۱۳۹۱ فروردین ۱, سه‌شنبه

گفت‌وگو با ریچارد رورتی - بخش دوم و پایانی (به همراه فایل پی.دی.اف کل متن برای دانلود)


بد نیست الان از امریکا به اروپا برویم. در بین فیلسوفانی که اصطلاحا به "قاره‌ای" مشهورند کدام یک بیشترین تاثیر را بر فلسفه‌ی شما داشته‌است؟
جواب من مارتین هایدگر است. من اول‌بار کارهای او را در اواخر دهه‌ی پنجاه میلادی خواندم. برای اینکه کنجکاو بودم که چه اتفاقاتی دارد در اروپا رخ می‌دهد.
کدام هایدگر جذابیت بیشتری برای شما دارد: هایدگرِ اگزیستانسیالیست هستی و زمان[1]، یا هایدگر هرمنوتیک‌دان هولزوگ[2]؟
در ابتدا، تنها کتابی که ما باش آشنا بودیم هستی و زمان بود. تا اوایل دهه‌ی 60 میلادی، همه هایدگر را فقط با هستی و زمان می‌شناختند، حتی در اروپا.
در ایتالیای امروز، برخی فلاسفه مانند جیانی واتیمو[3]، تمایل دارند که دو فاز تفکر هایدگر را در یک مسیر واحد وحدت بخشند، و بنابراین هایدگرِ اگزیستانسیال را در یک چشم‌انداز مابعد متافیزیکی تازه ادغام می‌کنند. نظر شما چیست؟
موافقم. من ترجیح می‌دهم که فکر کنم هایدگر در تمام عمر برای رسیدن به یک هدف واحد تلاش کرد، یعنی غلبه بر خود[4]. نامه‌ای در باب اومانیسم[5] هستی و زمان را رد می‌کند به همان شکلی که تفکر چیست؟[6] نامه‌ای در باب اومانیسم را رد می‌کند. این امر در فهم "ماجرای هایدگر" و رابطه‌اش با نازیسم اهمیت بسیاری دارد. واقعیت این است که میان فلسفه‌ی امریکایی و فلسفه‌ی اروپایی هیچ‌گونه پیوستگیی وجود ندارد. روشنفکران امریکایی فلسفه را یادشان رفته بود تا سال‌های دهه‌ی شصت میلادی که کسانی مانند هابرماس، گادامر، فوکو و دریدا آن را دوباره به یادشان آوردند. البته این به معنای آن نیست که تعامل واقعی بینشان در کار بوده.

۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه

گفت‌وگو با ریچارد رورتی- بخش اول



اروپا همیشه به دنبال فیسلوفان جامع‌الاطراف می‌گردد، آدم‌های همه‌فن‌حریفی که در بحث‌های عمومی جامعه نیز شرکت کنند. بر همین اساس، نقش "معلم نئوپراگماتیسم" به شما محول شده‌است. انگار که جان دیویی دوباره زنده شده باشد.
وقتی که من جوان بودم، دیویی چهره‌ی فکری مسلطی در امریکا بود. اغلب به‌اش می‌گفتند فیلسوف دموکراسی، یا فیلسوف نیو دیل[1]یا فیلسوف روشنفکران دموکراتیک امریکایی. اگر کسی قبل از سال 1950 میلادی در امریکا وارد دانشگاه می‌شد، غیر ممکن بود که اسم دیویی به گوشش نخورد. به نظر من او مرد بزرگی بود. او در جوانی مسیحی اوانجلی بود. بعد هگلی شد، بعد آثار داروین را خواند و تا حدی مسیحیت را کنار گذاشت تا داروین و هگل را با هم بیامیزد. فلسفه‌ی او نوعی طبیعی‌سازی[2] هگل است - هگل بدون جدایی ماده و روح. دقیقا به همان ترتیب که فلسفه‌ی هگل نوعی مسیحیت سکولار شده بود، فلسفه‌ی دیویی نیز ترکیبی بود از امید اجتماعی مسیحی با شیوه‌ی داروینی نگاه به انسان.
اما دیویی چه چیزی برای شما دارد، شما که دارید به پایان هزاره نزدیک می‌شوید؟
الان که پیر شده‌ام، چیزی که در دیویی بیشترین جذابیت و اهمیت را برایم دارد انتقاد اوست از فلسفه‌ی افلاطون، از فلسفه‌ی دکارت، از کانت و از کل سنت متافیزیکیی که دریدا و هایدگر باش مخالف بودند. با این حال، انتقاد او از چشم‌انداز اجتماعی خوش‌بینانه‌ای بر می‌خاست، زیرا او بر این باور نبود که پایان متافیزیک به معنای سرخوردگی و نیهیلیسم است، او می‌اندیشید که پایان دادن به متافیزیک می‌تواند تدریجی رخ دهد، دقیقا به همان روشی که ما ذره‌ذره الهیات را کنار گذاشتیم. دیویی می‌اندیشید که آزاد کردن فرهنگ از ملاحظات الاهیاتی و از دوگانه‌اندیشی‌های متافیزیکی چیز خوبی است. او می‌دانست که چنین کاری خیلی طول می‌کشد و اگر رخ دهد آخرین مرحله در سکولار کردن فرهنگ خواهد بود.