نوشتهی جان کاگ[1]
نمازخانه هولدن دانشگاه هاروارد همیشه به نظر
من جای مناسبی بوده است برای یک گوربان[2]: جای خوبی برای مردن، یا حداقل
مرده باقی ماندن. این نمازخانه ساختمانی آجری است که 40 فوت [یعنی حدود 12 متر]
ارتفاع دارد و بدون هیچ پنجرهای است. بالای در ورودیاش سنگتراشیدههایی از چهار
جمجمهی ورزا است؛ از آن نوع مجسمههایی که زمانی کافران در معبدهاشان نصب میکردند
تا ارواح خبیث را فراری دهد. وقتی در سال 1895 میلادی از ویلیام جیمز خواستند که
در آن نمازخانه برای جمعی از جوانان مسیحی سخنرانی کند 150 سالی از بنای آن میگذشت. آن ساختمان جان میداد
تا فیلسوف پنجاه و سه ساله در آن دربارهی پرسشی بیندیشد که فکر میکرد پرسشی بس
گران و خانمانبرانداز است: «آیا زندگی ارزش زیستن را دارد؟»
قرنهاست که فلاسفه و متفکران دینی، از ابن
میمون گرفته تا جان لاک، این باور را پر و بال دادهاند که زندگی به دلایل قاطع و
خدشهناپذیر ارزش زیستن را دارد. توماس آکویناس در قرن سیزدهم میلادی ادعا کرد که
همهی موجودات - از خردترین جانوران گرفته تا انسانها - چرخهی زندگی طبیعیای
دارند که بوسیلهی خالقی هوشمند نظم و نسق یافته است. پس سزا نیست که مخلوقان
خداوند در آن خلل ایجاد کنند. استدلالی که کانت 5 قرن بعد ارائه کرد بار الاهیاتی
کمتری داشت. او گفت که موجودات عقلانی وظیفه دارند به ظرفیتهای عقلانی خود آسیب
نرسانند. به تعبیر کانت، «دلیل شناعت خودکشی این نیست که خدا آن را نهی کرده است،
بلکه خدا به این دلیل آن را نهی کرده است که خودکشی کار شنیعی است.»
جیمز حداقل از بیست سالگی دربارهی این کار
شنیع یعنی خودکشی اندیشیده بود. در یکی از دفتر طراحیهای اولیهاش طرحی با مداد
شمعی قرمزرنگ هست که بسیاری از محققان آن را نقشی از خود او میدانند. این نقاشی
مردی جوان را نشان میدهد که نشسته و قوز کرده است. زیر آن هم نوشته شده «اینجا من
و غم نشستهایم.» بسیاری از دلایلی که اسلاف فیلسوفش به نفع ماندن در زندگی اقامه
میکردند حوصلهاش را تا سر حد مرگ سر میبردند. او بر آن بود که این حرفها بسیار
کلیشهای اند؛ انگار صاحبان آنها هیچ چیز دربارهی جنبههای خاص و عجیب افسردگی و
بحران روحی نمیدانستند. البته او خوب میدانست که همین حرفها و استدلالها باعث
شدهاند که بیشمار انسانها زندگی شاد و رضایتبخشی را تجربه کنند. دقیقا، او در
طی سخنرانیاش در نمازخانهی هولدن متوجه شده بود که مخاطبانش که گروهی
متشکل از انجمن جوانان مسیحی هاروارد بودند آکنده بودند از چیزی که او غالبا
«آسودگی روان» میخواند. و این گرایشی اخلاقی و روانی بود که عملاً نتیجهگیریهای
آکویناس و کانت را تایید میکرد.
انجمن جوانان مسیحی هاروارد سازمانی انجیلی
بود که در سال 1886 میلادی تاسیس شده بود. بسیاری از مخاطبان جیمز باور داشتند که
کتاب مقدس کلام خداست و مسیح را نیز نجاتبخش و پروردگار انسانها میدانستند. پس برای
این باورمندان پرشور به مسیحیت پرسش از ارزش زندگی چیزی بود که پیش از این پاسخ
داده شده بود. انکار ارزش زندگی کفر پنداشته میشد و شکل بنیادین این انکار، یعنی
خودکشی، گناهی بس نابخشودنی بود. اما جیمز فکر میکرد این تاکید قاطع و فراگیر بر
ارزشمندی [و معناداری] زندگی تجربهی زیستهی بیشمار انسانهایی را که چندان
دربارهی ارزش وجودی زندگی یقین ندارند نادیده میگیرد.
جیمز را در آن زمان پدر روانشناسی و فلسفه در
امریکا میدانستند. اما او یکی از همین انسانها بود؛ یعنی کسانی که به تعبیر صریح
و بدون ابهام خود او «مریضاحوال» بودند. او چیزی را میدانست که مومنان بیشتر وقتها
نادیدهاش میگرفتند. او میدانست که بسیاری از انسانها از گهواره تا گور با این
باور که زندگی ارزش دارد یا خیر کلنجار میروند. او خود یک بار در سالهای دهه
1870 میلادی با کلرال هیدرات اوردوز کرده بود. به برادرش، هنری، نوشت که «فقط برای
سرگرمی»؛ تا ببیند که چقدر میتواند به سردخانه نزدیک شود بدون اینکه گذارش واقعا
به آنجا بکشد. البته جیمز در خیل کنجکاوان نسبت به مرگ تنها نبود. یک دهه بعد، همکار
او و بنیانگذار انجمن پژوهشهای روانی یعنی ادموند گانری در تجربهاش با زندگی و
مرگ بیش از حد پیش رفت و دوزی از کلروفورم را تست کرد که معلوم شد کشنده بوده است.
جیمز وقتی خبر مرگ گانری را شنید به برادرش هنری نوشت که «[این مرگ] باعث شد که هر
چه اینجا باقی مانده به نحوی غریب بیاهمیت و کمدوام شود. گویا کفهی ترازو به
نفع آن طرف سنگینی میکند». منظور جیمز از «آن طرف» یعنی نه! زندگی ارزش زیستن
ندارد.
البته پیداست که «نه» پاسخی است که پیشنهاد
آن در جایی مانند نمازخانهی هاروارد جرات و جسارت بسیاری میطلبد. امور دینی در
میانهی قرن هژدهم میلادی از این ساختمان خارج شده بود. در صد سال بعد، از این
ساختمان به عنوان کلاس و آزمایشگاه شیمی برای دانشکده پزشکی هاروارد که تازهتاسیس
بود استفاده میشد. در آن ساختمان اجساد را تشریح میکردند. نقاشی توماس ایکینز در
سال 1875 به نام «کلینیک گروس»[3] نشان میدهد که جراحی در آن
دوران چگونه انجام میشد. این نقاشی چند پزشک بدون این که دستکش پوشیده باشند دارند
کودکی را جراحی میکنند. محتویات شکم بیمارشان هم در معرض هوای باز دارد چرک میکند.
سمتی دیگر، مادر بیمار با وحشت نشسته و صورتش را پوشانده است تا از چیزی فرار کند
که جیمز به خوبی با آن آشنا بود: در آخر کار ما مشتی جسد بدبو هستیم. (وقتی در سال
1999 نمازخانه هولدن بازسازی شد کارگران اسکلتهایی را در زیرزمین ساختمان کشف
کردند.) جیمز وقتی داشت برای جوانان مسیحی دربارهی ارزش زندگی صحبت میکرد
احتمالا از سابقهی پزشکی نمازخانه اطلاع داشت.
فیلسوف سالخورده آنجا نبود تا باورهای امیدوارانهی
این خادمان مسیحی را تایید کند. اما خود او هم نیم قرنی میشد که با ترفندهای
گوناگون در برابر وسوسهی خودکشی مقاومت میکرد. جیمز در انتهای غروب در هولدن، و
در حالتی میان خوشبینی سادهلوحانه و پوچگرایی مطلق، پاسخ این پرسش را یافت: شاید.
شاید زندگی ارزش زیستن را داشته باشد. او گفت: «ارزش زندگی به شخص[4] بستگی دارد.»
جگر را زمانی سرچشمهی خون و بنابراین جایگاه و کانون زندگی میدانستند. در
زمان کفر و ورزاهای سنگتراشی شده مردم شکم حیوانی را خالی میکردند تا نگاهی درست
به جگر آن بیندازند. بسیاری از اشکال باستانی پیشگویی و نهانبینی به وجود جگر
وابسته بود. نهانبینان، از بابل گرفته تا روم، درست مانند جمجمهشناسان که بعدها
شکل جمجمه را مطالعه میکردند، این اندام نرم را وارسی میکردند تا دربارهی آیندهای
نظر بدهند که هنوز، حداقل تا حدی، در کنترل شخص قرار داشت. به زعم مردمان باستان، وارسی
جگر راهی بود برای سر در آوردن از بازیگوشیهای بخت و اقبال. و بسیاری چیزها هم به
جگر بستگی داشت.
وقتی جیمز گفت که ارزش زندگی به شخص/جگر بستگی
دارد داشت به این تاریخ معنوی عجیب و غریب اشاره میکرد. اما بسیاری از محققان
هنوز بر این باورند که منظور جیمز این بود که شکلدهی به معنای وجودی، در معنای
دقیق کلمه، بر عهدهی هر کدام از ماست؛ که ارادههای فردی ما نقشی تعیینکننده
دارند در ایجاد معنا در جهانی که به طور مداوم آن را تهدید میکند. البته این حرف
درستی است، اما به هیج وجه کافی نیست. برخی مردم جگرشان وضع بسیار ناجوری دارد، و
هرچقدر هم تلاش کنند نمیتوانند ادامه دهند. وقتی از «اشخاص» بپرسی که آیا زندگی
ارزش زیستن دارد برخی از آنها به طور طبیعی تمایل دارند فقط پاسخ منفی بدهند. جیمز
تسلیم این وضع نشده بود، اما نسبت به آن کور هم نبود. ارزش زندگی همچنان مشروط است
به عواملی که برخیشان تحت کنترل فرد اند و برخیشان خیر. عکسالعمل مناسب به این
موقعیت وجودی، حداقل برای جیمز، نومیدی مطلق نیست بلکه تلاش مکرر، شورمندانه و جدی
است برای بهترین استفاده از گزینههای اندک و محدودی که در زندگی هست. بله! این
خطری واقعی است که زندگی کاملا پوچ و بیمعنا از کار در بیاید. اما همین باعث میشود
که فرصتی هم در آن نهفته باشد: ما همیشه این شانس را داریم که تا حدی به خاطر ارزش
آن مسئول باشیم.
راه حل جیمز برای معضل معنای زندگی راه حلی
انتزاعی نبود. پرسش بنیادینی که او در نمازخانه هاروارد طرح کرد پرسشی عمیقا شخصی
بود. پرسشی بود که هر کدام از ما، در زمان خود و به شیوهی خود، میتوانیم به آن پاسخ
دهیم، پیش از آنکه به سرنوشتی دچار شویم که در انتظار همهی لاشهگوشتهاست. دقیقا
من فکر میکنم که بیشتر ما میخواهیم جداً به آن پاسخ دهیم، اما چه بسا فاقد
منابعی باشیم تا در این کار موفق شویم. در دوران مدرن به هر طرف که نگاه کنی مرشدی
را میبینی که مشغول تدریس آموزههای خود-درمانی به مریدان خود است؛ از جوئل
اوستین، استفن کووی، و اکهارت تول گرفته تا دیپک چوپرا. اما آنها عموماً گرایش
دارند جیمز و «شایدِ» همراه با عدم اطمینان و آشفتگیاش را نادیده بگیرند. مدت
زمان زیادی من هم فکر میکردم که این پاسخ [یعنی پاسخ جیمز] جوری دبه کردن است و
صرفا ترفندی است تا پاسخ دادن به این پرسش مهم را به تعویق بیندازد. اما برخوردی
خوشموقع با امکان بیمعنا بودن زندگی باعث شد نظرم را اندکی تغییر دهم. و الان
فکر میکنم که جیمز در آن غروب سال 1895 کاری درست و واقعا شجاعانه انجام داد.
در سال 2008 من شاهد مرگ پدرم بودم. کبدش
مشکل داشت. مری او هم همینطور. اینکه به شما بگویند شما به سرطان سلولهای سنگفرشی
مری دچار شدهاید معمولا شیوهای بسیار طولانی است برای اینکه بگویند بسیار زیاد
الکل نوشیدهاید؛ درست مانند پدر من. دقیقا همان چیزی که کبد و گلویش را نابود کرده
بود خانوادهاش را نیز متلاشی کرده بود. من خیلی دوستش نداشتم. بنابراین برای خودم
هم عجیب بود که وقتی زن او به من خبر داد که دارد میمیرد و از من خواست که بر بالین
او در بیمارستانی در شهر بوفالو حاضر شوم گفتم باشد، میآیم. میانهی زمستان بود. رفتم
و دیدماش. دستهایش متورم بودند. صورتش پف کرده بود. نفس نمیکشید - انگار تازه
از بیمارستان دکتر گراس بیرون آمده باشد. شوخی ظالمانهای بود. شاید زندگی ارزش
زیستن داشته باشد. شاید هم زندگیات جور دیگری پیش برود: هنگام مرگ همسری پریشان و
پسری که ترکت کرده و حتی قطرهای اشک برایت نمیریزد دور بالینت را گرفته باشند.
حداقل اینکه جیمز صداقت داشت. او میتوانست
به مخاطبانش بگوید که زندگی از پیش برنامهریزی شده است و خدایی نیکخواه و همهچیزدان
تضمین کرده است که زندگی همهی آدمیان معنادار خواهد بود؛ یا اینکه ما مانند آنچه
لایب نیتز در قرن هفدهم میلادی استدلال کرده بود در بهترین جهان از میان جهانهای
ممکن زندگی میکنیم؛ یا اینکه اخلاقاً مکلف به زندگی کردن ایم حتی اگر معلوم شود
که این جهان تا مغز استخوان گندیده است. او میتوانست گردی از شکر بر روی سفر من
به بوفالو بپاشد و به من بگوید که به ظواهر کاری نداشته باش چون زندگی در هر حالت
معنادار است. به بیان دیگر، او میتوانست دروغ بگوید.
اما او این کار را نکرد و با انجمن جوانان
مسیحی روراست بود. هیچ چیز قطعیای در زندگی نیست. او به مخاطبانش گفت که ما در مواجهه
با دشواریهای خانمانبرانداز زندگی ایمانمان را به «پرودگاری که دوستدار آدمی است
از دست میدهیم. و فکر میکنیم خدا قدرت هولناکی است که نه کسی را دوست میدارد و
نه بدخواه کسی است، بلکه همهی چیزها را به نحوی بیمعنا در هم میپیچد تا به
سرنوشت محتومشان که زوال و نابودی است دچار شوند.» حتی جمجمههای ورزا نیز نمیتوانند
ما را نجات دهند. او ادامه میدهد: «این نگاهی کابوسوار، غیرعادی و شوم به زندگی
است و مهابت[5]
یا زهرناکی غریب آن مخصوصا به این خاطر است که ما میخواهیم دو چیزی را در کنار هم
نگه داریم که به هیچ وجه با هم سازگاری ندارند.» از یک طرف، ما به این امید دلخوش
کردهایم که جهان ما معقول و معنادار باشد؛ از طرف دیگر، ما چه بسا در نهایت به
این نتیجه برسیم که این جهان نه معقول است و نه معنادار. ما خیالات بزرگی برای
زندگیهامان در سر میپرورانیم، اما سرانجاممان دیوارهای نمازخانهی هولدن است.
وقتی آلبر کامو افسانهی سیسوفوس را
در سال 1942 مینوشت، آن مهابتی که ویلیام جیمز تقریبا 50 سال پیش دربارهاش حرف
زده بود همچنان حاکم بود. حتی تشدید هم شده بود. در نظر کامو، دو جنگ جهانی، بحران
اقتصادی بزرگ در امریکا، و فلاکت بیسابقه در شهرها نتوانسته بودند بر چیزی سرپوش
بگذارند که جیمز آن را «نگاه کابوسوار به زندگی» میخواند. به نظر کامو، مشکل
آنجا بود که ما [همچون سیسوفوس] به دنبال چیزهایی بودیم اما در جهانی زندگی میکردیم
که به هیچ چیز، به هیچ کدام از نیازهای ما، اهمیت نمیداد. پس او در سی و نه سالگی
چنین نتیجه گرفت که تنها یک مساله جدی فلسفی وجود دارد و آن هم خودکشی است. جدی
گرفتن خودکشی به معنای جدی گرفتن این دیدگاه بود که چه بسا گاهی مردن بهتر از زنده
ماندن باشد. فرهنگ ما به هیچ وجه این دیدگاه را نمیپذیرد. اما جیمز و کامو میگفتند
که نباید چنین باشد.
دلایل خوبی وجود دارد که ما با این پرسشهای
ترسناک کنار بیاییم. پیش از سفرم به بوفالو من اغلب مرگ پدرم را به ذهن میآوردم و
حتی در این باره خیالپردازی هم میکردم. در خیالاتم او در سکرات مرگ سرانجام میفهمید
که زندگی چقدر مهم است و یک نفر چقدر میتواند آن را به گند بکشد و این فرصت را که
عمیقا و بدون بحث مسئولیتپذیر باشد از بین ببرد. من خیال میکردم سایهی مرگ چنین
قدرتی دارد. او در هنگام مرگ با من حرف میزد و حرف زدنش مانند حرف زدن پدری با
فرزندش میبود. او به من میگفت و من را مجاب میکرد که دوران کوتاهی که در کنار
هم داشتهایم یک فریب کامل نبوده است. البته هیچکدام از این خیالپردازیها محقق
نشدند. وقتی من به بیمارستان رسیدم او تقریبا مرده بود. همانقدر ساکت و ناهشیار که
تقریبا در تمام زندگی من بود. هیچ گرهگشاییای رخ نداد. تنها چیزی که بود این احساس
دردناک بود که زندگی میتواند برای برخی از ما کاملا بیمعنا باشد.
ترسناکترین قسمت مرگ مردن جسم نیست. در آن
لحظه، تنها کاری که دکترها میکنند این است که تخت بیمارستان را عقب میکشند و سیمها
را از تو جدا میکنند. مرگ آنقدرها هم بد نیست، اما این احتمال که زندگیات کاملا
بیارزش از کار در بیاید واقعا ترسناک است. و من فکر کنم که این امر کاملا ممکن است.
پس این هراس هیچ وقت کاملا تو را رها نمیکند. اما شاید - فقط شاید - بتوان این
هراس را به چیزی کمی امیدوارانهتر تبدیل کرد.
کامو هم مانند جیمز فیلسوفی بود که در هوای
«شاید» تنفس میکرد. پس او هم فکر میکرد کاملا احتمال دارد که در پاسخ به این
پرسش که مهمترین پرسش زندگی است جواب منفی داد. او میگفت که آنهایی که این احتمال
خانمانسوز را نفی میکنند تمایل دارند که دیگر گزینهها و احتمالات زندگی را نیز
نفی کنند. به دیگر سخن، اصرار قطعی بر معنادار بودن زندگی - بدون ابراز آن تردیدی
که جیمز در نمازخانهی هولدن از آن سخن گفت - به تعبیر کامو نوعی «خودکشی فلسفی»
است. این انکار چیزی است که مک درموت فیلسوف امریکایی «درام احتمالات» میخواند.
پیش از آنکه آنها سیمها را از بدن پدرم جدا
کنند، من به هیچ وجه نمیدانستم که زندگی یک نفر تا چه حد میتواند پوچ و بیمعنا
از کار در بیاید. اما این را هم نمیدانستم که تا چه اندازه بر زندگیام کنترل
دارم. تا قبل از مرگ پدرم، من حداقل تلویحا پذیرفته بودم که زندگی فیالذاته
ارزشمند است و مهم نیست که من چه میکنم. پس چندان اهمیتی به تصمیماتم نمیدادم.
مرگ پدرم من را از این پندار باطل بیرون آورد که این جهان بهترین جهان «از میان
جهانهای ممکن» است، اما همزمان من را از «خودکشی فلسفی» هم نجات داد. و من فکر میکنم
خودکشی فلسفی هیچ فرقی با مرگ ندارد.
من میدانم که جمجمههای ورزا در سردر
نمازخانهی هولدن قرار بوده است ارواح خبیث را دور سازند، اما آنها همچنان به
دنبال من اند. من جذب آنها میشوم، مانند کسی که جذب پاسخی میشود که قطعا درست
است اما نمیتوان به سادگی آن را پذیرفت. پدرم را به خاک سپردیم و در هفتههای بعد
از آن من مسیر روزانهام را عوض کردم تا بتوانم جمجمهها را بیشتر ببینم. نمازخانهی
هولدن - مانند بسیاری دیگر از تابوتخانهها[6] - معمولا خلوت و قفل است. اما
در یک صبح دلانگیز بهاری چند هفته پس از مرگ پدرم آنجا قفل نبود. در آن نمازخانهی
آجری داشتند آواز میخواندند و من میتوانستم آن اصوات جادویی را بشنوم. بازتاب یا
شاید یادآوری بود از دوران ویلیام جیمز.
هزاران سال پیش غیرعادی نبود که استخوان
مردگان را در ساختمانها دفن کنند - مثلا، در کف و دیوارهای ساختمانهای کهن در
جزایر بریتانیا. باور رایج این بود که این باقیماندهها اهالی ساختمان را در برابر
ارواح شریر محافظت میکند، اما فایدهی مهم و عملی دیگری هم دارد: به آکوستیک
ساختمان کمک میکند. کلیساها جایی بودند که مومنان در آن آواز میخواندند، پس لرزش
باقیماندهی مردگان صدای زندهها را دوچندان میکرد. البته استخوانهای هولدن را
با هدف بهبود آکوستیک ساختمان آنجا نگذاشته بودند. اجساد را از زندانها بیرون میکشیدند،
و دانشجویان [پزشکی] بدون اینکه ذرهای احترام برایشان قائل باشند قطعهقطعهشان
میکردند. سر آخر هم آنها را در کنار انبوهی زبالهی دیگر در چاهی خشک میریختند.
پس صدایی که از آنها در میآمد ترکیب غریبی بود از رعب و روحانیت - این صدا همان
طنین شاید بود.
چند ماه بعد خبردار شدم که نمازخانهی هولدن مقر
باشگاه جمعخوانی هاروارد است که در صبح آن روز داشتند یکی از موتتهای پالسترینا
را تمرین میکردند که شامل آیات ابتدایی مزمور 42 بود:
“Sicut
cervus desiderat, fonts, ita desiderat anima mea ad te, Deus”
«چونان آهو که در آرزوی نهرهای آب است، جان
من نیز ای پروردگار! آرزوی تو دارد.»
آن بنای کوچک عملا با آن آواز به لرزه در
آمده بود.
[1] . استاد فلسفه در امریکا و نویسندهی
کتاب American Philosophy: A Love Story. در واقع متن حاضر نیز برگرفته از مقدمهی همین کتاب
است.
[2] . crypt-keeper. این واژه در اصل اشاره دارد به کاراکتری در سریال
ترسناک Tales From the Crypt
[3] .
“The Gross Clinic,” painted
by Thomas Eakins
[4] . liver که همزمان به معنای شخص و جگر (کبد)
است. در ادامهی متن میبینیم که ویلیام جیمز در مقالهی «آیا زندگی ارزش زیستن را
دارد» احتمالا هر دو معنا را در نظر داشته. جان کاگ نیز در این متن هر دو معنا را
به کار میگیرد. بر همین اساس، مترجم به تناسب این واژهی انگلیسی را به «شخص»؛
«جگر» و «کبد» ترجمه کرده است، اما لازم است خوانندگان در نظر داشته باشند که مولف
همه جا از liver استفاده کرده است.
[5] .
unheimlichkeit
[6] . در اصل ossuary که به معنای محفظه با اتاقی است که
استخوانهای مردهها را در آنجا میگذارند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر