اول)
من در «يادداشت دين، فلسفه و چالش طبع آدمي»، با الهام
گرفتن از ويليام جيمز، به مسالهي ناهمخواني احتمالي برخي روايتها از دين با طبع
برخي انسانها پرداختم. براي اينكه مجبور نشويد به آن يادداشت رجوع كنيد خلاصهي
بند ۲ آن را اينجا باري ديگر ميآورم:
«ماكس وبر در مورد رابطهي خودش با
دينداري عبارتي دارد كه بسيار مشهور شدهاست. ميگويد من «طبع ديني ندارم.» اين
عبارتي است كه پس از او بسيار مورد استفاده قرار گرفتهاست....پرسش اين است كه چنين
ادعايي را تا چه اندازه ميتوان جدي گرفت و محترم شمرد؟ به زبان ديگر، آيا اصولا
كسي ميتواند در مواجهه با دين بگويد كه طبع من با دينداري نميخواند؟ اصولا وقتي
ماكس وبر ميگويد من طبع ديني ندارم منظورش از دين چيست؟ كدام ويژگي اساسي در دين
مسيحيت با طبع كسي همچون ماكس وبر نميخواند؟ و پرسش ديگر اين است: فرض كنيم بايد طبع آدمي را جدي گرفت، چطور ميتوان
روايتي ديگرگون از دين مسيحيت [يا اسلام] ارائه كرد تا تعارض كمتري با طبع آدمي
داشته باشد؟»
در اين يادداشت ميخواهم كمي روي اين پرسش
آخر تمركز كنم و پاسخي را براي اين پرسش پيشنهاد كنم. طبعا چيزهايي كه در زير ميآيند
تلاشهايي ابتدايي و خام اند براي طرحي كه شايد ارزش عملي كردن داشته باشد. ديگر
اينكه طبايع انساني متفاوت اند پس در كنار روايتي كه من از دين ارائه ميكنم و سازگاري
بيشتري با طبع من دارد ميتوان روايتهاي ديگري را نيز تصور كرد.