۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

خود آیینه سان

جامعه شناسان مکتب کنش متقابل نمادین عقیده دارند که معنا حاصل کنش متقابل میان انسان هاست. به همین ترتیب "خود" نیز پدیده ای اجتماعی است و در خلال کنش های اجتماعی متقابل با دیگران شکل می گیرد. چارلز هورتون کولی این مفهوم را نامی زیبا نهاده است: "خود آیینه سان". شخصیت "من" در هنگام رابطه با "تو" شکل می گیرد و شخصیت تا پیش از کنش اجتماعی هنوز خام است. تا پیش از اینکه "تو" باشی "من" شکل نگرفته باقی می مانم. هرچه هست در همان "رابطه"ی مبان من و تو نهفته است. شاید به همین خاطر باشد که گفته اند با بخیل و خسیس و رذل همنشینی نکنید. من این را به شخصه تجربه کرده ام که همصحبتی با بخیل دمار از روزگار آدم در می آورد...
به همین ترتیب شخصیت "ملت" در خلال رابطه با "حکومت" شکل می گیرد. کنش متقابل میان این دو موجودیت شخصیت و اخلاق آنها را شکل می دهد...
تمام این مقدمه ها را چیدم تا بگویم که حکومت فاسد باعث فساد مردمانش می شود. زندگی زیر یوغ یک حکومت فاسد، یک حاکم دروغ گو و بی همه چیز نتیجه اش فساد اخلاقی جامعه است...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

هفت پرسش از برنارد لوئیس درباره ی اسلام/ فارن پالیسی- آگوست 2008

برنارد لوئیس به عنوان یکی از مهمترین اسلام¬شناسان و خاورمیانه¬شناسان جهان در این مصاحبه افکارش را در مورد عراق، "اسلام فاشیستی" و ریشه¬های تروریسم با ما در میان می گذارد. او همچنین دو سوءتفاهمی را که نسبت به اسلام وجود دارد تحلیل می¬کند.

فارن¬پالیسی: به نظر شما بزرگترین سوءتفاهم در مورد اسلام چیست؟

برنارد لوئیس: خب...فکر می¬کنم دو تا باشند. بعضی وقتا یکی غلبه پیدا می¬کند. بعضی وقت¬ها هم به آن یکی دیگر خیلی می¬پردازند. بسته به زمان و مکان است. من اسم آن¬ها را سوءتفاهم منفی و سوءتفاهم مثبت می¬گذارم. سوءتفاهم اول به مسلمانان به چشم گروهی وحشی تشنه¬ی خون نگاه می¬کند که دیگران را مجبور می¬کنند یا قرآن را انتخاب کنند و یا آماده¬ی جنگ باشند و پا به هرجا که بگذارند بیداد و ستمگری به راه می¬اندازند. سوءتفاهم دومی صد و هشتاد درجه با اولی فرق می¬کند. می¬شود اسمش را روایت پاستوریزه از اسلام گذاشت و اسلام را دین صلح و محبت معرفی می¬کند. درست مانند کویکرها... اما حقیقت مثل همیشه میان این دو بی¬نهایت قرار می¬گیرد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

بازگشت

می دانستم که روزی بر می گردم. و بالاخره برگشتم. این یعنی دوباره مرض کهنه ی وبلاگ نویسی به جانم افتاده است. البته اوضاع با قبل خیلی فرق کرده. یعنی هدفی که الان دارم با قبلن ها متفاوت است. قبل تر به دنبال آن بودم تا با کمک وبلاگ راهم را پیدا کنم. ولی الان نه. الان فکر می کنم که راهم را جسته ام و در این گوشه فقط می خواهم بنویسم. هرچه پیش آمد بنویسم و چیزی را ننوشته نگذارم. خب همینش خیلی است. قبل تر قامت نحیف وبلاگ نمی توانست بار سنگینی را که بر دوشش گذاشته بودم حمل کند و ظلومک بازی و جهولک بازی هم در نمی آورد که آقا بار امانت را بدهید ما بکشیم. نتیجه اینکه خیلی سریع به تر تر می افتاد و فراری می شد از زیر بار امانت پیش گفته. و نتیجه ناکامی بود. اما این بار دیگر دنبال هدف چندان بلندبالایی از این وجیزه نیستم. فقط می خواهم برای دل خودم و دل یکی دو نفر بیکار دیگر که شاید گذارشان به اینجا افتاد بنویسم... .