مشغول ترجمه بودم و فیس بوکم هم باز بود... هر از گاه نگاهی به اش می انداختم... تا اینکه مژگان ایلانلو در صفحه اش این ابیات را از استاد شفیعی کدکنی آورد:
این سان که روزگار شد از مردمی تهی
وآورد روزگار بهی رو به کوتهی
گفتار انبیا و حکیمان تباه گشت
هر رسم و راه گشت به بیراهه منتهی
زاری و زاریانه ی انسان به عرش رفت
در آرزوی دیدن ایام فرهی
گویی خدای ما که محیط است بر جهان
واو راست بر سراسر هستی شهنشهی
چندان به کار گسترش آسمان بود
کز زاری زمین دگرش نیست اگهی
دلم گرفت.... پیش خودم گفتم خیلی پوست کلفت شده ایم... خیلی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر