۱۳۹۲ بهمن ۱۱, جمعه

تفكر انتقادي - بخش چهارم

[توضیح دوباره: این متن را به سفارش نشریه‌ی باور فلسفی ترجمه کردم. اصل آن نوشته‌ی کسی است به نام آدام ویگینز، که البته چندان نمی‌شناسم‌اش! اما متن ارزش ترجمه کردن و خوانده شدن را دارد. واقع امر این است که تفکر انتقادی متاع کمیابی است؛ حتی در میان روشنفکران و تحصیل‌کردگان ایرانی. پس تصمیم گرفتم به تدریج - و البته بعد از انتشار در نشریه - آن را در اینجا هم منتشر کنم. نکته‌ی دیگر اینکه، بنا به رسم این وبلاگ، فایل پی.دی.اف کل متن را هم – سرانجام، و پس از انتشار کل متن در وبلاگ- برای دانلود خواهم گذاشت.]

2. قضایا را باید در بستر و زمینه‌شان مورد بررسی قرار داد. مثلا در مقایسه با دیگر قضایا. قضیه در خلا هیچ ارزشی ندارد. حالا می‌خواهد درست باشد یا نه.
این حکم کمی پیچیده است زیرا انسان درک مستقیمی از آن ندارد. وقتی اطلاعاتی سر راه ما قرار می‌گیرد که از بستر و زمینه‌ی خود جدا شده‌است، این امکان وجود دارد که ما در مورد آن به اشتباه بیفتیم و فکر کنیم مدرک مستدلی است در حمایت از یک نتیجه‌گیری خاص. من باب مثال، این استدلال را در نظر بگیرید: «سرقت‌ها در ماه گذشته در شهر ما سه برابر شده‌اند. بنابراین ما مجبوريم بودجه‌ي پليس را افزايش دهيم». این استدلال فاقد هرگونه زمینه‌ است، پس کاملا محتمل است که ما آن را معقول و منطقی به حساب آوریم. سرقت‌ها در شهر ۲۰۰ درصد افزايش پيدا كرده‌اند. و اين بسيار خطرناک مي‌نمايد. اما اگر بخواهیم با اطمینان حکم دهیم که این استدلال منطقی است و واقعا باید بودجه‌ی پلیس را افزایش داد به اطلاعات زمینه‌ای کافی نیازمندیم. شاید چنین بوده باشد که آمار سرقت‌ها در تیرماه یک بوده و در مردادماه سه تا شده‌است. اگر در گذشته، میانگین سرقت در شهر هر ماه دو سرقت بوده باشد، آن‌وقت افزایش از یک سرقت به سه سرقت چیزی نیست که کسی را نگران کند. بلکه صرفا یک بالا و پایین شدن طبیعی آمار است. ميانگين دو سرقت در ماه الزاما به اين معنا نيست كه در هر ماه دقيقا دو سرقت داريم، بلكه به معناي آن است كه هر ماه حدود دو سرقت داريم؛ کمی بالاتر یا پایین‌تر.

۱۳۹۲ دی ۱۷, سه‌شنبه

توصیه‌هایی متفاوت برای علاقمندان به یادگیری زبان

تقریبا هر روز با کسانی مواجه می‌شوم که از من می‌خواهند در مورد زبان‌آموزی راهنمایی‌شان کنم. و این که چندبار شروع کرده‌اند و رها کرده‌اند؛ و اینکه نمی‌دانند از کجا شروع کنند؛ و اینکه علاقه دارند اما وقت ندارند! و اینکه چند ترم کلاس زبان رفته‌اند و اتفاقا پیشرفتشان هم خوب بوده اما الان همه‌اش دارد فراموششان می‌شود.

اما چگونه می‌شود زبانی را آموخت؟ این‌ها توصیه‌های من به کسانی‌اند که دوست دارند زبان بیاموزند. شاید کمی متفاوت باشند اما مطمئن باشید بدون در نظر گرفتن این مسائل نمی‌توان زبان یاد گرفت.

*

اول) می‌خواهید زبان بیاموزید. خب، اشکالی ندارد. بروید و یک سال دیگر بیایید!

شاید جمله‌ی بالا به نظرتان مسخره بیاید. اما حقیقتی بسیار مهم در آن نهفته است. ماجرا اینجاست که ما خیلی‌وقت‌ها «واقعا» به یادگیری زبان علاقه نداریم. بلکه صرفا «هوس» کرده‌ایم زبان بلد باشیم. همانطور که گاهی‌وقت‌ها «هوس» می‌کنیم گیتار فلامنکو بزنیم، تانگو برقصیم یا وزن کم کنیم. و هیچ‌وقت هم این هوس‌ها ما را به جایی نمی‌رساند. چرا؟‌ زیرا موفقیت به جز هوش به پشتکار و اراده‌ای پولادین نیاز دارد و تنها «میل واقعی» است که می‌تواند انسان را در چنین مسیرهای دشواری تا انتها به دنبال خود بکشد، و نه هوس. و البته تفاوتی تعیین‌کننده میان «میل واقعی» و «هوس صِرف» وجود دارد. میل واقعی شما را به سرمنزل مقصود می‌رساند و «هوس صرف» در میانه‌ی راه رهایتان می‌کند. اما چگونه می‌توانیم تشخیص بدهیم الان کدام یک در ما به جوش و خروش افتاده‌اند. اینجاست که می‌توانیم از گابریل گارسیا مارکز کمک بگیریم!