[توضيح:
رابرت تليس فيلسوف و نظريهپرداز سياسي اهل امريكاست. او استاد فلسفه و علوم سياسي
است و نيز به عنوان رئيس دپارتمان فلسفه در دانشگاه وندربيلت فعاليت ميكند. از
جمله آثار او ميتوان به در باب ديويي، پراگماتيسم؛ راهنمايي براي
سرگشتگان و دموكراسي و تضاد اخلاقي اشاره كرد. در اينجا گفتوگوي نايجل
واربرتون را با او دربارهي پراگماتيسم ميخوانيم؛ جنبشي فلسفي كه بنا به ادعاي تليس
از اوايل قرن بيستم ميلادي تاكنون بر فضاي فلسفه در امريكا غلبه داشته است. او در
اين گفتوگو پنج كتابي را معرفي ميكند كه خواندن آنها در آشنايي با پراگماتيسم
بسيار موثر خواهد بود.]
براي شروع بحث، ميتوانيد بگوييد
پراگماتيسم چيست؟
اين
سووال دشواري است، زيرا فيلسوفاني را كه ما در امريكا -- و در ابتداي ظهور
پراگماتيسم -- با اين نحلهي فلسفي مرتبط ميدانيم دربارهي مسائل فلسفي كلان اختلاف
نظرهاي بنياديني داشتند. به همين دليل من فكر ميكنم هرگونه تلاش براي پاسخ به اين
پرسش و توضيح پراگماتيسم، در مقام آموزهاي فلسفي، محكوم به شكست خواهد بود.
خب،
آيا ميتوانيد به طور كلي چيزي دربارهي آن بگوييد؟ بسياري مردم عقيده دارند
پراگماتيسم، به نحوي، با نتايج عملي سروكار دارد.
پراگماتيسم
صورتي از تجربهگرايي طبيعيباورانه است كه ميانديشد بخشي از فرايند تبيين تجربه
بايد تبيين برخي جنبههاي فعاليت انسان يا كنش و رفتار انسان باشد. بگذاريد توضيح بيشتري
دهم: خلاف تجربهگرايان انگليسي -- كه براي تبيين و فهم تجربه به ادراك حسي و
پذيرش منفعلانهي دادههاي حسي، يعني آنچنان كه هيوم ميگويد “ادراکات و ايدهها”،
متوسل ميشوند -- بر طبق نظر پراگماتيستها، تجربه رفتار كنترلشده است. آنطور كه
جان ديويي ميگويد، تجربه يك مدار است: اپيزودهاي متسلسلي است از عمل و مواجهه با
پيامدهاي عمل؛ دستانتان را به جهان آغشته ميكنيد و در مقابل ميگذاريد جهان نيز به
نحوي كه خود ميپسندد عكسالعمل نشان دهد. پس اين نوعي تجربهگرايي انسانمحور است
كه ميانديشد رفتار و اعمال انسان نقش مركزي را در فهم تجربه ايفا ميكنند. بگذاريد
آن را ملموستر بيان كنم. پراگماتيستها ميخواهند تجربهگرايي را به همان شيوهاي
تعريف كنند كه آگهيهاي استخدام از واژهي ‘تجربه’ استفاده ميكنند. فرض كنيد شما
به دنبال شغلي ميگرديد و در آگهي استخدام آن شغل نوشته شده است “آرايشگري با پنج
سال تجربه مورد نياز است.” پراگماتیستها بر آناند که هستهی مرکزی تجربهگرايي
مقبول و مستدل را اين درک از تجربه تشكيل ميدهد. يك آرايشگر باتجربه، يا يك
مكانيك باتجربه، كسي نيست كه يك خروار مدل مو يا بيشمار موتور اتومبيل ديده باشد.
او كسي است كه بر روي مو و بر روي موتور اتومبيل كار كرده است.
پس
پراگماتيسم فلسفهاي در باب كنش است؟
بله،
و به دنبالآن است تا تبييني طبيعيباور و تجربهگرا از كنش ارائه دهد. پراگماتيسم
ميخواهد همهي مفاهيم فلسفيي را كه ما فكر ميكنيم در تشريح كنش اهميتي حياتي
دارند با كمك چهارچوبهاي طبيعيباورانه فهم كند، به جاي اينكه براي فهم آنها به
چيزي ترانسندنتال يا ذهني -- به معنايي طبيعيباورانه يا دكارتي-- متشبث شود. از
جملهي اين مفاهيم ميتوان به باور، صدق (حقيقت) و معنا اشاره كرد. پراگماتيسم تلاش
ميكند همهي اين مفاهيم را با رجوع به فعاليت و كنش انساني تشريح كند و در نتيجه
همهي اين مفاهيم را طبيعت-بار
كند.
اولين
كتاب انتخابي شما «نوشتههاي فلسفي» به قلم چارلز سندرس پرس است. پرس، مانند
بسياري از پراگماتيستها، فيلسوفي امريكايي بود. چرا شما اين كتاب خاص را انتخاب
كرديد؟
پرس
را بنيانگذار پراگماتيسم ميدانند. او كسي بود كه اولين بار اين اصطلاح را وضع كرد
و در تمام عمر تلاش كرد اثباتی در حقانیت آن فراهم کند. البته او زندگيي غريب و
تراژيك داشت. او هيچگاه نتوانست پست آكادميك دائمي دست و پا كند. بسياري كسان او را
مستعدترين فيلسوف امريكايي ميدانند. نوشتههاي او طيف بسيار گستردهاي از موضوعات
را شامل ميشوند. كافي است نگاهي اجمالي و گذرا به بسياري از حوزههاي فلسفه در
قرن بيستم بيندازيد تا با نوآوريهايي مواجه شويد كه تبار به پرس ميبرند؛ حوزههايي
از قبيل فلسفهي زبان، فلسفهي منطق، رياضيات، نشانهشناسي و حتي زيباييشناسي.
مثلا، او اولين شخصي بود كه ميان انواع و
نشانها تمایز برقرار کرد.
مي
توانيد مثالي در مورد اين تمايز بزنيد؟
کلمهی
good
را در نظر بگیرید. این کلمه به عنوان یک «نشان»
چهار حرف دارد، یعنی g-o-o-d،
اما همین کلمه به عنوان یک «نوع» صرفا سه حرف دارد، زیرا در آن دو حرف وجود دارد
که نوع آنها مشابه است - یعنی حرف ‘o’ . این تمایز منطقی آشکاری است که بعدها در تمام حوزههای
تحقیق از اهمیتی بسیار برخوردار شد، و پرس اولین کسی بود که بر این تمایز نامهایی
نهاد که همهی فیلسوفان در حال حاضر آنها را به کار میبرند.
من
پرس را صرفا به اين دليل انتخاب نكردم كه او بنيانگذار پراگماتيسم است. بلكه او دو
مقاله نوشته است كه به ترتيب در سالهاي ۱۸۷۷ و ۱۸۷۸ ميلادي منتشر شدهاند. اين
دو مقاله از هر لحاظ كه حساب كنيد دو سندياند كه خطمشي، سنت و تبار پراگماتيسم
را شكل دادهاند. منظور من از اين دو مقاله “تثبیت باور” و “چگونه
تصورات خود را وضوح بخشيم” است. جالب توجه آنكه در اين دو مقاله اصطلاح “پراگماتيسم”
به كار نرفته است. آنها ابتدائا در جايي عجيب منتشر شدند؛ يعني نشريهي پاپیولار
ساینس مانتلی [ماهنامهي دانش عامه]. اما عموما آنها را سندهايي پیشرو و
بنیانگذار ميدانند.
با
اين توصيفات، جوهرهي پراگماتيسم پِرس چيست؟
اين
دو مقاله دو مضمون اساسي را در پراگماتيسم تشريح ميكنند كه رد آنها را ميتوان در
تمام صورتبنديهاي بعدي از اين جنبش فلسفي يافت. يكي از اين دو مضمون، تلقيي
رفتارگرايانه، اومانيستي و كنش-محور از معرفتشناسي است كه پرس به آن نام نظريهي پژوهش
ميدهد. مضمون دوم نيز نظريهي معناست.
پرس
در مقالهي “چگونه تصورات خود را وضوح بخشيم” تلقيي را از معنا ارائه ميكند و بسط
ميدهد كه بعدها “اصل پراگماتیک” يا گاهي اوقات صرفا “قاعدهي پرس” يا “تلقي
پراگماتيستي از معنا” خوانده شد. اين تلقي از معنا چنين ميگويد: اگر بخواهيم
معناي جملهاي يا حكمي را بفهميم، كافي است ببينيم اگر ما بر اساس آن جمله يا حكم عمل
كنيم چه تاثيري بر تجربه يا رفتار ما خواهد گذاشت. پس اگر من بگويم، “اين چاقو تيز
است” كاري كه من ميكنم اين است كه تيزي را بر آن شيئ حمل ميكنم. من ميگويم چاقو
چيزها را ميبرد. شما بايد حواستان باشد كه آن را روي پوستتان نكشيد. اگر هوس ديدن
خون به سرتان زده است بازويتان را با آن ببريد. قاعدهي پراگماتيكي ميگويد بايد
معناي هر جمله، در نهايت، به مجموعهاي از گزارههای رفتارگرايانه تبدیل شود. چه
اتفاقي رخ خواهد داد اگر شما با اشياء به فلان شيوه يا بهمان روش تعامل كنيد؟ اگر
شما به شيوهاي خاص عمل كنيد، يا كنش خاصي را انجام دهيد، نتيجهاش چه خواهد شد؟
دقت كنيد كه اين تلقي از معنا كاملا طبيعيباورانه است. و مطلقا صحبتي از ويژگيي
خاص -- در اين جا “تيزي” -- نميكند كه به
نحوي با “چاقوئيت” ارتباط ذاتي داشته باشد...
اينجا
حتما اشارهتان به ديدگاه ارسطويي در باب ويژگيهاي اشياء است،كه رهيافتي است
دربارهي جهان و جايگاه ما در آن؛ رهيافتي كه پرس آن را در اينجا رد ميكند.
بله،
تلقي ارسطويي. و بسياري ديدگاههاي ديگر مانند آن. آنها متافيزيكياند. شما با گفتوگو
درباب ويژگيها و اشيايي كه اين ويژگيها در ذات آنها نهفته است آغاز ميكنيد.
وقتي شما از اينجا ميآغازيد انواع و اقسام پرسشها و چالشهاي متافيزيكي سر بر ميآورند.
مثلا “منظور چيست كه ميگوييم ويژگيي در ذات شيئي نهفته است؟” و از اين قبيل مسائل
و مشكلات. پراگماتيستها نسبت به متافيزيك بسيار بدگماناند. اين بدگماني بخشي از
طبيعيباوري است. به همين خاطر است كه پراگماتيسم نوعي تجربهگرايي است كه نسبت
نزديكي با تجربهگرايي منطقي و پوزيتويسم منطقي دارد. اينها همهشان در ناسازگاري
با متافيزيك شريكاند. پس يك شاخه از پراگماتيسم پرس همين تلقي از معناست. اما اين
تلقي با ديدگاه او دربارهي پژوهش رابطه دارد...
اينجا
به همان رهيافت معرفتشناسانه ميرسيم - رهيافتي در اين باره كه ما چگونه كسب دانش
ميكنيم.
بله.
پراگماتيسم اين ديدگاه را رد ميكند كه هستهي مركزي معرفتشناسي تحليل معرفت است.
پراگماتيستها برآنند كه معرفتشناسي پژوهش هنجاري است: علاقمند است كه امور
چگونه بايد باشد، ميخواهد بداند ما چگونه بايد باورهامان را شكل دهيم. اين تحولي
بسيار بسيار جالب توجه است، و مشخصهي يكتاي پراگماتيسم است. پراگماتيستها معرفتشناسي
را بخشي از نظريهي رفتار عقلاني، درست و هدفمند ميدانند.
اين
بحث ما را به كتاب بعدي شما هدايت ميكند. اين كتاب رهيافتي را به جهان توصيف ميكند
كه بسيار همراه و همدل تحقيق علمي است و بر شيوهي صحيح كسب معرفت دربارهي جهان
تاكيد ميكند. عنوان اين كتاب «پراگماتيسم» است؛ نوشتهي ويليام جيمز. او كه برادر
هنري جيمز -- رماننويس امريكايي -- است در ابتدا روانشناس بود.
جالب
توجه آنكه جيمز و پرس هر دو به عنوان دانشمند تجربي [و نه فيلسوف] تحصيل كرده
بودند. پرس شيميدان بود. جيمز نيز در آناتومي تحصيل كرد و قرار بود پزشك شود.
جيمز بود كه اصطلاح “پراگماتيسم” را بر سر زبانها انداخت، و البته اعتبار وضع اين
اصطلاح را به پرس داد. پراگماتيسم جيمز، از يك طرف، نظريهاي در باب معناست --
همان اصل پراگماتيك كه او از پرس اخذ كرد -- و از طرف ديگر، نظريهاي در باب صدق
است. او از پرس اين را گرفت كه پراگماتيسم رهيافتي دووجهي است؛ تلقيي از معنا و نيز
مفهومي معرفتشناسانه. پراگماتيسم به دنبال آن است تا تلقيي علمي از معنا ارائه
كند، كه بتوان آن را از آزمايشگاه بيرون كشيد. پراگماتيسم ميخواهد تلقيي از معنا ارائه
كند كه مشابه با استفادهي دانشمندان تجربي از اين واژه باشد هنگامي كه در
آزمايشگاه دست به آزمايش ميزنند. جيمز بر آن است كه معنای هر گزاره یا حکم بايد
بر اساس تاثيراتی که اعتقاد به آن گزاره یا حکم بر رفتار و کردار شما دارد فهم
شود. جيمز حتی ميانديشید كه بخشي از معناي هر حكم ميتواند تاثيرات آن بر خرسندي
رواني شما باشد. اين يكي از ابداعات شخصي جيمز بود؛ چیزی که خشم پرس را بسیار
برانگیخت.
اينجاست
كه پراگماتيسم كمي عجيب مينمايد. زيرا ويليام جيمز از اين ايده استفاده ميكند تا
اين عقيده را ابراز دارد كه وقتي كسي ميگويد به وجود خدا باور دارد اين در واقع حكمي
دربارهي تاثيرات رواني اعتقاد به اين باور [بر آن شخص] است. آيا همين طور است؟
بله،
اين ايده در دستان جيمز چنين سرنوشتي پيدا كرد. آنچه در فهم انگيزههاي جيمز براي
بيان اين قبيل حرفها از اهميتي به سزار برخوردار است اين واقعيت است كه او عميقا
در زندگي خود دوپاره بود. يك طرف آموزش علمي او قرار داشت: همچنان او را پدر
روانشناسي تجربي مدرن ميدانند. او ميدانست چطور آزمايشگاهي را اداره كند و چگونه
دست به آزمايشات علمي بزند. وقتي شما كتاب او -- يعني اصول روانشناسي
-- را ميخوانيد ميبينيد كه ارزيابي بسيار درست و دقيقي است از چيزهايي كه به
دشواري ميتوان ارزيابيشان كرد. او حقيقتا در علوم تجربي كاركشته بود. اما اين
تمام قضيه نيست. طبع او به انواع مختلفي از معنويتگرايي تمايل داشت. او شخصي ديندار
بود. او در بخشي از زندگياش به ارواح و جنيان باور داشت. او حتي در انتهاي زندگياش
شروع به بررسي علمي امور فراروانشناسانه و غيرطبيعي كرد. اين جنبهاي عجيب و
ترسناك به او ميدهد. پس او به پراگماتيسم به چشم نوعي تجربهگرايي نگاه ميكرد كه
نسبت به تجربهگرايي منطقي پوزيتويستهاي منطقي همدلي بيشتري با دين، معنويت، و
ارزشها -- در معناي بسيار گستردهشان -- دارد. جيمز به طور مستمر از “احساس در
خانه بودن در جهان” حرف ميزند. بخشي از انگيزهي او براي پرداختن به پراگماتيسم
تلاش اوست براي سازگار كردن ديدگاه علمي و واقعگرا به جهان با تلقيي ديني و معنوي
به جايگاه ما در جهان. اين دو نقش بسيار مهمي در شخصيت او داشتند.
پس
بر اساس پراگماتيسم جيمز ما ميتوانيم معناي گزارهها را بر اساس پيامدهايي كه بر
رفتار ما دارند درك كنيم. البته تعريف “رفتار ما” آنقدر گسترده ميشود كه وضعيتهاي
رواني و نگرشها و سلوكهاي ما را نيز در بر بگيرد. معناي هر گزاره براي ما
دستورالعملهايي است كه آن گزاره براي كنش به ما عرضه ميكند. بعد ما مفهوم صدق را
داريم، و هر گزاره تا آنجا صادق است كه ما را در كنشهامان به شيوهاي موفقيتآميز
-- يا به شيوهاي كه عمل كردن بدان شيوه براي ما خوب است -- راهنمايي كند، از نظر
فلسفي، اين تصوري بسيار گيجكننده از صدق است. به علاوه، بسيار دشوار ميتوان صورتبنديي
از آن ارائه كرد كه احمقانه به نظر نيايد. هنگامي كه جيمز مراقبت و دقت نظر لازم
را كنار ميگذارد و چيزهايي ميگويد از اين قبيل كه “حقيقت چيزي است كه جواب ميدهد،”
خود را در آماج انتقادهاي بسياري قرار ميدهد كه موجهاند. و اين چيزي است كه به
نظر من واقعا ضرورتي ندارد. حقيقت چيزي است كه جواب ميدهد؟ اگر من معتقد باشم كه
آدم خيلي خوشتيپيام، اين ميتواند به كار اهداف متعددي بيايد. اما چه بسا صادق نباشد.
اينها دقيقا احكامي بودند كه در ابتداي قرن بيستم ميلادي كساني مانند برتراند
راسل و جي.ئي مور از آن كمال استفاده را بردند [تا پراگماتيسم را به باد انتقاد
بگيرند]. اين تصوري مضحك و ديوانهوار از صدق است. اما من فكر ميكنم ديدگاه جيمز
دربارهي صدق -- خلاف بعضي حرفهاي او در اين خصوص -- بسيار دقيقتر و پرداختهتر
است. عقيدهي جيمز اين است كه ما باورهامان را براي اهدافي داريم. باورها حكم
ابزار را براي ما دارند. باورها مانند چكش يا قيچياند. قرار است نقشي در رفتار ما
ايفا كنند. قرار است كنشهاي ما را هدايت كنند. جيمز بر آن است كه صدق يك باور بسته
به این است که ما آن را به عنوان راهنمايي براي كنش به كار بگيريم و در انجام آن
كنش موفقيت كسب كنيم. وقتي شما ايدهي جيمز را به اين صورت بيان كنيد، همچنان
انتقادات و چالشهاي زيادي ميتوان بر ضد آن اقامه كرد، اما مانند گذشته مضحك و مسخره
به نظر نميرسد كه راحت بتوان كنارش انداخت؛ مانند زماني كه بگوييم حقيقت چيزي است
كه كار ميكند.
و
از نظر پراگماتيك، يكي از دلايلي كه نوشتههاي ويليام جيمز كار ميكنند نثر خارقالعادهي
اوست، مانند برادرش.
يقينا.
اگر كسي بخواهد كتابي فلسفي دربارهي صدق و معنا و دين و متافيزيك بخواند؛ كتابي
كه ساده و خوشخوان باشد -- آنقدر ساده و خوشخوان باشد كه بتوان آن را كنار استخر
خواند -- پراگماتيسم جيمز پيشنهاد بسيار مناسبي است. كتاب جيمز اثر
بسيار دلانگيزي در باب فلسفه است. من حتي فكر ميكنم چندان پر بيراه نيست كه
بگوييم ويليام نويسندهي بهتري از برادرش، هنري، بود.
بهتر
است به سراغ كتاب بعديتان برويم، يعني «بازسازي در فلسفه» نوشتهي جان ديويي. كه
تا آنجا كه من ميدانم كتاب نيست [بلكه مجموعهاي سخنراني است].كمي برايمان دربارهي
آن و دليل انتخاب آن بگوييد.
ما
در ديويي چيزي را مييابيم كه ميتوان آن را پراگماتيسم در مقام نظريهاي فلسفي خواند.
او [در ميان پراگماتيستهاي كلاسيك] اولين نفري بود كه فيلسوفي تماموقت بود. او
در رشتهی فلسفه تحصیل کرد و دكترايش را در فلسفه گرفت، او دوران كارياش را در
دپارتمانهاي فلسفه گذراند. او در ميان سه نفري كه تاكنون ذكر كردهايم سيستماتيكتر
از همه است. چارلز سندرس پرس ذهن فلسفي بسيار گستردهاي داشت و تلاشهاي متعددي به
خرج داد تا همهي ايدههايش را در قالب نظامي فلسفي بريزد. اما به دليل ناكامياش
در دستيابي به پست آكادميك دائم يا شغلي مستمر نوشتههاي او سيستماتيك نيستند. ويليام
جيمز نيز انواع و اقسام كارهاي مختلف را در فلسفه و در روانشناسي انجام داد. به
نظر من، بازسازي در فلسفه به بهترين وجه كل رهيافت پراگماتيستي را
در قالب يك كتاب واحد جمعبندی ميكند و از اين نظر بهترين كتاب ديويي است. با
خواندن اين كتاب كل تصوير را به دست ميآوريد؛ يا حداقل بهترين تصويري را كه ميتوان
از كل به دست آورد. زيرا كل بسيار بزرگ است. ديويي در سال 1859 ميلادي به دنيا آمد
و در سال ۱۹۵۲ ميلادي از دنيا رفت. او فيلسوفي بسيار پركار بود، و كل مجموعهي
آثارش بالغ بر ۳۷ مجلد بسيار بزرگ ميشود. او همچنين كنشگر اجتماعي بود و در راه
اصلاح نظام آموزشي امريكا بسيار كوشيد. پس ميتوان گفت كه مشغلههاي بسياري داشت.
اما
اين كتاب دربارهي چيست؟ ديويي، در ميان پراگماتيستها، باز به دو مضمون اساسيي
ملتزم بود كه ما آن را در چارلز سندرس پرس ديديم: يعني تلقي پراگماتيستي از معنا
و نيز ديدگاه خاص دربارهي معرفتشناسي. با اين حال، ديويي آشكارا به دنبال آن بود
تا قصد و نیتی را مقابل چشم بیاورد كه تا آن زمان كارهاي زيادي انجام داده بود
اما، تا پيش از او، در پسزمینه قرار داشت، و نقطهي ثقل بحث در پراگماتيسم نبود. پس
اين كتاب صرفا كتابي در حوزهي فلسفه نيست، بلكه به اين ميپردازد كه فلسفه،
اصولا، چيست. كافي است به عنوان كتاب نگاه كنيد: بازسازي در فلسفه. يكي از
اهداف مركزي كتاب اين است كه تلقيهاي رايج در خصوص چيستي فلسفه، كاري كه فيلسوفان
ميكنند و اهداف آنها را تحت دقت و موشكافي فيلسوفانه قرار دهد. ديويي برآن بود كه
پراگماتيسم چالشي است بر ضد تلقيهاي سنتي از فلسفه؛ چالشي كه خاستگاه آن خود
فلسفه است. او برآن بود كه پراگماتيسم چالشي فلسفي است بر ضد تلقيهاي سنتي در باب
كار فلسفهورزي.
مثلا،
او اين ديدگاه را به چالش ميكشد كه هدف فيلسوف توصيف رابطهي ما با جهان است.
بله،
اين خيلي خوب تشريح ميكند كه ديويي ميخواست به جنگ چه چيزي برود. ديويي مخالف هر
تصوري از فلسفه بود كه با اين عقيده شروع ميكرد كه انسانها جداي از جهان يا
بركنار از جهاناند. اغلب اوقات وقتي ما دربارهي توصيف جهان سخن ميگوييم، پيشاپيش
ملتزم به اين تصوريم كه انسان -- در مقام توصيفكنندهي جهان -- ناظري بيروني است
كه بركنار از جهان ايستاده است.
عبارت
كلاسيك فلسفه در اين مبحث “جهان خارج” است.
بله.
درست است، مسائل بسياري در فلسفه وجود دارد كه تكثيركنندهي اين ديدگاهاند؛ يعني
ديدگاهي كه ميگويد جهان داخل داريم و جهان خارج، و مساله اين است كه چطور ميتوان
بين اين دو تطابق درست را برقرار كرد. مثلا به افلاطون بينديشيد: [بر طبق نظر
افلاطون،] در جايي ديگر جهان تمام و كمال ديگري وجود دارد، جهاني كه جهان ما به
طريقي با آن مرتبط است، و به درستي معلوم نيست كه اين جهان ما چگونه با آن جهان
حقيقي مربوط ميشود، و وظيفهي فيلسوف روشن كردن اين ربط و نسبت است. اما
پراگماتيستها صرفا با فعاليت انسان و كنشهاي انساني كار دارند. و مشخصا پراگماتيست
پيرو ديويي ميگويد: “نه، نه، نه، فلسفه تقلایی اجتماعي است و هميشه بوده است،
خواه اين را بپذيرد خواه نه. فلسفه در نهايت پروژهاي جمعي و مشترك است براي حل
مشكلاتي كه اينجا و اكنون بر سر راه ما قرار ميگيرند، يا پروژهاي است براي
سازماندهي جمعي و عقلاني ما در اين زمان و در اين مكان. بازسازي فلسفه کیفرخواستی
است بر ضد تلقيهاي رايج دربارهي فلسفه. این کیفرخواست چنین میگوید: تلقيهاي
سنتي از فلسفه خود را بركنار از جهان و نظارهگر جهان دانستهاند. در حالي كه كاري
كه بدان مشغول بودهاند صرفا ايفاي وظيفهي اجتماعي بسيار متفاوتي بوده است؛ يعني
فراهم كردن سرپوشي عقلاني براي سلسله مراتب موروثي، و نيز براي بیداد و سركوبگري.
اينجا
كه خيلي شبيه كارل ماركس شد.
اين
كتاب بسيار براندازانهاي است. طرحي اجتماعي را دنبال ميكند كه اگر ما امروز ميخواستيم
آن را ارزيابي كنيم عميقا سوسيال دموكراتيك تلقياش ميكرديم. كتاب همچنين شانه به
شانهي گفتهي ماركس دربارهي تغيير جهان ميسايد [“فلاسفه تاكنون صرفا دنيا را تفسیر
كردهاند؛ مساله تغيير دادن آن است”]. فلسفهي مطلوب ماموريتش بازسازي جهان است. يكي
از بحثهايي كه ما در اين كتاب با آن مواجه مي شويم، بويژه دربارهي دانش و علم،
اين است كه فرهنگ ما، مخصوصا در امريكا، سرتاسر آغشته شده است به تمايز ميان يقه
سفيد و يقه آبي. در فلسفه، ما تمايزي برقرار ميكنيم ميان اپيستمه و
تخنه، و اپيستمه را به معناي علم نظري ميگيريم؛ چيزي كه سنتا فلسفه بدان علاقمند
است. منظور از تخنه نيز دانش عملي است. ديويي بر آن است كه تمام هم و غم فلسفهي
سنتي اين بوده تا مقام علم نظري را ارتقاء بخشد و موقعيت دانش تكنيكي [و عملي] را
تنزل دهد. به نظر ديويي اين پسرفت است. علم، از هر نوع كه باشد، با دستان كثيف و
با انجام كار آغاز ميشود؛ با رفتن گرد و خاك به زير ناخنهاي شما آغاز ميشود.
چيزهاي نظري در مرحلهي بعد ميآيند. اين پيام كتاب است.
-----------------
در همين ارتباط بخوانيد:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر