[توضیح مترجم: این دومین گفتوگو از مجموعهی
گفتوگو با فلاسفهی امریکایی است که در این وبلاگ منتشر میکنم. گفتوگوی اول با ریجارد
رورتی بود که آن را اینجا میتوانید ببینید. اما این گفتوگو را در سه بخش میآورم
و طبق معمول بقیهی ترجمهها، در انتهای بخش سوم هم فایل پی.دی.اف آن را برای دانلود
میگذارم. نکتهی دیگر اینکه ترجمه و انتشار گفتوگوهای دیگری را نیز از کتاب اصلی
در برنامه دارم. از جمله، گفتوگو با هیلری پاتنام، دونالد دیویدسون و کواین. مثلا،
برنامهام این است که گفتوگو با پاتنام را در زمستان منتشر کنم. بقیهاش را هم دیگر
نمیدانم کی. هر وقت که شد! شاید هم همه را در یک کتاب جمع کردم و اگر ناشری علاقمند
بود آنها را منتشر کردیم. در هر صورت، بخش اول گفتوگو با توماس کوهن را بخوانید. با
این توضیح که بخشهای دوم و سوم را با فاصلهی زمانی یک هفته منتشر خواهم کرد.]
***
از زمان انتشار كتاب «ساختار
انقلابهاي علمي» در سال ۱۹۶۲ ميلادي، رويكرد شما اغلب تاريخ فرهنگي تفكر علمي دانسته
شدهاست و نه تعمق نظري دربارهي ماهيت علم. شما خود را چه ميدانيد، مورخ يا
فيلسوف علم؟
براي اينكه بتوانم به
پرسش شما پاسخ دهم، بايد به طور مختصر خط سير فكريام را توضيح دهم، و اين چيزي
است كه وقتي از نظرگاه امروز به آن نگاه ميكنم كاملا غيرقابل پيشبيني و بدون
برنامهريزي بودهاست. ميخواهم تاكيد كنم كه من زندگي فكريام را به عنوان يك
فيزيكدان آغاز كردم. من فوق ليسانس خواندم، اما زماني كه داشتم دكتراي خود را ميگرفتم
هر روز كه ميگذشت ترديدم بيشتر ميشد كه ميخواهم فيزيكدان باشم. هيچوقت فلسفه
نخوانده بودم، و شايد اگر جنگ جهاني دوم در راه نبود من بيشتر فلسفه ميخواندم: در
آن دوران من دانشجوي ليسانس بودم و خيلي خوب به ياد ميآورم كه تقاضاي وحشتناكي
وجود داشت براي كساني كه در فيزيك و الكترونيك درس خوانده بودند، اما هيچكس دنبال
فارغالتحصيلان فلسفه نميگشت.
بايد لحظهاي باشد كه
شما تصميم گرفته باشيد فيزيك تجربي را رها كنيد.
اين اتفاقي بود. آن
وقتها من داشتم روي تز دكترايم در فيزيك كار ميكردم. قرار بود در هاروارد دورهاي
تجربي در علم براي غيردانشمندان برگزار شود و جيمز كونانت كه آن زمان رئيس هاروارد
بود از من خواست كه اگر دوست دارم يكي از دو دستيار او در اين دوره شوم. او در اين
دوره ميخواست از سوابق تاريخي استفاده كند؛ يعني مثالهايي تاريخي از فرآيند
تكامل علم. اين اولين مواجههي من با تاريخ علم بود. من پروندهاي آماده كردم كه
عمدتا دربارهي گاليله و تحول [فيزيك] از ارسطو تا نيوتون بود و ديدم كه بسيار شگفتآور
است. وقتي به علم از اين زاويهي تاريخي نگاه ميكردي چيزي سرتاپا متفاوت ميديدي.
علم از اين منظر هيچ شباهتي نداشت به چيزهايي كه من در كتابهاي علمي و فلسفي
دربارهي پيدايش علم خوانده بودم.
وضعيت و موقعيت فلسفهي
علم در امريكاي پس از جنگ چگونه بود؟
در اين كشور، و در آن
زمان، به هيچوجه در ميان فلاسفه رسم نبود كه سوابق تاريخي را مورد استفاده قرار
دهند. در واقع، من در مقام يك مورخ علم براي خود اعتبار دستوپا كردم؛ نه به عنوان
يك فيلسوف. تاریخنگاری علم حوزهاي بود كه در آن روزها تقریبا هيچگونه آموزش حرفهايي
در آن وجود نداشت.
پس آيا ميتوان كتاب
«ساختار انقلابهاي علمي» را محصول اين فاز اوليهي نوسان ميان تاريخ و
فلسفهي علم دانست؟
بله. قطعا. هرچند كه مدت
زمان طولانيي صرف شد تا من بتوانم آن را بنويسم. من در كنار تجربيات خودم در مقام
يك دانشمند، از مثالهايي استفاده كردم كه از تاريخ علم انتخاب شده بودند. هميشه دوست
داشتم كه در آن مسائل فلسفي را مطرح كنم. تغيير فاز [از تاريخ] به فلسفه چيزي است
كه [نه يكباره، بلكه] طي سالها در من رخ دادهاست. كتاب «ساختار انقلابهاي
علمي» براي فلسفهخوانها نوشته شدهاست. اما تماما دربارهي فلسفهي علم
نيست. وقتي به نوشتن آن مشغول بودم، ميدانستم كه كتاب مهمي خواهد شد، اما به
خيالم هم نميآمد كه چنين طيف متنوعي از خوانندگان، آن را به اين گستردگي - و
صراحتا بگويم، به اين بدي - بخوانند. امروز من آن را جزو رشتهاي طبقهبندي ميكنم
كه در آن زمان اصلا وجود خارجي نداشت، يعني جامعهشناسي علم. قدم بعد زماني
برداشته شد كه من تصميم به همكاري با فلاسفه، و كار در يك دپارتمان فلسفي، گرفتم. فكرم
اين بود كه اگر چيزهاي بيشتري از فلسفه بياموزم ميتوانم خودم و كارم را زير
مجموعهي چيزي كه به اصطلاح جامعهي حرفهاي [فيلسوفان] خوانده ميشود قرار دهم.
مفهوم «جامعهي حرفهاي»،
كه شباهت بسياري با مفهوم «جامعهي علمي» دارد، من را به ياد موضوع رابطهي شما با
سنت [فلسفهي] امريكايي مياندازد. خودتان چه فكر ميكنيد؟ آيا تفكر شما به طريقي
در سنت فلسفهي امريكايي ريشه دارد؟ منظور من سنت پراگماتيستي است كه با چارلز سندرس
پرس و ويليام جيمز شروع ميشود، و قائل به ارتباطي است ميان حقيقت - از منظر معرفتشناختي
- و مشروعيت يك نظريه در ميان جامعهي پژوهشگران.
همانطور كه گفتم، من
در آن زمان خيلي كم فلسفه خوانده بودم. در «ساختار انقلابهاي علمي»
من از سنت پوزيتيويستي انتقاد كردم، اما اصلا كارناپ را نخوانده بودم. در واقع،
اين شايد به نفع من هم بود، زيرا من مجبور بودم فقط با صورتبنديهاي تكامل يافته
كار كنم. اگر من همهی ریزهکاریهای
فلسفي را خوانده بودم، به احتمال زياد كتاب بسيار متفاوتي مينوشتم. كمي هم ويليام
جيمز خوانده بودم، اما جيمزي كه خوانده بودم جيمز «انواع مختلف تجربهي ديني»
بود و نه جيمز «پراگماتيسم». من كمي هم از نوشتههاي ديويي
دربارهي مباحث آموزشي خوانده بودم. اما هيچوقت آنقدرها به پراگماتيسم در مقام يك
موضع فلسفي علاقه نداشتهام. دوست دارم تصريح كنم كه، مثلا، مفهوم صدق برخی اوقات
در علوم مختلف به شیوههای متفاوتی عمل میکند که آنقدر قدرتمند نيستند كه از يك
تعريف نظري منسجم حمايت كنند، مثلا، هنگامي كه صدق با قانون عدم تناقض سازگاری
ندارد. مفهوم صدق به عنوان پايان يك راه، يك فرايند محدودكننده يا يك اعتقاد موجه و
تضمينشده، به اندازهي كافي قدرتمند نيست. من در اینجا با هيلاري پوتنام اختلاف
نظر دارم. عليرغم آنکه در بيشتر مباحث ديگر گفتوگوي بسيار مثبت و خوبي با او داشتهام.
ميدانم كه پاسخ دادن به اين پرسش دشوار است، اما اگر مفهوم جامعهي علمي - كه اينقدر در تبيين نظريتان از مفهوم پيشرفت اهميت دارد - از پراگماتيسم امريكايي نيامدهاست، پس از كجا آمدهاست؟
راستش من چندان فكر
يا احساس نميكنم كه مشخصا محصول سنت امريكاييام، و نه سنت انگليسيزبان به طور
كلي. تاكيد بر جوامع - كه در كتاب «ساختارها» بسيار مهم است، هر چند
كه پرداخت خيلي خامي هم دارد - چيزي نبود كه در آن روزها نشاني از آن در فلسفهي
امريكايي يافت شود. حداقل در هيچكدام از متون فلسفيي كه من به آنها برخورده بودم نبود.
بر عكس، من تا حد زيادي در قلب سنت تجربهگرا قرار داشتم.
پيش از اينكه به سراغ
تجربهگرايي برويم، دوست دارم قلمرو فكري ديگري را نيز مورد كاوش قرار دهيم كه ميتوان
آن را به كار شما ربط داد، يعني سنت معرفتشناسي فرانسوي از گاستون باشلار
تا
ميشل فوكو. در طي قرن بيستم، اين سنت فكري از مفهوم ناپيوستگي دفاع کردهاست.
حقيقت - حقيقت علمي در نظر باشلار و حقيقت تاريخي در نظر فوكو - محصول يا پيامد
فرآيندي خطي نيست، بلكه بيشتر حاصل شکستگیها –
تكهها، برشها، تفاوتها - است كه بيانگر عنصر خلاقيت و نوآوري در تحول انساناند.
قبول نداريد كه استفادهي مشابهي از مفهوم ناپيوستگي را در كار شما نيز ميتوان
يافت؟
رابطه با سنت فرانسوي
نقش مهمي در كار من داشت، اما اين رابطه دقيقا در فلسفه نبود. اين رابطه با
الكساندر كويره بود و او مورخ بود. او در مقام فيلسوف چندان به كار من نيامد. از
نظر فلسفي، مهمترين شخصيت براي من اميل ميرسون بود. اين او بود كه اولين بار من
را به كارل پوپر معرفي كرد.* من پوپر را زماني ديدم كه مشغول مجموعه سخنرانيي در
هاروارد دربارهي ويليام جيمزبودم - يعني زماني كه داشتم از تاريخ به فلسفه تغيير فاز
ميدادم. پوپر پيشنهاد كرد كه من كتاب ميرسون، يعني هويت و واقعيت،
را بخوانم، اما باز هم نه به دلايل فلسفي. من با گذشت زمان بيشتر و بيشتر ايدهآليست
شده بودم. فلسفهي او من را جذب نكرد، اما همين فلسفه باعث شده بود نگاه خاصي به
مثالهاي تاريخ داشته باشد. و اين براي من بسيار جالب بود. او داشت سنت مابعد
كانتيي را توسعه ميداد - يعني شيوهاي براي مشاهدهي رويدادهاي تاريخي كه در حال
دگرگوني بودند؛ و اگر چه من با هرگونه رنگ و لعاب كانتي در فلسفه ميانهاي ندارم، اين
سيماي خاص من را به سمت خود كشيد.
كارل پوپر در تكامل
شما به عنوان فيلسوف اهميت بسياري داشت. ميتوانيد دربارهي رابطهتان با او بيشتر
حرف بزنيد؟
من براي اولين بار در
انتهاي دههي ۱۹۴۰ ميلادي و در انجمن همكاران هاروارد با او ملاقات كردم. او چندان
از سخنرانيهاي من دربارهي ويليام جيمز خوشش نيامده بود، زيرا او شديدا بر اين
نكته پافشاري كرد كه نظريههاي متاخر نظريههاي متقدم را در بر ميگيرند. يادم ميآيد
نموداري روي تخته كشيد كه بر اساس آن هر نظريهي جديد همهي چيزهايي را كه نظريهي
قديمي پوشش ميداد در بر ميگرفت، و چيزهايي هم بيشتر. اما من كاملا متقاعد شده
بودم كه شما نميتوانيد چنين كنيد، و اين نكتهي بسيار مهمي است. من در آن روز كمي
با او بحث كردم، اما نه زياد. مهمترين نتيجهي آن گفتوشنيد براي من اين بود كه
او پيشنهاد كرد ميرسون را بخوانم. بعد از آن گاه و بيگاه او را ميديدم. او هر
چند وقت يك بار به بركلي ميآمد، و اين زماني بود كه من و پل فيرابند آنجا بوديم.
اما رابطهتان با
پوپر هميشه اينقدر صميمي نبود. چه موضوعاتي باعث شدند بين شما شكرآب شود؟
موضوعات زيادي بودند.
نميتوانم همهي آنها را فهرست كنم، اما دعواي اصلي بر سر مفهوم «ابطالپذيري
منطقي» بود. من اعتقادي به آزمون سرنوشتساز ندارم. سٍر كارل هميشه به من آفرين ميگفت
كه توجهات را به علم متعارف جلب كردهام، و بعد تصريح ميكرد كه البته انسان واقعا
نيازي به آن ندارد. انقلابها بدون وقفه يكي از پي ديگري ميآيند. او هميشه ميگفت
«علم تا ابد دچار انقلاب ميشود.» راستش ما آنقدر به هم نزديك بوديم كه ديگران حتي
متوجه هم نشدند كه از هم فاصله گرفتهايم.
اما خودتان چه فكر ميكنيد؟
آيا به پوپر نزديكتريد يا به آن سنت از معرفتشناسي فرانسوي كه از پاشلار شروع
ميشود و به فوكو ميرسد؟
كويره در شكلگيري
تفكر من اهميت داشت. اما غير قارهايهاي ديگري نيز بودند كه بر من اثر گذاشتند.
حقيقت امر اين است كه من به تدريج جنگيدهام و راهم را از يك جهتگيري عموما تجربهگرايانه
به موضعي قارهاي باز كردهام. يادم ميآيد وقتي براي اولين بار ميخواستم به
پاريس بروم، بعضي كارهاي باشلار را خواندم. اما آنها آنقدر به تفكر خودم نزديك
بودند كه من احساس نكردم ضروري است چيزهاي بيشتر و بيشتري از او را بخوانم. خلاصه
اينكه كار سختي بود. من از فوكو هم چيزهاي زيادي نخواندهام. از ميان معدود
كارهايي كه از او خواندهام ميتوان به «نظم اشيا» اشاره كرد. فرانسويها
اين مباحث را به شيوهي خاصي مينويسند كه خواندنشان براي من واقعا دشوار است. شخصي
كه بيشتر از من با اين متون آشنا بود زماني به
من گفت: «كاري كه بايد با اين نوع نوشتهها بكني اين است كه صرفا آنها را
به سرعت بخواني و زياد فكر نكني، و بگذاري كه وارد ذهن تو شوند. بعد كه دست از
خواندن كشيدي ببيني آنها چه برايت داشتهاند.» اما من نميتوانم به اين روش چيزي
را بخوانم.
به نظر ميرسد كه اين
پيشنهاد يك تجربهگرا باشد، نه كسي كه متخصص فلسفهي فرانسوي است.
به يك معنا درست است.
من زمان زيادي را صرف مطالعهي فيزيك كردهام. اين نيز ميتواند باعث شده باشد كه وقتي
من هر نوع متني را ميخوانم، آن را ميخوانم به گونهاي كه هر كلمه از آن را در
همان لحظه بفهمم. اين شيوهي من است.
پانوشت:
*. اينجا اشتباهي رخ دادهاست. در واقع، بايد
گفته ميشد اولين بار اين كارل پوپر بود كه ميرسون را به من معرفي كرد. كوهن در
ادامه يك بار ديگر به اين موضوع اشاره ميكند. بهعلاوه، مرگ ميرسون در سال ۱۹۳۳ و
در پاريس رخ دادهاست. در آن هنگام توماس كوهن تنها يازده سال سن داشت. با توجه به
اينكه متن از ايتاليايي به انگليسي ترجمه شده شايد اشتباه از مترجم انگليسي متن
باشد.
....................
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر