اول)
از
سنين نوجواني به رمانها و فيلمهاي پليسي علاقه داشتهام؛ مشخصا شرلوك هولمز
كارآگاه محبوب من بود. در اين داستانها كارآگاه باهوش كه استدلالهاي پليس را
توجيهكننده نمييافت و بر آن بود كه مدعيات آنها با حقيقت امور فاصله دارد با
تيزبيني جادويي و هوش شيطانياش «آلارمها» را ميديد و نشانهها را دنبال ميكرد
تا سرانجام جنايتكار واقعي را مييافت و متهم بيگناه را نجات ميداد. محرك او در
اين پژوهش عدم رضايتش از نحوهی پيگيري امور از سوي پليس بود. شك او و پژوهشش ماهيتي
نظرپردازانه و مصنوعي نداشت؛ مثلا اينطور نبود كه او صرفا براي ارضاي قريحهي
وارسياش گزارههايي را دوبارهكاوي كند كه نسبت به صدقشان اطمينان دارد، يا مسالهاي
را كه با رضايت و اطمينان حل كرده دوباره از بايگانياش بيرون بكشد تا ببينيد آيا
ميتواند نقصي در استدلالهاي خويش بيابد يا خير. نه! او صرفا ميخواست مسالهاش
را حل كند. و شيوهي پليس در حل مساله راضياش نميكرد و ترديدهايش را فرو نمينشاند.
البته ترديدهاي او واقعي و معقول بودند و ريشه
در ديدگاه هاي فرا-پليسي او داشتند: مستندات بايد كل منسجمي را تشكيل دهند؛ تناقضها
نياز به بررسي جدي دارند؛ هيچ قرينهاي را نبايد ناديده گرفت. به بيان فلسفيتر، كارآگاه
خصوصي شكگراي دكارتي نبود، حتي چندان نسبتي هم عقلگرايي انتقادي كارل پوپر نداشت.
بلكه او لغزشباوري بود كه به تبعيت از چارلز سندرس پرس عميقا باور داشت شك نسبت
به يك گزاره يا باور نياز به دليلي واقعي دارد.
حالا سالها
از آن دوران گذشته است. و من همچنان خوانندهي پيگير داستانهاي پليسيام.اما پرسشي كه اين روزها فكر من را به خود مشغول
داشته اين است كه چطور ميتوان بعد از ارتكاب جنايت با خیال راحت --- و بدون ترس
از پيگيري پليس يا فضوليهاي بیپایان كارآگاههاي خصوصي --- در خانه نشست و
روزگار گذارند...