[توضیح دوباره: این دومین گفتوگو از مجموعهی گفتوگو با فلاسفهی
امریکایی است که در این وبلاگ منتشر میکنم. گفتوگوی اول با ریجارد رورتی بود که
آن را اینجا میتوانید ببینید. اما این گفتوگو را در سه بخش میآورم و طبق معمول
بقیهی ترجمهها، در انتهای بخش سوم هم فایل پی.دی.اف آن را برای دانلود میگذارم.
نکتهی دیگر اینکه ترجمه و انتشار گفتوگوهای دیگری را نیز از کتاب اصلی در برنامه
دارم. از جمله، گفتوگو با هیلری پاتنام، دانلد دیویدسون و کواین. مثلا، برنامهام
این است که گفتوگو با پاتنام را در زمستان منتشر کنم. بقیهاش را هم دیگر نمیدانم
کی. هر وقت که شد! شاید هم همه را در یک کتاب جمع کردم و اگر ناشری علاقمند بود
آنها را منتشر کردیم. در هر صورت، بخش دوم گفتوگو با توماس کوهن را بخوانید. با
این توضیح که بخش سوم را هفتهی آینده منتشر خواهم کرد.]
دوست دارم كمي روي
فوكو تمركز كنيم. اغلب كار شما را با او مقايسه كردهاند، مخصوصا در اروپا. در نظر
اول، ربط مشهودي وجود دارد ميان تصور شما از علم - به مثابه سلسلهاي از پارادايمها
كه از طريق شكستگيهاي انقلابي تكامل مييابد - و كار فوكو يعني بازسازي
تبارشناسانهي علم در رابطهاش با ساختارهاي قدرت. هر دو تلقي از علم و معرفت، يعني
تلقي شما و فوكو، به ناپيوستگي به مثابه لحظهاي مهم در پيشرفت تاريخي مينگرند.
با اين وجود، من هميشه احساس كردهام كه تفاوت عميقي ميان شما وجود دارد. فوكو به ناپيوستگي
عمدتا از منظر ارزش خلاقانهاش براي آينده مينگرد، اما شما به انقلابهاي علمي
عمدتا بر اساس پتانسيل زير و زير كنندهشان براي گذشته ميانديشيد.
حرف من اين است كه ما
بايد ياد بگيريم به تكامل و پيشرفت در علم به مثابه چيزي بنگريم كه به وسيلهي هدفي
[در آينده] هدايت نميشود؛ انگار كه در فاصلهي بسيار دور حقيقتي نهفته باشد و ما
تمام هم و غممان اين باشد كه به آن برسيم. بلكه پيشرفت صرفا تكاملي ساده است از
نقطهاي آغازين [که در گذشته واقع شدهاست]. درست مانند تكاملهاي بيولوژيكي.
بنابراين من بسيار با مفهوم اپيستمه در
نظر فوكو احساس همراهي ميكنم، هر چند بسيار ترديد داشتم كه آنها - آنچنان كه در تقرير
او ديده ميشود - اينقدر فراگير و جهانشمول باشند. در بخشهاي آغازين كتاب نظم
اشياء او كشف ميكند كه واژهها به نحو متفاوتي مورد استفاده قرار ميگيرند، و
امكان دارد شما وقتي به گذشته بر ميگرديد واژهها را اشتباه بفهميد [زيرا معناي
امروزين آنها با معناي گذشتهشان متفاوت است]. از طرف ديگر، چيزي كه من با فوكو در
آن مخالف بودم، و چيزي كه به نظرم آسيبزا ميآمد، تبيين او بود از شيوهاي كه از
يك اپيستمه به ديگري ميرويم. فرآيندهاي رشد، فرآيندهاي تكاملي، همهي آنها بايد
بخشي از ماجرايي باشند كه بر اپيستمهها و شکستگیها تاكيد ميكند. بر عكس، فوكو
تصريح ميكند كه شكستهاي معرفتشناختي را ميتوان نمايش داد اما نميتوان تبيين
كرد، زيرا آنها در درون خود مفهوم «ديگري» را دارند. تفسير اين «ديگربودگي» مشاركت
سياسي فوكو را تشكيل ميداد؛ چيزي كه من هرگز نداشتم. چيزي كه براي فوكو اهميت
بيشتري داشت اين بود كه بگويد ما كجا ميرويم، تا اينكه بگويد چگونه از يك نقطه به
نقطهي ديگر ميرويم.
پس آيا ميتوان گفت
كه شما مركزيت را به يك مدل بيولوژيكي باز ميگردانيد، مدلي كه مانند همان چيزي
است كه در ارگانيسمهاي زنده رخ ميدهد؟
اگر فرآيند [تكامل]
از گذشته منشاء بگيرد، آنگاه شما بايد بگوييد كه [موجود زنده] در مواجهه با آنچه
در گذشته رخ دادهاست چه عكسالعملي نشان ميدهد و به چه مسيري ميرود. اما اگر
شما مانند فوكو اعتقاد داشته باشيد كه نيرويي در آينده تاريخ را رو به جلو ميكشد،
آنگاه ضرورتي به فهم فرآيند نميبينيد، تغييرات اهميتشان را بيشتر و بيشتر از دست
ميدهند.
شما يكي از اولين فلاسفه - مخصوصا در قلمرو علم
تجربي - بوديد كه به مسالهي مقايسهناپذيري پرداختيد. و مقايسهناپذيري مفهومي
بسيار كليدي است؛ مخصوصا در ارتباط با مبحث «ديگري» به طور كلي.
مفهوم مقايسهناپذيري
روز به روز براي من مهمتر شدهاست. و كار اخير من به جاي اينكه بخواهد هر مسالهي
ديگري را تبيين كند، تا حد بسياري به دنبال آن است تا توضيح دهد كه مقايسهناپذيري
چيست و چگونه چنين چيزي ميتواند وجود داشته باشد. در حال حاضر، من تاكيد بسياري
روي جزء زبانشناسانهي اين مفهوم ميگذارم. در نظر من مقايسهناپذيري به معناي
ترجمهناپذيري است.
ارتباط ميان اين دو
مفهوم آشكار است، اما ميتوانيد مثالي هم بزنيد؟
واژههايي كه هم
اكنون دارم بر زبان ميآورم ترجمه ناشدنياند، هر چند ترجمهي آنها وجود دارد. بخشهايي
از زبان هستند كه شما نميتوانيد در زباني ديگر معنايشان را بسازيد، و بايد ياد
بگيريد كه آن بخش از زبان ترجمهناشدني است. اگر اين بخش ترجمهناشدني در متن شما
به كار رفته باشد، شما بايد ابتدا آن را ياد بگيريد و سپس آن را به مخاطبانتان
آموزش دهيد، و در مرحلهي بعد به آن زبان با آنها سخن بگوييد. شما بايد بنيان
مفهومي را تغيير دهيد. بنابراين وقتي من دربارهي حركت، ماده و خلا در نظر ارسطو
حرف ميزنم، اينها همه واژههايیاند كه در زبان معاصر وجود دارند، اما معنايشان
فرق ميكند. پس من بايد در ابتدا معناي قديمي آنها و رابطهي متقابل ميانشان را
آموزش دهم، و سپس وقتي اين واژهها سر جاي خود قرار گرفتند، از آنها براي تشريح كار
ارسطو استفاده كنم. در اين جا ميخواهم بسيار تاكيد كنم بر تمايز ميان ياد گرفتن
يك زبان تازه يا ياد گرفتن بعضي بخشهاي يك زبان ساختيافته با ترجمه كردن از آن
زبان به زباني كه شما قبلا با آن سخن ميگفتيد. بسيار ممكن است كه شما زباني را
ياد بگيريد اما نتوانيد كاملا آن را به زبان خودتان ترجمه كنيد.
بنابراين، در نظر شما
علم نوعي توانايي است براي قرار دادن هر دستگاه واژگاني علمي منفرد در داخل يك
چهارچوب فرهنگي خاص. اما شما اين را در چه زباني طرح ميكنيد؟ منظورم اين است كه
آيا زباني بينالمللي وجود دارد و شما همهي دستگاههاي واژگاني خاص را به آن
ترجمه ميكنيد؟ آيا اين زبان بينالمللي ميتواند تاريخ باشد؟ و اگر چنين است، آيا
ميپذيريد كه شما را نوتاريخگرا محسوب كنند؟
اجازه بدهيد ترجمه را
در معناي بسيار ضعيف آن بگيريم، مثلا مفهومي كه در اساس توسط دبليو. وي. كواين صورتبندي
شدهاست. بر اساس اين مفهوم ترجمه نوعي فرآيند مكانيكي است كه توسط دستورالعملي كنترل
ميشود. به اين ترتيب كه اين دستورالعمل شما را قادر ميسازد تا يك رشته از واژه
در زبان الف را با يك رشته از واژه در زبان ب جايگزين كنيد. به نظر من اين شكلي
از ترجمه است كه در برخي موارد نميتوان انجامش داد. شما ميتوانيد بخش عمدهاي از
متن را به اين روش ترجمه كنيد، اما تمام متن را نميتوانيد. اين پاسخ من است به
پرسش تاريخگرايي، درست همانطور كه ميگويند شعر را نميشود ترجمه كرد. ظرايف و
روابطي وجود دارند كه شعر در بسياري جنبههاي خود به آنها وابستهاست، اينها بايد
به زبان ديگري منتقل شوند؛ جايي كه روابط متفاوتاند.
اما علم و شعر قوانين
متفاوتي دربارهي حقيقت دارند.
تعميمهاي علمي، بنا
به ماهيتشان، كمابيش وابستهاند به حفظ دقت. بنابراين، اگر شما تعميم جهانروایی
داشته باشيد كه هنگام ترجمه تنها ۸۰ درصد آن ترجمه شود، شما در اين فرآيند ترجمه
بخشي از علم را از دست دادهايد - درست همانطور كه وقتي شعر را به زباني ترجمه ميكنيم
كه معناهاي لفظي را حفظ ميكند اما معناهاي ربطي را نه، بخشي از شعر را از دست ميدهيم.
اگر صرفا از يك دستگاه واژگاني مدرن غير قابل تغيير استفاده كنيم، قادر به درك متون
علمي گذشته نخواهيم بود. بخشهايي را از دست خواهيم داد. نوعي از تاريخ كه تاكنون
از اين نوع متنها تهيه شده، متون [علمي گذشته] را به اين شيوه [ي نادرست] ميخوانده
و به اين ميپرداخته كه مردمان گذشته چه چيزهايي را ميدانستند و چه چيزهايي را
نميدانستند. اين عامل نيز تا حدي باعث شده كه علم انباشتي به نظر آيد. شما متني
را كه مربوط به گذشته است طوري ميخوانيد انگار كه قرار است اين متن در مورد
چيزهايي كه الان ميدانيد، چيزهايي كه به شما آموخته شدهاست، حرف بزند، و آنگاه دانستههاي
فعليتان را ملاك قرار ميدهيد تا در دانستههاي پيشينيان، علم را از غيرعلم جدا
كنيد. استفاده از مفاهيم مدرن - و مترادف فرض كردن تقريبي آنها با مفاهيم گذشته - كل
اين فرآيند [نادرست] را تسهيل ميكند.
شما به چه نوعي از
تاريخ تمايل داريد: شايد به انبوهي متعدد از تاريخهاي محلي، كه الزاما ارتباطي
با يكديگر ندارند؟
نميخواهم به تاريخ آنچنان
فكر كنم كه گويي خود يك زبان است. تاريخ «در زبان» نوشته ميشود، و برخي اوقات بهترين
تاريخها آنهايياند كه با چينش صحنه شروع ميشوند، و نشان ميدهند كه مردم به چه
چيزهايي باور داشتهاند، و ميخواهند ما را متقاعد كنند كه باورهايشان پذيرفتني و
معقول بودهاست. و بعد شما در زمان پيش ميآييد. و مي بينيد كه [با گذشت زمان] چه
بر سر زبان ميآيد. در واقع، بخشي از كاري كه شما ميكنيد مشاهدهي تغيير زبان
است.
اما اگر شما هيچگاه
نتوانيد پارادايم پيشين را تمام و كمال بفهميد، اگر شما زباني جهاني (تاريخ،
عقلانيت، حقيقت) نداشته باشيد كه بتوان تمام دستگاههاي واژگاني خاص را به آن
ترجمه كرد، چطور ميتوانيد پارادايم جديد را به طور كامل بفهميد؟ به زبان ديگر،
معضل ترجمهناپذيري تنها متعلق به گذشته نيست، بلكه هنگام ارتباط ميان تئوريهاي
مختلف، در زمان حال، نيز بر سر راه ما قرار خواهد گرفت. اين صرفا معضلي تاريخي نيست،
بلكه به جامعهشناسي و فرهنگ نيز مربوط ميشود. چطور ممكن است كه حقيقتي تازه را
مشروعيت بخشيد اگر آن حقيقت به ميزاني از راستيآزمايي جهانروا برخوردار نباشد تا
با كمك آن با حقيقتهايي كه نظريههاي منفرد ارائه ميكنند رودررو شود؟
حرف من اين نيست كه اگر
محتواي گذشته را در دستگاه واژگاني مدرن صورتبندي مجدد كنيد آن را نخواهيد فهميد.
اما اگر در ابتدا، و قبل از هر چيز، زباني را كه آن محتوا در آن صورتبندي شده است
ياد نگيريد - زباني كه ميتواند صرفا نسخهی قديميتري از زبان علمي انگليسي باشد
- قادر به درك آن نخواهيد بود. در واقع، من بر آنم كه به همان ميزان كه بتوانيد
اصطلاحاتي را كه [محتواي] گذشته بر اساس آنها نوشته شده در زبان خود بازسازي كنيد،
به همان ميزان میتوانید گذشته را بفهميد. من در كتاب «ساختار انقلابهاي
علمي» به سادگي از موضع مورخي كه به عقب نگاه ميكرد و ميخواست متون [گذشته]
را بفهمد به موضع دانشمندي حركت كردم كه رو به جلو پيش ميرفت. من به نحوي سخن ميگفتم
انگار كه اين دو فرآيند مشابهاند و صرفا جهت آنها فرق ميكند. و البته اين خطا
است. زيرا اين روش مواد و مصالح بسياري را ناديده ميگيرد؛ مواد و مصالحي كه فهمشان
براي دست يافتن و كشف معناي متون قديمي بسيار ضروري است. ممكن است تعداد انبوهي شکستگی
در طول مسير وجود داشته باشند. اما به طور معمول، اگر شما به اولين نگارشهاي
نظريهاي تازه - مثلا، نظريهي كوپرنيكي يا اينشتيني - نگاه كنيد، ميبينيد كه آنها
واژهها را گاهي به شيوههاي قديمي و گاهي به شيوههاي جديد مورد استفاده قرار ميدهند
و از اين نظر دچار ترديد و سردرگمي دائماند.
.........
در همین ارتباط بخوانید:
گفتوگو با توماس کوهن - بخش اول
گفتوگو با توماس کوهن - بخش اول
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر