۱۳۹۴ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

ويليام جيمز، برهان اعتقاد بر پايه‌ي اراده و باور به خدا

 [توضيح مترجم: اين مطلب در واقع بخشي از است از مدخل «برهان‌هاي پراگماتيك و باور به خدا» در دايره‌العمارف فلسفه‌ي استنفورد. عنوان اصلي اين بخش در مدخل دايره‌المعارف استنفورد «برهان اعتقاد بر پايه‌ي اراده‌ي ويليام جيمز» است كه بد نديديم عبارت “باور به خدا” را نيز به آن اضافه كنيم تا به عنوان يك مطلب مستقل معلوم كند كه موضوع اصلي بحث چيست. در هر صورت، اين بخش را به عنوان يك مطلب مستقل، و در مقام تقريري نسبتا جامع از مقاله‌ي كلاسيك ويليام جيمز، مي‌توان خواند. به ويژه آنكه مولف اين برهان را مورد ارزيابي انتقادي مناسبي قرار مي‌دهد. ديگر اينكه اين مطلب ابتدائا در سايت دين‌آنلاين منتشر شده‌است. ]

****

برهان ارائه شده توسط ويليام جيمز (۱۸۴۲-۱۹۱۰) در مقاله‌ي سال ۱۸۹۶ ميلادي‌اش -- يعني اعتقاد بر پايه‌ي اراده -- بسيار از مبحث عقلانيت باورهاي ديني فراتر مي‌رود و مباحث فلسفي متعددي را در بر مي‌گيرد (مثلا، اينكه آيا بايد دترمينيسم را بپذيريم يا ضد آن را)، و حتي بر مسائل مرتبط با حيات سياسي نيز قابل اعمال است. برهان جيمز --- در حمله‌اش به امر به ندانم‌انگاري (agnostic imperative، به معناي اجتناب از باور زماني كه قراين ناكافي اند) --- اين حكم كلي معرفت‌شناسانه را در خود دارد كه:

آن قاعده‌ي تفكر كه قطعا مانع من شود كه انواع خاصي از صدق را بپذيرم، اگر آن انواع خاص از صدق واقعا وجود داشته باشند، قاعده‌ي غيرعقلانيي خواهد بود. (جيمز، 1896، ۲۸)

ما مي‌توانيم امر به ندانم‌انگاري را به شيوه‌ي زير بنويسيم:

براي تمام انسان‌هاي S و قضيه‌هاي p، اگر S اعتقاد داشته باشد كه p همان اندازه محتمل است كه نقيض p، آنگاه براي S غير مجاز است كه به p يا نقيض p اعتقاد پيدا كند.

اگر حق با جيمز باشد، آنگاه امر به ندانم‌انگاري نادرست است.
حريف ويليام جيمز در مقاله‌اش، دبليو. كي. كليفورد (۷۹-۱۸۴۵) بود. كليفورد ادعا كرده بود كه:

...اگر من خود را مجاز بدارم كه به هر چيز، بر پايه‌ي قراين ناكافي، اعتقاد ورزم، شايد صرف آن باور آسيب چنداني به من وارد نكند: شايد آن باور واقعا صادق باشد، و شايد هرگز موقعيتي براي من پيش نيايد كه آن باور را جامه‌ي عمل پوشم. اما من نمي‌توانم به خود اجازه دهم كه بشريت را به اين مسير سوق دهم؛ مسيري كه باعث شده‌است من، خود، ساده‌لوح شوم. خطايي كه جامعه را تهديد مي‌كند اين نيست كه، با پذيرش چنين چيزي، صرفا به احكام نادرست اعتقاد پيدا مي‌كند؛ هرچند كه اين خود به اندازه‌ي كافي بزرگ است. خطر بزرگ آن است كه جامعه زودباور و ساده‌لوح شود؛ و عادت آزمودن چيزها و تحقيق در باب راستي و ناراستي‌شان را كنار بگذارد. اين همانا غرق شدن مجدد در توحش است. (كليفورد ۱۸۷۹، ۱۸۵-۶)

بنا به نظر كليفورد، قرينه‌گرايي (Evidentialism) قاعده‌ي اخلاق است: “اين هميشه، هرجا و براي همه‌كس خطاست كه بر پايه‌ي قراين ناكافي به چيزي اعتقاد ورزد” (كليفورد 1879، 186).  اگر قاعده‌ي كليفورد در باب اخلاق صادق باشد، آنگاه هركس كه به قضيه‌اي اعتقاد داشته باشد، و به نظر او صدق آن قضيه محتمل‌تر از صدق نقيض آن نباشد، شخصي غير اخلاقي است. مي‌ارزد خاطرنشان كنيم كه برهان كليفورد در اينجا خود برهان اخلاقي پراگماتيكي است.
جيمز در مقاله‌ي “اعتقاد بر پايه‌ي اراده” عمدتا به دنبال آن است تا نشان دهد كه قاعده‌ي كليفورد غيرعقلاني است (جيمز 1896: 28). جيمز ادعا مي‌كند كه قاعده‌ي كليفورد صرفا يك استراتژي عقلي پيش روي ما [از ميان استراتژي‌هاي عقلي متعدد] است. آنكه طرفدار قاعده‌ي كليفورد است توصيه مي‌كند كه آدمي بايد از خطا به هر نحو ممكن اجتناب ورزد، و بنابراين ريسك از دست دادن برخي انواع خاص از حقيقت (صدق) را بپذيرد. اما استراتژي ديگري نيز وجود دارد وآن اين است كه با هر ابزار در دسترس به دنبال حقيقت (صدق) بگرديم؛ حتي با پذيرش ريسك خطا كردن. جيمز در برهان اصلي مقاله‌ي “اعتقاد بر پايه‌ي اراده” از استراتژي دوم تبعيت مي‌كند.
براي تسهيل مباحث، هشت اصطلاح مورد استفاده‌ي جيمز در اين مقاله را به طور خلاصه تعريف مي‌كنيم:

فرضيه (Hypothesis): چيزي كه مي‌توان به آن اعتقاد ورزيد.
گزينه (Option): تصميم به انتخاب ميان دو فرضيه.
گزينه‌ي زنده (Living option): تصميم به انتخاب ميان دو فرضيه‌ي زنده.
فرضيه‌ي زنده (Live hypothesis): چيزي كه نامزدي واقعي براي اعتقاد ورزيدن است. مي‌توانيم بگوييم كه فرضيه‌اي براي يك شخص زنده است صرفا زماني كه آن شخص قرينه‌ي محكمي براي رد آن فرضيه نداشته باشد و آن فرضيه جذابيتي شهودي براي آن شخص داشته باشد.
گزينه‌ي حياتي (Momentous option): گزينه ممكن هست هرگز خود را دوباره عرضه نكند، يا تصميم را نتوان به سادگي بازگرداند، يا انتخاب اهميتي بسيار داشته باشد. در هر صورت، ماجرا پيش پا افتاده و كم‌اهميت نيست.
گزينه‌ي ناگزير (Forced option): نمي‌توان از تصميم‌گيري اجتناب كرد يا آن را به تعويق انداخت.
گزينه‌ي اصيل (Genuine option): گزينه‌اي كه زنده، حياتي و ناگزير است.
عقلا باز (Intellectually open): نه قراين و نه برهان‌ها بتوانند به نحوي متنج در مورد مساله تصميم‌گيري كنند.
برهان اصلي مقاله را مي‌توان به شيوه‌ي زير خلاصه كرد:
۱. دو استراتژي فكري بديل در دسترس اند:
استراتژي الف: ريسك از دست دادن حقيقت (صدق) و از دست دادن خير اعلاء به خاطر تمايل به اجتناب قطعي از ارتكاب خطا.
استراتژي ب: پذيرش ريسك ارتكاب خطا به خاطر كسب شانس دست‌يابي به حقيقت (صدق) و خير اعلاء.
۲. قاعده‌ي كليفورد استراتژي الف را در دل خود دارد، اما
۳. استراتژي ب بر استراتژي الف ترجيح دارد، زيرا استراتژي الف راه دست‌يابي ما را به انواع خاصي از حقيقت (صدق) سد مي‌كند. و
۴. هر استراتژي فكريي كه راه دست‌يابي ما را به انواع خاصي از حقيقت (صدق) سد كند استراتژي نامناسبي است. بنابراين
۵. قاعده‌ي كليفورد پذيرفتني نيست.






جيمز تصريح مي‌كند كه “در برخي مواقع... حقيقتي به هيچ‌وجه نمي‌تواند محقق شود مگر اينكه اعتقادي پيشيني نسبت به تحقق آن وجود داشته باشد” (جيمز 1896، ۲۵). جيمز مثال‌هاي متعددي در خصوص اين نوع خاص از حقيقت (صدق) ارائه مي‌كند كه مثال همكاري و مشاركت اجتماعي يكي از آنهاست:

يك ارگانيسم اجتماعي - از هر نوع كه مي‌خواهد باشد، بزرگ يا كوچك - به اين دليل كار مي‌كند كه هر عضوي از اين جامعه تكليف خود را انجام مي‌دهد، زيرا [به طور پيشيني] اعتماد دارد كه ديگر اعضا نيز به طور همزمان تكاليف خود را انجام مي‌دهند. نتيجه‌ي مطلوب هر چه باشد، حاصل مشاركت انبوهي افراد مستقل است، تحقق اين نتيجه در عالم واقع پيامد مستقيم ايمان پيشيني افراد درگير و ذينفع به يكديگر است. (جيمز 1896، ۲۴)

و اگر جيمز بر حق باشد كه نوعي قضيه وجود دارد كه اعتقاد ورزيدن به آن باعث صدق آن خواهد شد -- چيزهايي كه ما مي‌توانيم آنها را “صدق‌هاي وابسته (dependent truths)” بخوانيم، آنگاه قضيه‌ي 3 به نظر محكم مي‌آيد.
البته، پذيرش قضيه‌ي 5، و تبعيت از استراتژي بديل جست‌وجوي صدق با هر ابزار ممكن، حتي با پذيرش ريسك خطا، بدين معنا نيست كه هر چيزي ممكن است [و مي‌توان به هر فرضيه‌اي اعتقاد ورزيد]. و جيمز در بخشي مهم از مقاله‌اش، فرضيه‌هايي را كه مي‌توان، در فقدان قراين مناسب، به طور مشروع به آن‌ها اعتقاد ورزيد محدود مي‌كند. در ميان پيش‌شرط‌هاي ارائه شده توسط جيمز، مهم‌ترين آنها اين است:

تنها گزينه‌هاي اصيلي را كه از نظر عقلي باز (intellectually open) باشند مي‌توان بر پايه‌ي بسترهاي احساسي تصميم‌گيري كرد.

دقت كنيد كه جيمز بر ضد تاييد باورهاي آدمي با كمك قراين -- هر گاه كه قراين در كار باشند -- استدلال نمي‌كند. به همين ترتيب، او بر ضد اهميت قراين نيز استدلال نمي‌كند. تلاش او ارائه‌ي برهاني است در رد اصل قرينه‌گرايي؛ يعني نهي از اعتقاد ورزيدن هر زمان كه قراين ساكت‌اند. و اين نهيي است كه در دل قاعده‌ي كليفورد وجود دارد.
اين شرط كه گزينه بايد از نظر عقلي باز باشد شايد شرطي اضافه باشد. اگر قرينه محكم باشد، يا حتي قويا حمايت بكند از، مثلا فرضيه‌ي «الف»، و شما اين را بپذيريد، ممكن است در اين صورت تنها فرضيه‌ي «الف» را زنده بدانيد. شما مي‌دانيد كه قرينه به نحوي قوي از «الف» حمايت مي‌كند، پس در نظر شما ديگر نقيض «الف» زنده نخواهد بود. به بيان ديگر، اين كه بگوييم گزينه‌اي زنده است شايد اين را در خود مستتر داشته باشد كه عقلا باز است. با اين وجود، بياييد با اين فرض پيش برويم كه «زنده بودن» و «باز بودن» مفاهيمي از نظر منطقي متمايز اند. افزون بر اين، ما مي‌توانيم اين پرسش را طرح كنيم كه آيا ويژگي عقلا باز بايد چنان فهم شود كه گويي قرينه در حال حاضر وجود ندارد يا اين كه قرينه به طور كلي و اصولا وجود نخواهد داشت. به بيان ديگر، آيا يك گزينه عقلا باز است زماني كه قرينه نامعين (indeterminate) باشد، يا زماني كه بالضروره نامعين باشد؟ برهان جيمز صرفا به حالت اول نياز دارد. فقدان قرينه‌ي مناسب [در حال حاضر] كافي است تا گزينه‌اي را از نظر عقلي باز كند. اگر قراين بيشتري به دست آمد چنان كه يك فرضيه به دليل فزوني قراين در حمايت از آن بر فرضيه‌ي ديگر برتري يافت، آنگاه الزام به پيروي از قراين ديگربار رخ مي‌نمايد.
بنا به نظر جيمز، ارتباط همه‌ي اين بحث‌ها با باور به وجود خدا چنين است:

دين به طور عمده دو حكم بنيادين دارد... [حكم اول،] بهترين چيزها چيزهاي جاودانه‌تراند، چيزهاي بادوام و پايدار، چيزهايي در جهان كه آخرين سنگ را پرتاب مي‌كنند، يعني كلام آخر را بر زبان مي‌آورند. حكم دوم دين اين است كه ما هم‌اكنون خاطرمان آسوده‌تر خواهد بود اگر اعتقاد داشته باشيم كه حكم اول [دين] صادق است... كامل‌ترين و جاودانه‌ترين جنبه‌ي جهان در اديان ما متجلي مي‌شود؛ جهان به شكل وجودي متشخص و انسان‌وار. جهان صرفا براي ما «آن» نيست، بلكه «تو» است. نيز ما احساس مي‌كنيم كه جاذبه‌ي دين براي ما بسته به حسن نيت فعالانه‌ي ماست؛ چنان كه قراين ممكن است تا ابد خود را از ما دور بدارند اگر ما تا نيمه‌راه قبول فرضيه را نرفته باشيم. (جيمز، 1896، 7-25)

جيمز تصريح مي‌كند كه دين دو حكم كلي دارد. منظور جيمز از حكم (affirmation) چيزي شبيه ادعايي انتزاعي است، تا حد زيادي فاقد آموزه‌هاي خاص هر دين، و يافتني در اديان بزرگ. اولين حكم اين است كه بهترين چيزها چيزهاي جاودانه‌تر اند، و دومين حكم اين است كه ما حتي هم‌اكنون نيز آسوده‌خاطرتر خواهيم بود اگر به حكم اول اعتقاد داشته باشيم. حكم اول بسيار گيج‌كننده است، زيرا جيمز نمي‌گويد كه بهترين چيزها چيزهاي جاودانه‌اند؛ او مي‌گويد كه بهترين چيزها چيزهاي جاودانه‌تر اند. او اين حكم را با كمك سه استعاره تشريح مي‌كند: “چيزهاي بادوام و پايدار، چيزهايي در جهان كه آخرين سنگ را پرتاب مي‌كنند، يعني كلام آخر را بر زبان مي‌آورند. «كمال جاودانه است» - اين جمله از چارلز سكرتن (Charles Secrétan) به نظر شيوه‌ي خوبي است براي بيان اين حكم اول دين” (جيمز 1896، ۲۵). اين بيان جيمز دو ايده را به ذهن متبادر مي‌كند: قدرت مطلق (sovereignty) و كمال (perfection). اگر ما “جاودانه‌تر” را به عنوان نوعي ضرورت، و امري غير امكاني، درك كنيم، آنگاه شايد بتوان حكم اول را چنين فهميد كه بهترين چيزها چيزهايي‌اند كه نمي‌توانند كامل و قادر مطلق نباشند. اين تفسير بسياري از پيچيدگي‌هاي حكم اول را حل مي‌كند. هرچند كه مساله‌ي كثرت (plurality) همچنان گيج‌كننده است. براي حل اين معضل مي‌توانيم به اين نكته توجه كنيم كه -- هر چند او به صراحت آن را حكم سوم نمي‌خواند -- جيمز تصريح مي‌كند كه “كامل‌ترين و جاودانه‌ترين جنبه‌ي جهان در اديان ما متجلي مي‌شود؛ جهان به شكل وجودي متشخص و انسان‌وار. جهان صرفا براي ما «آن» نيست، بلكه «تو» است.” (جيمز 1896، ۲۶) اگر ما اين را حكم سوم دين بدانيم (شايد با پذيرش اين خطر كه به ما اتهام كوته‌فكري ديني بزنند) اين احتمال كه چيزهاي جاودانه‌تر متكثر اند از ميان مي‌رود. به بيان ديگر، حكم سوم در تاييد و تثبيت يك‌خدايي، و نه چندخدايي، است. بنابراين، احكام اول و سوم دين، در كنار هم، مي‌گويند كه خير اعلي در جهان وجود موجودي متشخص است كه بالضروره كامل و قادر مطلق باشد. حكم دوم اين است كه ما حتي همين الان آسوده‌خاطرتر خواهيم بود اگر به وجود اين وجود كامل اعتقاد داشته باشيم. حداقل تا حدودي، ما حالمان بهتر مي‌بود اگر به حكم اول اعتقاد مي‌داشتيم زيرا اين كار، احتمال رابطه با اين وجود را تثبيت مي‌كند.
بنابه نظر جيمز، دقيقا همانطور كه اگر كسي منزوي باشد احتمال اينكه دوستاني پيدا كند پايين مي‌آيد، به همين ترتيب، احتمال اينكه آدمي با وجود كامل، در صورت وجود، آشنا شود، پايين مي‌آيد اگر او صرفا پس از اينكه قراين كافي در حمايت از وجود اين وجود كامل جمع‌آوري شد خواستار اين آشنايي شود. جيمز ادعا مي‌كند كه صدق هاي ممكني وجود دارند كه باور به وجود آنها شرط لازم به دست آوردن قرينه در حمايت از وجود آنهاست. بياييد اين گروه از قضيه‌ها را “قضيه‌هاي محدود (restricted propositions )” بخوانيم. اين‌ها قضيه‌هايي‌اند كه قرينه در حمايت از آنها صرفا در دسترس كساني قرار مي‌گيرد كه از پيش به صدق آنها اعتقاد داشته باشند. قضيه‌هاي وابسته و قضيه‌هاي محدود مثال‌هاي نقضي‌اند كه جيمز براي قاعده‌ي كليفورد طرح مي‌كند. آنها دو نمونه از حقايق (صدق‌هايي) اند كه قاعده‌ي كليفورد راه دسترسي آدمي را به آنها سد مي‌كند. اين يعني قاعده‌ي كليفورد دچار نقص است زيرا پيروي از آن مانع از دسترسي به قضيه‌هاي محدود و قضيه‌هاي وابسته مي‌شود. پس شايد پيروان كليفورد دستشان تا ابد از برخي حقايق كوتاه بماند.
مي‌توان مخالفت كرد كه جيمز در بهترين حالت نشان داده‌است كه باور به وجود خدا حياتي (momentous) است صرفا به شرطي كه خدا وجود داشته باشد. اگر خدا وجود نداشته باشد، و در نتيجه، خير اعلاي زندگي ابدي به دست نيايد، آنگاه در اين گزينه هيچ خير اعلايي وجود ندارد. براي پاسخ به اين انتقاد، طرفدار ويليام جيمز مي‌تواند تمركز كند بر آنچه جيمز دومين حكم دين مي‌خواند -- يعني اينكه ما حتي همين الان آسوده‌خاطرتر خواهيم بود اگر [به حكم اول دين] اعتقاد داشته باشيم -- و ادعا كند كه باور به اين حكم مزايايي را در خود دارد كه همين الان نيز در دسترس‌اند؛ حتي اگر خدا وجود نداشته باشد. در كتاب انواع مختلف تجربه‌ي ديني، جيمز مي‌گويد كه باور ديني مزاياي روانشناختي خاصي را به همراه دارد:

اشتياقي تازه كه خود را چونان هديه‌اي به زندگي مي‌افزايد، و شكلي را به خود مي‌گيرد؛ افسوني موسيقايي يا جذبه‌اي آغشته به شوق و شجاعت.... و يقيني در خصوص آرامش و سلامت، و نسبت با ديگران، فضيلت برخورداري از تعلقات همراه با عشق. (جيمز 1902، 475)

جيمز مي‌گويد كه در هر صورت --- از آنجا كه خداپرستي گزينه‌اي عقلا باز است و اگر گزينه‌اي مي‌خواهد اصيل باشد بايد عقلا باز باشد، و نيز با توجه به اينكه باور ديني خيرهاي اعلايي را با خود به همراه دارد --- صرف اين اميد كه اين باور صادق باشد دليلي مكفي است براي اعتقاد به آن. افزون بر اين، به سادگي مي‌توان از اين نقد خلاصي يافت. كافي است ما مفهوم گزينه‌ي اصيل را مورد بازنگري قرار دهيم و و اين شرط را حذف كنيم كه گزينه‌ي اصيل گزينه‌اي است كه حياتي باشد. هرچند مي‌توان چنين استنباط كرد كه  جيمز، خود، نسبت به كنار گذاشتن اين شرط بي‌ميل بوده‌است.
نقدي كه به طور معمول به برهان جيمز وارد مي‌شود اين است كه “اين برهان به معناي مجوزي نامحدود است براي تفكر دلبخواه... اگر هدف ما اين باشد كه به چيزي اعتقاد ورزيم كه صادق است، و نه ضرورتا آنچه دوست مي‌داريم، آن‌گاه تجويز كلي ويليام جيمز به كار ما نخواهد آمد” (هيك 1990، 60). اين بدان معني است كه اميد به اينكه قضيه‌اي صادق باشد دليل نمي‌شود كه فكر كنيم آن قضيه حقيقتا صادق است. پيرو جيمز مي‌تواند پاسخ دهد كه چنين نقدي غير منصفانه است. آنچنان كه آورديم، جيمز بر آن نيست كه از نادرستي قاعده‌ي كليفورد مي‌توان چنين نتيجه گرفت كه هر چيزي ممكن است. يادآوري مي‌كنيم كه جيمز قضاياي مجاز را محدود مي‌كند به قضايايي كه عقلا بازند و در دل گزينه‌اي اصيل قرار دارند. اين حفاظي كافي است در مقابل تفكر دلبخواه.
نقدي مهم‌تر نيز بر برهان جيمز وارد مي‌شود. بر اساس اين نقد، اين برهان ناكام مي‌ماند “در نشان دادن اين امر كه آدمي مي‌تواند دليل اخلاقي قابل توجهي داشته باشد در پذيرش باوري كه از نظر معرفتي قرينه‌اي در حمايت از آن نيست” (گيل 1990، 283). اين نقد مي‌گويد كه تكليف اخلاقي سنگيني بر دوش ما قرار دارد كه باورهامان را با قراين سازگاري بخشيم، و اين تكليف از شخصيت اخلاقي آدمي ناشي مي‌شود--- يعني اگر بخواهيم شخصي اخلاقا مسوول باشيم ايجاب مي‌كند كه دلايل خوبي در حمايت از هركدام از باورهامان داشته باشيم. اما اعتقاد به قضيه‌اي كه از نظر معرفتي قرينه‌اي در حمايت از آن وجود ندارد نقض اين تكليف است. پس شخصيت اخلاقي فرد را زير سووال مي‌برد. مي‌توانيد به شيوه‌اي ديگر در اين باره بينديشيد. ما در مقام موجوداتي عقلاني، هدف دوجانبه‌اي داريم: بيشينه كردن باورهاي صادقمان، و كمينه كردن باورهاي كاذبمان. شخص منتقد مي‌تواند بگويد كه قاعده‌ي كليفورد اعتبار اخلاقي خود را از اين هدف عقلاني اخذ مي‌كند. و [به همين ترتيب،] از قاعده‌ي كليفورد اين تكليف ما استنتاج مي‌شود كه صرفا به قضايايي باور داشته باشيم كه قراين مناسبي در حمايت از آنها وجود دارد. و برهان جيمز، در صورت اجرا، ما را مجاز مي‌دارد كه قاعده‌ي كليفورد را نقض كنيم، و در نتيجه اين هدف عقلاني ما را ناكام مي‌گذارد. آيا انساني كه از نظر عقلي و اخلاقي احساس مسووليت مي‌كند مي‌تواند اين تكليف اخلاقي را بر دوش خود حس كند كه بايستي به قضيه‌اي اعتقاد ورزد كه قراين مناسبي در حمايت از آن وجود ندارد؛ و اين تكليف بر دوش او سنگين‌تر باشد تا تكليف متكي بر قاعده‌ي كليفورد، مبني بر اعتقاد صرف به قضايايي كه قراين مناسبي در حمايت از آنها وجود دارد؟ براي پاسخ به اين انتقاد، بهتر است تجربه‌ي فكريي را به كار ببريم كه نامش را “اي.تي” مي‌گذاريم. فرض كنيد موجودات فرازميني بسيار قدرتمند و بسيار باهوشي كليفورد را مي‌ربايند. اين موجودات فرازميني به كليفورد فرصتي يگانه را براي نجات بشر پيشنهاد مي‌دهند. مي‌گويند كه او بايد به قضيه‌اي كه فاقد قراين مناسب در حمايت از آن است اعتقاد ورزد و اين اعتقاد را نگاه دارد در غير اين صورت بشر نابود خواهد شد. كليفورد با كياست خاطرنشان مي‌كند كه هيچ‌كس نمي‌تواند به صرف ميل و اراده باوري را برگزيند. موجودات فرازميني كه هم نيت پليدي دارند و هم تكنولوژي‌شان شيطاني است قرص‌هاي خاصي را به كليفورد مي‌خورانند. اين قرص‌ها باعث مي‌شود كه باور ضروري و پيش‌فرض [براي كاري كه آنها از كليفورد خواسته‌اند] براي مدت ۲۴ ساعت در او به وجود بيايد. كاملا آشكار است كه كليفورد چه در بلعيدن قرص‌ها و چه در اتخاذ باوري كه قرينه‌هاي مناسب در حمايت از آن وجود ندارد خطايي مرتكب نشده‌است. افزون بر اين، از آنجا كه آدمي اگر تكاليف اخلاقي خود را انجام دهد غيرعقلاني نيست، پس كليفورد نيز در اتخاذ باوري كه قرينه‌هاي مناسب در حمايت از آن وجود ندارد نه تنها غير اخلاقي نيست كه حتي غير عقلاني نيز نيست. همانطور كه در بالا آورديم، با توجه به تمايز ميان الف) داشتن دليل در اين خصوص كه فكر كنيم فلان قضيه صادق است و ب) داشتن دليل [و قرينه] در حمايت از اعتقاد ورزيدن به آن قضيه، اين امري ممكن و محتمل است كه فلان قضيه فاقد قراين مناسب در حمايت از آن باشد اما اعتقاد ورزيدن به آن قضيه كنشي عقلاني محسوب گردد.
انتقادي بسيار جالب ديگر نيز بر برهان جيمز وارد شده‌است. بر اساس اين انتقاد، برهان جيمز دقيقا در برابر اصلي كه خود بر ضد كليفورد اقامه كرده‌است آسيب‌پذير مي‌نمايد.

جيمز مي‌نويسد: “آن قاعده‌ي تفكري كه به طور قطعي مانع من شود از دستيابي به انواع خاصي از صدق، اگر آن انواع صدق حقيقتا وجود داشته باشند، قاعده‌اي غيرعقلاني خواهد بود. اين شايد خود دليلي جالب بنمايد، اما لختي تامل ما را متقاعد مي‌كند كه چنين نيست. هر قاعده‌اي كه به هر طريق باورهاي مجاز را محدود كند بالاخره راه ما را به انواعي از صدق سد خواهد كرد. (وود 2002، 24)

بر اساس نظر جيمز، قاعده‌ي كليفورد دچار اشكال است زيرا در صورت تبعيت، مانع از دسترسي ما به قضاياي محدود و قضاياي وابسته مي‌شود. اما بر اساس اين انتقاد، اين نقصِ ادعاييِ قاعده‌ي كليفورد در مورد تمام اصول معرفتي صادق است. هر اصل معرفتيي كه باورها را به باورهاي مجاز و باورهاي غيرمجاز تفكيك كند در معرض اين خطر است كه راه دسترسي ما را به انواع خاصي از صدق ببندد. به ياد بياوريد كه جيمز نيز بر استفاده‌ي مجاز از احساسات بشري محدوديتي را اعمال مي‌كند. يعني صرفا هنگام مواجهه با گزينه‌ي اصيلي كه عقلا باز باشد مي‌توان از احساسات كمك گرفت. اين محدوديت نيز دقيقا مي‌تواند به همان نقصي متهم شود كه قاعده‌ي كليفورد به آن متهم شده است. اما نقصي ادعايي كه در همه‌ي گزينه‌هاي در دسترس ديده شود ديگر نقص نيست. بنابراين، نقد جيمز بر كليفورد ناكام مي‌ماند.
اين نقد جالب است زيرا به يك معنا صادق است. آشكار است كه هر قاعده‌اي كه به هر شيوه‌اي باورها را محدود كند ممكن است راه دسترسي ما را به برخي انواع صدق سد كند. اما اين نقد جالب ارتباطي به برهان جيمز ندارد. برهان جيمز متكي بر اين قضيه‌ي انتزاعيي نيست كه “هر قاعده‌اي كه به هر نحو باورها را محدود سازد ممكن است دسترسي ما را به برخي انواع صدق سد كند.” اين برهان متكي بر اين اصل است كه قضاياي وابسته‌اي وجود دارند و قضاياي محدودي وجود دارند. مثال‌هاي او در خصوص اعتماد اجتماعي، و كسب دوستان، و مشاركت اجتماعي طرح شده‌اند تا همين نكته را برجسته سازند. اگر باور به خدا صادق مي‌بود، آنگاه كاملا محتمل است كه قضاياي وابسته و قضاياي محدودي نيز در همان قلمرو وجود مي‌داشتند. قاعده‌ي كليفورد مانع دسترسي ما به هرگونه قضيه‌ي وابسته يا محدود مي‌شود؛ خواه ديني و خواه انواع ديگر. دقت كنيد كه جيمز به دنبال آن نيست تا برهاني در رد روردرو ساختن باورها با قراين، هر زمان كه قراين در كار باشند. برهان او در رد نهي از باور ورزيدن است هر زمان كه قراين ساكت باشند. از آنجا كه برهان جيمز مشخصا به غيرعقلاني بودن قاعده‌ي كليفورد در كنار گذاشتن قضاياي محدود و وابسته مي‌پردازد، و نه صرفا به احتمال انتزاعي اينكه برخي انواع باورهاي صادق كنار گذاشته شوند، اين برهان از اين انتقاد به سلامت عبور مي‌كند.
ويليام وين‌رايت (William Wainwright) استدلال كرده‌است كه برهان جيمز به خوبي در داخل سنت مسيحي ديرسالي جاي مي‌گيرد. او تصريح مي‌كند كه:

باور ديني كامل مي‌تواند، و شايد بايد، بر قراين بنا شود، اما... صرفا زنان و مرداني كه از صفات اخلاقي و رواني مناسب بهره‌مند باشد مي‌توانند ارزيابي درستي از قراين به دست دهند. اين ديدگاه زماني در مسيحيت بسيار رواج داشت. خرد مي‌تواند خداوند را با كمك قراين بشناسد -- اما صرفا زماني كه قواي شناختي آدمي به نحوي درست شكل گرفته باشند. (وين‌رايت 1995، ۳)

اگر حق با وين‌رايت باشد، آنگاه برهان جيمز ديگر صرفا برهاني پراگماتيستي نيست، بلكه برهاني معرفت‌شناختي نيز محسوب مي‌شود. زيرا او استدلال مي‌كند كه يكي از مزاياي رويكرد پراگماتيستي دسترسي قابل اعتمادتري به واقعيت است. بنابراين، شكاف ميان برهان معرفت‌شناختي و برهان پراگماتيستي پرناكردني نيست، زيرا برهان جيمز در مقاله‌ي اعتقاد بر پايه‌ي اراده فاصله‌ي ميان اين دو را پر مي‌كند. و مهم است ما به خاطر داشته باشيم كه برهان جيمز، هر چيز ديگري كه باشد، اصولا برهاني پراگماتيستي است. و افزون بر آن، جيمز احتمالا بر آن بود كه برهان او وضعيتي مشابه با شرط‌بندي پاسكال دارد. زيرا او شرط‌بندي پاسكال را به ديده‌ي مثبت مي‌نگر؛ چيزي كه اغلب شارحان نسبت به آن بي‌توجهي كرده‌اند. “برهان پاسكال، زبون و ناتوان نيست، به نظر برهاني درست مي‌آيد، و آخرين چرخش قلم ضرورتي است تا ايمان ما... كامل گردد.” (جيمز 1896، 11)


---------------
براي دانلود فايل پي.دي.اف اين ترجمه اينجا را كليك كنيد.





منابع:

Clifford, W.K., 1879. “The Ethics of Belief” in Lectures and Essays, Vol. II. London: Macmillan.
Hick, John, 1990. Philosophy of Religion, 4th edition, Englewood Cliffs, NJ: Prentice Hall.
James, William, 1902. The Varieties of Religious Experience, New York: Modern Library, 1936.
James, William, 1896. “The Will to Believe,” The Will to Believe and Other Essays in Popular Philosophy, New York: Dover Publications, 1956.
Wainwright, William, 1995. Reason and the Heart, Ithaca, NY: Cornell University Press.
Wood, Alan, 2002. “W.K. Clifford and the Ethics of Belief,” in Unsettling Obligations: Essays on Reason, Reality and the Ethics of Belief, Stanford, CA: CSLI Publications.




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر