ایجاد محدودیت برای گروهی دیگر را ندارد. مفهوم " دین رسمی" در دولت ملی نیز بی معناست. هر که در داخل مرزها متولد شده حق دارد که هر دینی داشته باشد، یا حتی از اساس ملحد باشد. کسی حق ایجاد مزاحمت برای او را ندارد. زیرا اصولا کسی دارای حق بیشتری به نسبت با دیگری نیست. بر همین اساس، همه حق دارند تلاش کنند شیوه ی مطلوب کشورداری شان اجرا شود، البته به صورت مسالمت آمیز.
می اندیشم که این استدلال مهمی است در نقد آنها که برای توجیه مدل حکومت مطلوبشان به صدر اسلام متوسل می شوند...

پارادوکس اجرای احکام اسلامی در یک دولت ملی

می اندیشم که دینداران تکلیفشان با احکام اجتماعی دین معلوم نیست. بالاخره کنششان موقع اجرای این احکام کنش عقلانی معطوف به هدف است یا کنش عقلانی معطوف به ارزش- معلوم است که این دو اصطلاح را در معنای وبری شان به کار می برم.
نمی خواهم بحث های کهنه را در باب نسبت علم و دین دوباره نبش قبر کنم. نه! حوصله ی این کار را ندارم. حرف اصلیم این است که اگر روزی به این نتیجه رسیدیم که اجرای فلان دستور دینی - بر اساس یافته های علمی و تجربی و عقل سلیم - به نتایج مخربی می انجامد تکلیفمان چیست؟ تکلیف دینداری مان چه می شود؟
بگذارید باز به وبر برگردم. این دستورات را چرا اجرا می کنیم. آیا به این دلیل اجراشان می کنیم که اجراشان به نفع جامعه است، یا نه... کاری به نتیجه شان نداریم. به دنبال عمل به تکلیف دینی مان هستیم؟ کنش عقلانی معطوف به هدف می کنیم یا کنش عقلانی معطوف به ارزش؟
( ناگفته پیداست که دینداران در این مساله سیاستی یک بام و دو هوا دارند. هرگاه یافته ای علمی، حکمی دینی را اثبات کند دو دستی آن را می چسبند... و هر گاه یافته ای علمی، حکمی را نقض کند می گویند که علم به آن درجه از پیشرفت نرسیده است...
می اندیشم که این استدلال بسیار چرند و مضحک است... ما مقهور زمان خویش ایم. چاره ی دیگری نیز نداریم. همانطور که انبیا نیز مقهور زمان خویش بودند. محمد می توانست ادعا کند که روزی خواهد رسید که سلاح هایی قدرتمندتر از شمشیر اختراع می شوند. پس بهتر است از شمشیر استفاده نکنیم. بله! می توانست چنین حکم کند. اما نکرد. برای اینکه جنگ جویان جاهلی دمار از روزگارش در می آوردند!)
مساله این است که دین از ما کدام را می خواهد و ادعایش چیست؟ تعبد می خواهد یا عقلانیت؟ پاس داشتن اصول و ارزش ها می خواهد یا دو دو تا چهارتا کردن؟
اما پاس داشتن اصول و ارزش های دینی - و بی توجهی به پی آمدها- نتایج فاجعه باری به دنبال خواهد داشت. نمی توان سنگسار کرد و جلوی نفرت از دین و دینداران را گرفت. نمی توان حکم به قطع دست داد و شاهد رواج الحاد نبود...نمی توان فروش مشروبات الکلی را ممنوع کرد و با پدیده ی مسمومیت و مرگ ناشی از مصرف مشروبات تقلبی مواجه نشد. نمی توان نسبت به تنوع طلبی جنسی بی توجهی کرد و جلوی رواج پدیده ی زنان خیابانی را - که مشتری هاشان اغلب مردان متاهل اند - گرفت. این فجایع و ناهنجاری های اجتماعی همه ناشی از توجه ی افراطی به اجرای کورکورانه ی اصول و فرامین دینی اند... و البته فراموش کردن قانون پیامدهای ناخواسته...
کنایه آمیز اینکه برخی شان مستقیما نقض غرض اند. می خواهند دین را در جامعه پیاده کنند اما رسما و طبیعتا به نفرت شهروندان از دین و دینداری می انجامند و ... انجامیده اند.
در واقع چالش اصلی هم همین است. سیاست گذاران می خواهند دین را در جامعه پیاده کنند. اما نتیجه ی کارهاشان دور شدن مردم است از باورهای دینی... اگر هم بخواهند مردم را به دین علاقمند کنند باید از خیر اجرای احکام دینی بگذرند... پارادوکسی است برای خودش!

می اندیشم که حکومت دینی در دوران مدرن چیز غریبی است...!

..................
پی نوشت:
به نظرم بخشی از مشکل به درک کهنه از مفهوم حاکمیت و دولت بر می گردد. تا قبل از دوران مدرن چیزی به نام دولت ملی وجود نداشت و انسان ها محصور در مرزهای سیاسی نبودند. پس اگر از روش حکومت سفت و سخت علی رضایت نداشتی کافی بود شال و کلاه کنی و بروی زیر بیرق معاویه. اگر هم از انجا خسته می شدی می رفتی یک قبرستان دیگر. راه باز بود و جاده دراز. سر راه هم هیچ کس ازت نمی پرسید که خرت به چند. اما در دوران مدرن دیگر از این خبرها نیست. مجبوری در همان خراب شده ای که متولد شده ای بمانی و به هر ترتیب بسوزی و بسازی... این همان نکته ای است که طرفداران حکومت دینی عمدا یا سهوا ازش غفلت کرده اند...

۱۳۹۰ خرداد ۱۳, جمعه

بدون عنوان

می خواهم همچنان دیندار بمانم. علی رغم همه ی چیزها و همه ی اتفاق ها و همه دردهایی که این روزها می بریم و همه رنج هایی که این روزها می کشیم...و البته می دانم که کار دشواری است. بسیار دشوار. دوست دارم این کار دشوار را انجام دهم... شاید موفق شدم، شاید هم نه. حداقل فایده اش این است که در آن دنیا - به شرط وجود- اگر ازم پرسیدند که چرا دیندار نبودی زبانم باز است. دهان باز می کنم و فریاد می زنم که نشد. تمام تلاشم را کردم و نشد. بعضی از دوستدارانت نگذاشتند...

۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

می دانست که هنوز زنده است... فقط همین

بعضی وقت ها اتفاقاتی می افتد که احساس می کنی همه چیز بی معنی است...ترجمه بی معنی است و تلاش بی معنی است و دلسوزی بی معنی است و امید.... بله! مخصوصا امید بی معنی است... در این مواقع هیچ کدام از مکانیسم های تحمل درد کار نمی کنند... فقط غصه است و احساس پوچی و بیهودگی... و بی فایدگی. و البته تمنای مرگ!
کاش می دانستیم که چقدر تزریق امید به نفعمان است و چقدر تکثیر ناامیدی خطرناک است و چقدر کنش های نومیدانه می توانند فاجعه بار و بنیان برافکن باشند... کاش می دانستیم که چقدر نیازمند امید ایم.
کاش می دانستیم که هر عملی پیامدهای ناخواسته ای را نیز همراه خود دارد. کاش می دانستیم که کنترل همه ی این پیامدهای ناخواسته از دستمان خارج است. کاش می دانستیم قدرت محدودی داریم. کاش خیال استغنا را از سر بیرون می کردیم و طغیان نمی ورزیدیم.
*
به قفسه های کتابخانه پناه می برم... گفت و گوی فراریان برتولت برشت را باز می کنم. مجمع گناهان و فضایل:
[ ...." حس انتقام"، آراسته و مزین چون وجدان، نمونه ای از حافظه ی خطاناپذیرش را ارائه داد. شخص مفلوج کوچک اندام از تحسینی بس بزرگ بهره مند شد. " خشونت" در همان حال که پیرامون خود را نومیدانه می نگریست، از بخت بد، از صحنه به پایین لغزید، و با خشم چندان پا بر زمین کوفت که سوراخی پدید آمد. و بدینسان بر خود حاکم شد.
پس از آن " نفرت از آموزش" به صحنه آمد.... و سوگند خورد که بار گناه دانش را از دوش ناآگاهان بر دارد. شعار او چنین بود مرگ بر فرزانگان، و نادان ها او را بر شانه های کارآزموده ی خود از مجلس بیرون بردند. " چاپلوسی" هم پدیدار شد و خود را " بزرگ هنرمند گرسنه" نشان داد و پیش از آنکه از صحنه خارج شود به چند رذل حریص که برایشان مقام های شامخی به دست آورده بود، تعظیم کرد.
.... در دومین قسمت این نمایش، پیش از همه "غرور"، آن ورزشکار بزرگ، پدیدار شد. چنان به بالا پرید که یکی از تیرهای سقف سر کوچکش را مجروح کرد. اما با این وجود... مژه هم نزد. آنگاه " عدالت" که شاید به علت ترس از صحنه اندکی پریده رنگ بود خود را معرفی کرد. سپس از مسایل بی اهمیتی سخن گفت و قول داد که در آینده سخنرانی جامعی کند.
"عشق به علم"، مردی جوان و نیرومند"، گزارش داد که چگونه رژیم چشمان او  را باز کرده است.
... " نظم" نیز که کلاه پاکیزه ای بر سر بی مویش گذاشته بود، بر صحنه ظاهر شد و بین دروغگویان دیپلم دکتری و میان جنایتکاران جواز جراحی توزیع کرد. اگر چه هنگام شب برای دزدی از زباله دانی ها، به حیات خلوت خانه ها رفته بود اما بر لباس خاکستری اش حتی یک لک هم دیده نمی شد. غارت شدگان در صفوف دراز بی پایان از جلو میزش می گذشتند و او با دستان واریسی برای همه شان قبض می نوشت. " تلاش" چون کسی که تا دم مرگ دویده باشد نفس نفس می زد و در حالی که تازیانه های چرمی به گردن داشت یک نمایش رایگان داد. او در زمانی کمتر از فین کردن، یک نارنجک ساخت و به عنوان هدیه، پیش از آنکه بتوان " آه" گفت برای دو هزار فامیل گاز زهرآلود پخت.
تمام این سرشناسان، این فرزندان و نوه های سرما و گرسنگی به میان مردم آمدند و بی مهابا خود را خادمان " تجاوز" خواندند.]
( گفت و گوی فراریان / برتولت برشت / ترجمه ی خشایار قائم مقامی. صص 52 و 53 )

.......
پی نوشت: هاله سحابی فرزند عزت الله سحابی از دنیا رفت... همین!