زهرا تشویقم میکند که فوق
لیسانس روانشناسی بخوانم. چندان مخالف نیستم. اما ملاحظاتی هم در کار است. راستش
را بخواهید همیشه ملاحظاتی در کار است. میگویم برایتان.
لیسانس کوفتی که تمام شد
میدانستم نمیخواهم مدیریت بخوانم. اما اصلا نمیدانستم چه میخواهم بخوانم. برای
همین دانشگاه را ادامه ندادم. به زبان و ترجمه چسبیدم و هر چه سر راهم قرار گرفت
ترجمه کردم. اکثرا بیارزش! زمان گذشت و کاملا اتفاقی گذرم به جامعهشناسی افتاد.
ماکس وبر و گئورگ زیمل و بقیه نخبگان و دیوانگان جامعهشناسی. خواندم و خوشم آمد و
ادامه دادم و در کنکور هم شرکت کردم که قبول نشدم. اما همچنان با جامعهشناسی خوش
بودم. ترجمهها هم جهت پیدا کردند. دوباره زمان گذشت و کاملا اتفاقی ترجمهی فارسی
کتاب «فلسفه و امید اجتماعی» ریچارد رورتی را خواندم. ترجمهی کتاب نمرهی قبول
نمیگرفت اما میتوانستی کجدار و مریز بفهمی رورتی چه میگوید. و من دیدم که به
پراگماتیسم - و آنطور که بعدها فهمیدم: روایت رورتی از پراگماتیسم، زیرا خیلیها
معتقدند که رورتی آموزههای اصلی پراگماتیسم را عمیقا زیر و زبر کردهاست! - علاقهمند
شدهام. از آن زمان بود که پروژهی اصلیام شد ریچارد رورتی. بخش عمدهای از
مقالات متاخر رورتی را خواندم. مقالات مهم کتابهای «فلسفه و امید اجتماعی»، «ناتمامیت،
توصیفباوری و همبستگی» و «فلسفه در مقام سیاستگذاری فرهنگی» را به زبان اصلی
خواندم و دیدم که بر عکس نثر درخشان و دلانگیز رورتی، ترجمههای فارسی دو کتاب
اول چنگی به دل نمیزنند. سومی هم که اصلا ترجمه نشدهاست.
بگذریم. هنوز هم رورتی
را میخوانم و هنوز هم از او ترجمه میکنم. کتاب «اخلاقیاتی برای امروز» را از او
در دست ترجمه دارم. و پراگماتیسم هنوز هم برایم بسیار جذاب و خواندنی است.
اما راستش به مسیرهای
دیگر هم فکر میکنم. مثلا حقوق بشر و گاهی اوقات فلسفهی اخلاق.
و حالا زهرا میگوید فوق لیسانس روانشناسی بخوان،
و من به نظرم میآید که چندان هم بد نمیگوید. حداقل اینکه رورتی در مقالهای
درخشان به فروید میپردازد و پیامدهای فلسفی کار او را میکاود.
*
به نظرم میآید که این
مسیر پر پیچوخم - و پیشبینیناشدنی - چیزهایی را به من نشان میدهد. قدر مسلم
اینکه یازده سال پیش که از دانشگاه فارغالتحصیل شدم اصلا احتمال نمیدادم که روزی
به اینجا برسم. هیچکس احتمال نمیداد. گذشت زمان و مجموعهای از رخدادهای اتفاقی
باعث شد که سر از اینجا در بیاورم.
و البته خیلیهای دیگر
را نیز دیدهام که همین بلا سرشان آمدهاست؛ یعنی بعد از سالها سر از جاهایی در
آوردهاند که در ابتدا به مخیلهشان هم نمیگنجیدهاست.
این همان چیزی است که
رورتی اسمش را کانتینجسی (Contingency)
میگذارد. به سختی میتوان در زبان فارسی یک واژه پیدا کرد که کاملا معادل
کانتینجنسی باشد. برای همین مترجمان در ترجمهی آن در ماندهاند. من فعلا آن را
«ناتمامیت» ترجمه میکنم. کانتینجنسی یعنی پدیدهها بدون طرحی و برنامهای از پیش
و مدون دچار تحول میشوند و تکامل پیدا میکنند. و البته تحولات هم صرفا ناشی از
زمان و شانساند. و مهمتر از آن اینکه، این فرآیند تکامل مدام در هیچ نقطهای از
زمان متوقف نخواهد شد. باز به قول رورتی، هرگز نمیتوان به استراحتگاهی (resting place) رسید و ادعا کرد که جستوجو - و تکامل
- متوقف شدهاست. شکفتن و نو شدن مدام تا انتهای تاریخ ادامه خواهد داشت. داروین
را به یاد بیاورید. مثلا، رورتی در مقالهی درخشان «ناتمامیت جامعهی لیبرال» میگوید:
«جامعهی لیبرال صرفا محصول زمان و شانس است و بدون هیچ طرحی از پیش تحول پیدا
کردهاست و به وضع کنونی رسیدهاست. و البته این تحول همچنان ادامه خواهد داشت. ما
هزار سال پیش گمان میکردیم جامعهی ایدهآل، جامعهای مسیحی خواهد بود. اما اینک دریافتهایم که آن تصور اشتباه بود. و امروز فکر میکنیم جامعهی ایدهآل یک جامعهی
لیبرال دموکرات است. اما هیچ تضمینی وجود ندارد که مردمان هزار سال آینده نیز چنین
عقیدهای داشته باشند.» (نقل به مضمون)
البته این ادعا پیامدهای
فلسفی متعددی دارد که قصد ندارم به آنها بپردازم. بلکه میخواهم به بحث ابتدایی
خود بازگردم و بگویم که چنین به نظر میرسد که علایق ما نیز کانتینجنسی دارند. و
هیچ تضمینی وجود ندارد که ما ده سال آینده نیز علایق امروزمان را داشته باشیم. ممکن
است گذشت زمان و رخدادهای اتفاقی ما را وارد مسیرهایی تازه و بسیار متفاوت کند.
زهرا هر وقت دربارهی آیندهمان حرف میزند میگویم که آینده آبستن حوادث بسیار
است و من هیچ دربارهی آینده نمیدانم و هیچ قولی دربارهی آینده نمیدهم. و این
البته آن چیزی نیست که او انتظار دارد بشنود!
*
اما بگذارید حرف آخرم را
بزنم و خود را خلاص کنم. دورههای آموزشی بلندمدت این خطر را دارند که جذابیت خود
را برای دانشجو از دست بدهند. زیرا هیچ تضمینی وجود ندارد که علایق فرد ظرف
چهارسال - یا شش سال و بیشتر - تغییر نکند. مثلا، کاملا محتمل است که فرد وقتی
وارد دورهی لیسانس میشود به رشتهی مدیریت علاقمند باشد اما ظرف چهارسال علاقهی
خود را به این رشته کاملا از دست بدهد. این همان کانتینجنسی است که باید در مورد
آن هوشیار بود و آن را به رسمیت شناخت.
بنابراین، حدس من این
است که درآینده نظامهای آموزشی مفهوم کانتینجنسی را میپذیرند و از آن در طراحی
دورههای درسی استفاده میکنند. در نتیجه، دورههای تحصیلی کوتاهتر و منعطفتر
خواهند شد. فوق لیسانس پیوسته یا دکتری پیوسته از رواج میافتد و به جای آنها
دورههای حداکثر یکساله مینشیند. و در پایان هر دوره یکساله، دانشجو با کمک
مشاورههای تحصیلی، علایق خود را مورد ارزیابی انتقادی قرار میدهد و برای دورهی
یکسالهی بعد تصمیم میگیرد. او آزاد است که بین رشتههای مختلف گردش کند و چیزهایی را که دوست دارد بخواند. البته مشاوران
تحصیلی با بررسی سوابق علمی گذشته و علابق فعلیاش، پیشنهادهایی به او میدهند.
اما در هر صورت، این خود اوست که مسیرش را تعیین میکند...
نظرم این است که به این
ترتیب، فرآیند کسب علم بسیار خلاقانهتر و مفیدتر از حالا خواهد شد.
*
خدا را چه دیدید؟ شاید
کنکور روانشناسی دادم و قبول شدم و در اواسط دورهی فوق لیسانس، به طور اتفاقی
گذارم به یک کتاب مدیریتی خوب افتاد و به مدیریت علاقهمند شدم. و روانشناسی را
رها کردم و دوباره به مدیریت کوفتی برگشتم.
آن وقت - خوشبختانه یا متاسفانه - دایره کامل خواهد
شد!