نوشتهي بريان ترنر
اصالت
تاريخ و نسبيانديشي
در اين بحث،
من صرفا به اين ميپردازم كه پراگماتيسم رورتي چه اهميتي در تحليل حقوق، تحمل، و
عدالت دارد. پراگماتيسم رورتي بيشباهت به جامعهشناسي علم نيست، زيرا در نظر
هردوشان توجيه يك ادعاي علمي نيازمند مخاطب است و مخاطب مفهومي جامعهشناختي، در
شكل اعلاي آن، است. درست مانند جامعهشناسي، پراگماتيسم رورتي نسبيانديش دانسته
شدهاست، اما او خود اين عقيدهي خام را رد ميكند كه نسبيانديشي يعني هر عقيدهاي
به خوبي عقيدههاي ديگر است. به او اتهام ميزنند كه اين نوع نسبيانديشي جوانان
را فاسد ميكند. اين اتهامات مضطربش ميكردند، پس در آثار اخير خود به طور مداوم
به معضل نسبيانديشي ميپرداخت. به نظر من، تلقي او از نسبيانديشي به خوبي در
داخل جريان اصلي جامعهشناسي علم قرار ميگيرد. من باب مثال، او ادعا ميكند كه
بنيانباوران اصرار ميورزند كه صدقها يافتنياند، حال آنكه نسبيانديشها مدعياند
كه ساخته ميشوند يا ابداع ميشود. به طور خلاصه، علم برساختهاي اجتماعي است.
با اين حال،
او مفهوم مقايسهناپذيري
را
غيرعقلاني دانسته و به آن تاختهاست. ترجمه ميان زبانهاي مختلف كاري دشوار است،
اما صرف وجود آن نشان ميدهد كه مقايسهناپذيري در مقام رويكردي غالب در فرهنگهاي
بشري تصوري معقول و مستدل نيست. خدمت رورتي به آموزهي حقوق بشر در انتقادات او به
برنامههاي نسبيانديشانهي حداكثري نهفتهاست. رورتي براي تشريح مواضع فلسفي خود
مكررا به بررسيهاي انسانشناسانه و گاه جامعهشناسانه متوسل ميشود، حال آنكه به
طوركلي، جامعهشناسي و انسانشناسي نسبت به مطالعهي حقوق بشر بيتوجهي كردهاند.
در سالهاي اخير، مداخلهي نظريههاي پستمدرن در باب تفاوت، ديگربودگي و
عدالت به اين فقدان علاقه حتي دامن هم زدهاست. منتقدان نظريهي پست مدرن عموما
ادعا كردهاند كه نظريهي پستمدرن نميتواند هيچ نوع راهنمايي اصيلي براي باور
سياسي يا، مهمتر از آن، كنش سياسي عرضه كند زيرا سراپا مدهوش نسبيانديشي است و
از رويكرد اخلاقي جديي بهره نبردهاست. نظريهپردازان پستمدرن رويكردي آيرونيك و
پارادوكسيكال در باب واقعيت سياسي دوران ما ارائه ميكنند كه به ترديد و شكگرايي
فلسفي راديكال در خصوص تعهد سياسي منجر ميشود، و مانع از هرگونه مشاركت سياسي فراگير
ميشود. البته در نظر برخي منتقدان پوزيتيويسم در علوم اجتماعي مانند لئو استروس،
اين نسبيانديشي سابقهي طولانيتري دارد و ميتوان، من باب مثال، رد آن را در
مشاجرهي قرن نوزدهمي بر سر اصالت تاريخ گرفت. فلسفهي علوم اجتماعي ماكس وبر با
آن تلاش محتاطانهاش براي از ميان بردن تمايز ميان ارزش-صدق محصول مستقيم اصالت
تاريخ است. در اين بستر، مفيد فايده است كه به مقالات رورتي در باب حقوق بشر و
سياست بپردازيم، زيرا او از يك طرف به دنبال آن است تا هرگونه راهحل مبتني بر نظريهي
كلان را براي حل مسائل مرتبط با سياست و اخلاق رد كند، و از طرف ديگر، او چندان دل
خوشي از نسبيانديشي توصيفباور ندارد؛ اگر اين رويكرد بخواهد امكان دستيابي به
همبستگي و تعهد را زير سووال ببرد.