[توضيح مترجم: اين مطلب در واقع بخشي است از مقدمهاي كه سامي پيلستروم بر كتاب The Continuum Companion to Pragmatism نوشته است. امروز كه
مشغول مرور اين مقدمه بودم ناگهان به فكر ترجمهاش افتادم، شايد تا حدي به دليل
بحث مختصري كه با آقايان شيخرضايي و عباسي در انجمن حكمت داشتيم؛ در اين باب كه
حكم مشهور ويليام جيمز كه «حقيقي نام هر چيزي است كه سودمند افتد» باعث بياعتباري
پراگماتيسم در ايران شده است. سامي پيلستروم در اين مطلب كوتاه از اين ايده دفاع
ميكند كه هيچ تز اساسياي نيست كه همهي پراگماتيستها بر سرش اشتراك نظر داشته
باشند. خواندنش را، طبيعتا، توصيه ميكنم. و اگر همتي باشد قصد دارم چيزكي كوتاه
را هم در باب يكي از آموزههاي كليدي پراگماتيسم كلاسيك، يعني قاعدهي پراگماتيستي
(Pragmatic
Maxim)، ترجمه كنم، زيرا
اعتقاد دارم اين آموزه جايگاه مهمتري در اين جريان فلسفي دارد تا ديدگاه مشهور و
بدنام ويليام جيمز در باب صدق.]
به نظر من مهم است به
ياد داشته باشيم كه پراگماتيسم هيچ ذاتي ندارد، هيچ تز يا دكترين
اساسياي نيست كه همهي پراگماتيستها آن را قبول داشته باشند. بلكه، تنشهاي مهم،
و حتي حياتياي، در سنت پراگماتيستي وجود دارد. پراگماتيستهاي متفاوت از ديدگاههاي بسيار متفاوت،
و اغلب متعارضي، دفاع ميكنند. از لحاظ تاريخي، اين اغلب پرسشي مهم است كه آيا ميتوان
متفكري خاص را پراگماتيست دانست يا خير: البته كه پراگماتيستهاي تمام و كمالي
وجود دارند (يعني پرس، جيمز، ديويي، ميد، آدامز . . . ). و فلاسفهاي نيز هستند كه
تمايلات و گرايشهاي پراگماتيستياي دارند كه كمابيش از پراگماتيستهاي گروه اول
دور و نزديكاند (يعني كانت، ويتگنشتاين، كارناپ، كواين، سلارز، براندوم . . .).
از بسياري جهات، تعيين اين امر كه آيا متفكري خاص را بايستي پراگماتيست محسوب كرد
يا خير كاري دشوار است.
تكرار ميكنيم، به
سادگي نميتوان تعيين كرد كه فيلسوفي خاص پراگماتيست است يا خير، و دقيقا همين امر
نشانهي سرزندگي و شكوفندگي اين سنت است: پراگماتيسم پروژهاي پايانيافته نيست،
بلكه گرايش فلسفي حقيقتا زندهاي است، و تفاسير تاريخي بر سر اين امر كه آيا
فيلسوفي خاص پراگماتيست است يا خير نقشي مهم در شكلگيري و ساختارپذيري مستمر اين
سنت ايفا ميكنند، در نتيجه با بازگويي روايت آن باعث ميشوند كه همچنان زنده و
شكوفا باقي بماند. اما اين سنت همچنان بسيار مبهم است. هيچ معيار روشن و دقيقي
براي پراگماتيست بودن نميتوان ارائه كرد.
يك خصيصهي بنيادين
تفكر پراگماتيستي اين است كه پراگماتيستها سروكارشان با كنشها و عادات انساني
است. ديدگاهها و مفاهيم فلسفي برحسب چنين چارچوبهاي تجربي و عملياي ارزيابي ميشوند.
اما، اين بدان معنا نيست كه كنش/عمل مقدم است بر نظريه؛ بلكه، در قدم اول هيچ
دوگانگي دقيق و روشني ميان نظريه و عمل برقرار نميشود. حتي نظريترين مسائل علمي
يا فلسفي در پرتو ارتباطات بالقوهشان با كنشهاي عملي انسان ارزيابي ميشوند.
ما در اين كتاب خواهيم
ديد كه اضافه كردن برخي متفكران خاص به سنت پراگماتيستي --- مثلا كسي مانند كواين
--- كاري بدون مشكل نيست. چنين حكايتي، البته به ميزاني رقيقتر، در مورد ريچارد
رورتي نيز صدق ميكند. زيرا برخي از پراگماتيستهايي كه جهتگيري تاريخي دارند
ادعا ميكنند او پراگماتيستهاي كلاسيك را عميقا تحريف كرده است. اما پذيرش انديشههاي
كواين و رورتي تا حد زيادي شيوهاي را كه ما امروزه به سنت پراگماتيستي مي نگريم
شكل داده است، زيرا اين سنتي است كه ما ناگزير از چشماندازي بدان مينگريم كه تا
حدي بوسيلهي ايدههاي نئوپراگماتيستي پاتنم و رورتي شكل گرفته است. و ايدههاي
پاتنم و رورتي احتمالا بسيار متفاوت ميبودند اگر نفوذ كواين بر آنها نبود. اما
آدمي ميتواند كواين را به سنت پراگماتيستي اضافه كند، همانطور كه رورتي را، و
رورتي كسي است كه تعدادي از متفكران مهم (به دلايلي خوب) ميانديشند كه برخي از
تعهدات مركزي اين سنت را نقض كرده است. از جملهي اين تعهدات ميتوان به تلقي
فلسفه در مقام پژوهش كه پرس، بنيانگذار پراگماتيسم، بر آن تاكيد ميورزيد اشاره
كرد. در هر صورت، نبايست كواين و رورتي را به دلايلي نادرست از اردوگاه پراگماتيستها
بيرون انداخت. يك دليل نادرست اين فرض است كه پراگماتيسم يك ذات حقيقي و واحد دارد
كه مي توان براي طبقهبندي متفكران --- و داخل يا خارج از سنت پراگماتيستي دانستن
آنها --- به آن توسل جست.
بنابراين به هيچوجه
نميتوان به اين سووال كه آيا كواين، رورتي يا هر كس ديگري واقعا پراگماتيست است
جواب بله يا خير سادهاي داد. سنت پراگماتيستي، مانند هر سنت ديگري، بسيار پوياست،
زنده است، تغيير ميكند، و اين طور نيست كه يك بار براي هميشه شكل گرفته باشد؛
بنابراين، جادهي متفكري مانند كواين يا رورتي در اين سنت --- كه روابط پرچالش و
دشواريزايي با ديگر متفكران حاضر در اين سنت دارد --- هميشه اين سنت را ديگرگون
ميكند و آن را زنده نگاه ميدارد، زيرا باعث ميشود كه بحث جنجالي مستمر در اين
خصوص كه حقيقتا معيارهاي (پراگماتيك؟) ما براي پراگماتيست خواندن فلان فيلسوف يا
بهمان متفكر چه اند همچنان زنده بماند. اگر كاملا روشن بود كه چه كسي پراگماتيست
است و چه كسي پراگماتيست نيست، پراگماتيسم دشوار ميتوانست چارچوب فلسفي جذابي
باشد مانند آنچه امروزه همچنان است، يا بار ديگر (بعد از دوران افول آن در ميانهي
قرن بيستم ميلادي) شده است.
ما اين را نيز نميتوانيم
بگوييم كه پراگماتيستهايي كه ما در اين مقدمه بررسيشان ميكنيم توانستهاند
مسائل فلسفياي را كه دلمشغولشاناند يك بار براي هميشه فيصله دهند. در واقع،
سرزندگي و شكوفندگي پراگماتيسم ريشه در مسائل فلسفي اصيلش دارد. عمق آن دقيقا به
اين خاطر است كه هيچ نظريهي نهايي و غايياي دربارهي هيچچيز ارائه نكرده است. اين
گونه نيست كه پذيرش آموزهاي مشترك باعث وحدت پراگماتيستها شده باشد؛ تن دادن غير
انتقادي و تمام و كمال به اصل جزمياي مشترك كه ديگر جاي خود دارد. آنچه
پراگماتيستها را زير يك چتر جمع ميكند تلقي بينهايت باز و مبهمشان است از نحوهي
مواجهه با مسائلي خاص در فلسفه؛ هر يك به شيوهي خويش. من باور دارم كه رابرت تليس
و اسكات آيكين جان كلام را بيان كردهاند و ما بايد با آنها همداستان باشيم: «مقاومت
پراگماتيسم در برابر تعريف دقيق نشانهي سرزندگي آن است، نشانگر آن است كه
پراگماتيسم فلسفهي زندهاي است و نه چيزي كه مربوط به گذشته باشد. اين بدان
معناست كه پرسشها در باب دلالتهاي اساسي آن، مضامين عمده و برهانهاي مركزياش
همچنان پرسشهايي باز اند، و پراگماتيستها همچنان به كار روي آنان مشغول اند. پراگماتيسم،
هر چه باشد، همچنان دارد روي خود كار ميكند، همچنان دارد تلاش ميكند تعيين كند
كه چه است.» كتاب حاضر با ديدگاه ضد ذاتگراي آنها (هر چند نه با همهي جزئيات
ديدگاههاي آنان) همدل است،
هم جستوجوي تاريخي
زير در باب پراگماتيستهاي عمده، و نيز مناقشات و ديدگاهشان در خصوص متدولوژي
پراگماتيستي در حوزههاي مختلف پژوهش در فصل research methods and
problems بايد در پرتو اين روح
بازبودگي خوانده شود. اين مقدمه حقيقت نهايي را دربارهي ذات پراگماتيسم به شما نخواهد
گفت، زيرا چنين حقيقت نهايياي اصولا وجود ندارد.
-----------------
در همين ارتباط بخوانيد:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر