۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه

گفت‌وگو با ریچارد رورتی- بخش اول



اروپا همیشه به دنبال فیسلوفان جامع‌الاطراف می‌گردد، آدم‌های همه‌فن‌حریفی که در بحث‌های عمومی جامعه نیز شرکت کنند. بر همین اساس، نقش "معلم نئوپراگماتیسم" به شما محول شده‌است. انگار که جان دیویی دوباره زنده شده باشد.
وقتی که من جوان بودم، دیویی چهره‌ی فکری مسلطی در امریکا بود. اغلب به‌اش می‌گفتند فیلسوف دموکراسی، یا فیلسوف نیو دیل[1]یا فیلسوف روشنفکران دموکراتیک امریکایی. اگر کسی قبل از سال 1950 میلادی در امریکا وارد دانشگاه می‌شد، غیر ممکن بود که اسم دیویی به گوشش نخورد. به نظر من او مرد بزرگی بود. او در جوانی مسیحی اوانجلی بود. بعد هگلی شد، بعد آثار داروین را خواند و تا حدی مسیحیت را کنار گذاشت تا داروین و هگل را با هم بیامیزد. فلسفه‌ی او نوعی طبیعی‌سازی[2] هگل است - هگل بدون جدایی ماده و روح. دقیقا به همان ترتیب که فلسفه‌ی هگل نوعی مسیحیت سکولار شده بود، فلسفه‌ی دیویی نیز ترکیبی بود از امید اجتماعی مسیحی با شیوه‌ی داروینی نگاه به انسان.
اما دیویی چه چیزی برای شما دارد، شما که دارید به پایان هزاره نزدیک می‌شوید؟
الان که پیر شده‌ام، چیزی که در دیویی بیشترین جذابیت و اهمیت را برایم دارد انتقاد اوست از فلسفه‌ی افلاطون، از فلسفه‌ی دکارت، از کانت و از کل سنت متافیزیکیی که دریدا و هایدگر باش مخالف بودند. با این حال، انتقاد او از چشم‌انداز اجتماعی خوش‌بینانه‌ای بر می‌خاست، زیرا او بر این باور نبود که پایان متافیزیک به معنای سرخوردگی و نیهیلیسم است، او می‌اندیشید که پایان دادن به متافیزیک می‌تواند تدریجی رخ دهد، دقیقا به همان روشی که ما ذره‌ذره الهیات را کنار گذاشتیم. دیویی می‌اندیشید که آزاد کردن فرهنگ از ملاحظات الاهیاتی و از دوگانه‌اندیشی‌های متافیزیکی چیز خوبی است. او می‌دانست که چنین کاری خیلی طول می‌کشد و اگر رخ دهد آخرین مرحله در سکولار کردن فرهنگ خواهد بود.
به نظرتان چه تفاوت‌هایی میان پراگماتیسم دیویی و نئوپراگماتیسم شما وجود دارد؟
گمان نمی‌کنم تفاوت عمده‌ای در بنیان‌های فکری وجود داشته باشد. من اهمیت زیادی به فلسفه‌ی زبان می‌دهم، برخلاف دیویی. این مربوط به زمینه و بستر فکری است، و من در بستر فلسفه‌ی تحلیلی – مخصوصا فلسفه‌ی زبان – رشد کرده‌ام. در بستر فلسفه‌ی تحلیلی، مباحث دیویی – یا درست‌تر بگویم، حملات دیویی به دوگانه‌باوری‌های سنتی – عمدتا به شکل آموزه‌هایی در فلسفه‌ی زبان ارائه شده‌اند، مخصوصا توسط کواین و دیویدسون. من گمان نمی‌کنم که این کار چیز زیادی به دیویی اضافه کرده باشد: این کار تنها تغییر شکل دادن گفته‌های دیویی است برای مخاطبانی متفاوت. برای کسانی که انتظارات و خواسته‌های متفاوتی دارند.
برای اولین بار کی با تحلیل منطقی برخورد کردید؟
من مدت کمی شاگرد کارناپ و همپل بودم.اما آنها مهمترین اساتید من نبودند. آموزش من عمدتا مبتنی بر رویکرد تاریخی [و نه منطقی] بود. اولین مواجهه‌ی من با فلسفه‌ی تحلیلی در دانشگاه پرینستون رخ داد، زمانی که دیگر خودم فلسفه را تدریس می‌کردم. دوره‌ی جالبی بود. اثر متاخر ویتگنشتاین تازه داشت درک می‌شد، و کواین و سلارز[3] داشتند مهمتریت کتاب‌هاشان را می‌نوشتند.
نقش ویتگنشتاین در حوزه‌ی فلسفه تحلیلی در ایالات متحد چه بود؟
من برای اولین بار ویتگنشتاین  را در اواخر دهه‌ی پنجاه میلادی خواندم، تا از شر رایشنباخ[4] خلاص شوم. ویتگنشتاین نقش یک پراگماتیست را در فلسفه‌ی زبان به عهده داشت، چون که داشت موضوعات و مباحث فلسفه‌ی زبان را به حوزه‌هایی خارج از فلسفه‌ی زبان می‌کشانید و اصطلاحا از فلسفه‌ی زبان "تمرکز زدایی" می‌کرد. ویتگنشتاین چهره‌ی تهدیدکننده‌ای بود زیرا نقش زیادی در رواج این باور داشت که فلسفه یک حرفه و تخصص مجزا و در عین حال متعالی‌تر از سایر حوزه‌های فرهنگ نیست. برای همین، فیلسوفان آکادمیک در امریکا و در انگلیس همیشه برخورد دوپهلویی با او داشتند. از یک طرف، مثل روز روشن بود که او مهمترین چهره در این رشته است. از طرف دیگر، او خطری برای فلسفه به عنوان یک تخصص و حرفه به حساب می‌آمد. فارغ از این حرف‌ها، ویتگنشتاین جاذبه‌ی بسیاری برای شخص من دارد. همانطور که استنلی کول[5] گفته است، چیز جالبی که در مورد دو فیلسوف بزرگ قرن بیستم وجود دارد این است که ویتگنشتاین جوری می‌نویسد که انگار هیچ‌چیز نخوانده‌است، حال آنکه هایدگر جوری می‌نویسد که انگار همه‌ی کتاب‌ها را خوانده است.
چرا فلسفه‌ی امریکا در میان دو جنگ جهانی با چنین شور و هیجانی آغوش خود را بر روی مهاجران اروپایی باز کرد؟
پاسخ آسان است. مدت زمان زیادی می‌شد که امریکایی‌ها چیزی در فلسفه ارائه نکرده بودند. بهترین آثار دیویی قبل از سال 1925 میلادی نوشته شده بودند. برای همین بیست و پنج سالی می‌شد که اتفاق مهمی در فلسفه‌ی امریکا رخ نداده بود - هر چند که دیویی هنوز زنده و مورد احترام بود. در سال‌های دهه‌ی 1930 مهاجران آلمانی و اتریشی شروع کردند به آمدن - کسانی مانند کارناپ، همپل، تارسکی و رایشنباخ. بعد از جنگ جهانی دوم آنها دپارتمان‌های فلسفه را در امریکا اشغال کردند - برای اینکه کسی دیگر نبود. رویکرد آنها کاملا غیر تاریخی بود، می‌خواستند فلسفه را به جای آنکه تاریخ‌گرا باشد علم‌گرا کنند.
چرا این مخالفت با رویکرد تاریخی به این سرعت توسط فلسفه‌ی امریکایی پذیرفته شد؟
پوزیتویست‌های منطقی فکر می‌کردند که فاشیسم ارتباط نزدیکی با علم‌ستیزی دارد، و در نتیجه احترام به علم و متد علمی نشانه‌ی ضدیت با فاشیسم در تفکر فلسفی است. در نظر کارناپ، همدلی هایدگر با نازیسم معنای زیادی داشت زیرا او بر آن بود که "تاریخیت وجود[6]"هایدگر و نازیسم او یک جورهایی به هم ربط دارند. وقتی کارناپ به ایالات متحد آمد، این باور را نیز با خودش آورد که باید با اجتناب از متفکرانی همچون افلاطون، هگل و نیچه از فلسفه در مقابل رویکرد تاریخی و نیز نازیسم دفاع کرد. کارل پوپر در کتابش به نام جامعه‌ی باز – که کتاب بسیار تاثیرگذاری در امریکا بود -  رویکرد مشابهی را انتخاب کرد. پوپر می‌اندیشید که افلاطون، هگل و مارکس متفکران توتالیتری هستند و ما باید از شیوه‌ی اندیشه‌ورزی آنها اجتناب کنیم و شیوه‌ی مدرن‌تر، به‌روز‌تر و علمی‌تری را در تفکر به کار بگیریم. این حرف بسیار ایدئولوژیکی بود و هنوز هم بسیاری از فلاسفه‌ی امریکایی به‌اش اعتقاد دارند. آنها عقیده دارند که شرافت اخلاقی و سیاسی مستلزم احترام به عقلانیت علمی است.
به نظر شما چنین سرنوشتی انتظار هرمنوتیک را نیز در امریکا می‌کشد؟ منظور من عمدتا هرمنوتیک تاریخی گادامر است، کسی که در قلب بسیاری از بحث‌های فلسفی در اروپا قرار دارد.
این‌طور فکر نمی‌کنم. ما در امریکا زیاد از اصطلاح هرمنوتیک استفاده نمی‌کنیم: ترجیح می‌دهیم که به جای آن درباره‌ی "فلسفه‌ی قاره‌ای" حرف بزنیم، که هرکسی را از گادامر تا لیوتارد شامل می‌شود. این به کنار، من فکر نمی‌کنم که اصطلاح هرمنوتیک حتی در خود اروپا هم معنای واحدی داشته باشد. در سال‌های دهه‌ی 1960 و 1970، در فرانسه و در آلمان بسیار در مورد این اصطلاح بحث می‌شد. امروز جای آن را مابعدساختارگرایی گرفته است.
اگر می‌خواستید تاریخ فلسفه را در امریکا بنویسید، از کجا شروع می‌کردید؟
من قطعا بر تغییر رویکرد شدیدی که در سال‌های دهه‌ی پنجاه رخ داد تاکید می‌کردم. یعنی سر بر آوردن فلسفه‌ی تحلیلی، که نوع متفاوتی از فلسفه است. البته می‌توان جواب‌های دیگری هم به این پرسش - که از کجا باید شروع کرد - داد. بسیاری از فیلسوفان امریکایی – مثلا رویس[7] و سانتایانا- مکتبی از پیروان بر جای نگذاشته‌اند.
امرسون چه؟
فیلسوف‌ها هیچ‌وقت امرسون را به چشم یک فیلسوف نخوانده‌اند. قبل از هایدگر، هیچ‌کس نیچه را هم فیلسوف نمی‌دانست. تنها در همین اواخر است که کسانی مثل استنلی کول[8] و کورنل وست[9] تلاش کرده‌اند تا امرسون را وارد جمع  فیلسوف‌ها کنند. امرسون و تورو[10] در تاریخ امریکا چهره‌های ادبیی محسوب می‌شدند.
دیویی استثنایی در چشم‌انداز [فکری] امریکاست: او مکتبی بر جای گذاشت، او علاقه به پرسش در باب نظم اجتماعی-اخلاقی را در تفکر امریکایی از نو احیا کرد و با این کار، به تعبیری منطق صومعه را با منطق شهر آشتی داد.
فرهنگ در امریکا ذاتا سیاسی است. امریکا بر اساس مفهوم اخلاقیی از آزادی بنا شده‌است. این کشور سرزمین آزادترین مردم است، جایی که دموکراسی در بهترین صورت خود متجلی شده، جایی که افق‌ها بازند. یک افسانه‌ی پرشور ملی درباره‌ی کشور ما وجود دارد که می‌گوید: "ما با اروپایی‌ها فرق می‌کنیم به خاطر اینکه ما تازه شروع کرده‌ایم. ما سنتی نداریم، ما می‌توانیم انسان‌ها را همان‌طور که باید باشند بسازیم." من فکر می‌کنم که این علاقه‌ی پرشور به امریکا از امرسون به دیویی به ارث رسیده‌است. متاسفانه، چنین چیزی در حال حاضر از دست رفته‌است. این اتفاق در همین اواخر رخ داد، یعنی در دوران جنگ ویتنام.
شما بر آن‌اید که هویت فکری ایالات متحد، به دلیل جنگ ویتنام، همچون یک "شور ملی" از هم گسیخته شد. اما الان اوضاع بر چه منوال است؟
سوسیالیست‌های قدیمی – کسانی مانند سیدنی هوک – از آن معدود روشنفکرانی‌اند که در این نوع رمانتی‌سیسم اجتماعی مشارکت داشتند. من فکر می‌کنم که این علاقه‌ی پر شور به آمریکا نقش بسیار زیادی در این احساس بازی می‌کرد که ما کشور آینده‌ایم. بعد به تدریج معلوم شد که جنگ ویتنام به معنای پایان برتری و اقتدار امریکا است و ما دیگر بزرگ‌ترین کشور و ثروتمندترین کشور جهان نیستیم. یکباره انگار چنین شد که روشنفکرها فاسد شدند و فریب خوردند.
چرا این علاقه‌ی پر شور ملی به واسطه‌ی جنگ ویتنام از هم گسیخت؟
امریکایی‌ها تا قبل از جنگ ویتنام، تنها دو جنگ را آغاز کرده بودند: جنگ امریکا با مکزیک و جنگ امریکا با اسپانیا. روشنفکرها این جنگ‌ها را محکوم کردند، به خاطر اینکه چنین به نظر می‌رسید که ما داریم نسخه‌ی بدل اروپایی‌ها می‌شویم؛ یعنی صرفا یک قدرت امپریالیستی دیگر. روشنفکرها نگاه مثبتی به جنگ‌های جهانی اول و دوم داشتند، زیرا ما در آنها برای شکست دادن نیروهای شیطان جنگیده بودیم. بنابراین، بعد از جنگ جهانی دوم، روشنفکران امریکایی می‌توانستند به نقش کشورشان در تاریخ بسیار افتخار کنند: چیزهایی مانند طرح مارشال[11] این حس را القا می‌کرد که جهان بهتری در راه است. جنگ ویتنام همه‌ی این چیزها را تغییر داد. این جنگ کاملا ناعادلانه‌ای بود. حتی امپریالیسم هم نبود. ما خیلی ساده داشتیم تلاش می‌کردیم کشوری دیگر را تصرف کنیم تا منابع طبیعی‌اش را تصاحب کنیم.ما داشتیم بدون رحم و مروت مردم آن کشور را می‌کشتیم. به یک معنا، ما هیچ‌وقت نتوانستیم از تبعات این جنگ خلاص شویم. از طرف دیگر، این اولین بار بود که ما در جنگی شکست می‌خوردیم. ما یک جورهایی در جنگ کره هم شکست خورده بودیم. اما از نه منظر روشنفکران و اندیشمندان. ما برای اولین بار ظرف دویست سال گذاشته، جنگی را باخته بودیم. برای همین مردم کم‌کم به این فکر افتادند که ما هیچ‌وقت کشور خدا نبوده‌ایم.
به نظر شما دین نقش مهمی در استقلال ملی ایالات متحد بازی کرده‌است؟
بعضی وقت‌ها بله. اما نقش غالب را نداشته. تورو و ویتمن آدم‌هایی مذهبیی نبودند. یقینا دین در آغاز قرن بیستم اهمیت پیدا کرد. این زمان به اصطلاح انجیل اجتماعی[12] بود، یک جور مسیحیت سوسیال دموکراتیک. کلیساهای پروتستان در شمال رهبری جبهه‌ی اصلاحات را بر عهده گرفتند. چنین چیزی یک‌بار دیگر در سال‌های دهه‌ی 60 و 70 و با جنبش جقوق مدنی و مارتین لوترکینگ رواج پیدا کرد.


[1]New Deal. برنامه‌ی اقتصادی و سیاسی دولت روزولت برای احیای اقتصاد امریکا در سال‌های دهه‌ی 1930 میلادی.
[2]. naturalization
[3] . Wilfrid Stalker Sellars
[4] .Hans Reichenbach
[5] . Stanley Cavell
[6] . historicity of Being
[7] . Josiah Royce
[8] . Stanley Cavell
[9] . Cornell West
[10] . Henry David Thoreau
[11] . Marshal plan. طرح گسترده‌ی امریکا برای کمک به بازسازی اقتصاد اروپا بعد از ویرانی‌های جنگ جهانی دوم
[12] . social gospel. جنبشی در مسیحیت پروتستان امریکایی، مخصوصا در ابتدای قرن بیستم میلادی، که هدفش انطباق دادن نظم اجتماعی با اصول مسیحیت بود.

۱ نظر: