کدام یک درستتر است، ما خودمان را کشف میکنیم یا شخصیتمان
را میسازیم؟ کدام جذابیت بیشتری دارد؟ یافتن یا ساختن؟ یافتن چیزی که در گذشتهای
دور – و در اعماق وجودمان – پنهان شده... یا حرکت به سمت آیندهای سراسر نو و غیر قابل
پیشبینی، که البته هیچ سابقهای در گذشته ندارد؟
راستش را بخواهی تا مدتها فکر میکردم ماجرای انسان ماجرای
کشف خود است. یادم میآید روزی را که در گفتوگو با کسی این مثال را زدم: میخواهم
خودم را – وجود و شخصیتم را - حفر کنم و حفر کنم و حفر کنم. تا انتها. در این مسیر
به هیچ پیشنهادی از جانب نفس نه نخواهم گفت. به ندای نفسم گوش خواهم کرد. با آن
مبارزه نمیکنم. مبارزه با نفس بیمعناست. تلاشی عبث است. شاید در انتهای این مسیر
به گنجی بسیار نادر رسیدم و شاید به چیزی بسیار ناخوشایند. در هر صورت به هرچه
رسیدم آن را دو دستی خواهم چسبید. به آن پایبند خواهم بود. از آن نخواهم هراسید.
نه از آن شرمنده خواهم بود و نه به آن افتخار خواهم کرد. آن تعین تام و کمال من
است.
اما الان جور دیگری میاندیشم. میتوان هیجان بیشتری به
ماجرا بخشید. میتوان روایت دیگری از ماجرا ارائه کرد. بله، ماجرای من ماجرای کشف
چیزی در گذشته نیست. بلکه ساختن چیزی در آینده است. لذت برساختن چیزی است که هرگز
پیش از تو نبودهاست. سنتزی که هرگز برآیندش دانستنی نیست. هرگز هیچکس امکان پیشبینی
آن را ندارد. هیجانی آمیخته با لذتی شهوتآلود، که روزی در آیندهای دور به مسیری
که طی کردهای بیندیشی. به کسی که شدهای بنگری. مسیری که هرگز نمیتوانستی پیشبینیاش
کنی. کسی که هرگز حدس نمیزدی خواهی شد....