۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

پیشنهاد معیاری متفاوت برای ارزیابی ترجمه


معتقدم که شرط صحت و سلامت ترجمه‌ای – در کنار وفاداری - میزان وضوح معنایی آن است. به بیان بهتر، همان انرژیی که خواننده‌ی بومی در، مثلا زبان انگلیسی، صرف خواندن متنی می‌کند باید خواننده‌ی فارسی‌زبان صرف خواندن ترجمه‌ی فارسی آن متن کند. نه بیشتر.

ناگفته پیداست که این معیار، از اساس متفاوت است با دوگانه‌ی کهنه، کلیشه‌ای و تاحدی بی‌معنای وفاداری / زیبایی. و مدعی‌ام که کامل‌تر هم هست. و بهتر و دقیق‌تر وظیفه‌ی مترجم را تعریف می‌کند و مترجم خوب را از مترجم بد متمایز می‌سازد.

و باز هم ناگفته پیداست که با در نظر گرفتن این ملاک بسیاری از ترجمه‌ها – و به همین ترتیب بسیاری از مترجمان – نمره‌ی قبولی نمی‌گیرند. بسیاری از ترجمه‌ها چه بسا وفادار باشند اما به اندازه‌ی متن اصلی خوش‌خوان نباشند؛ شاید حتی ذره‌ای هم از زیبایی و خوش‌خوانی متن اصلی بهره نبرده باشند. و البته ترجمه‌هایی هم هستند که نه وفادارند و نه خواندنی. همه‌ی ما کمابیش با این تجربه‌ی غریب و خارق عادت روبرو شده‌ایم که فهم متنی به زبان اصلی، ساده‌تر است از فهم متن ترجمه‌شده‌ی آن به زبان مادری. می‌دانم! می‌گویید که ممکن است مترجم، از اساس، ناشی باشد و کار نابلد. اما من مدعی‌ام که چنین امری، حتی، هنگام رو در رو شدن با حاصل کار مترجمان حرفه‌ای و با تجربه نیز رخ می‌دهد.

چرا چنین است؟

بخشی از پاسخ می‌تواند این باشد که ساختار جملات انگلیسی به گونه‌ای است که بیان ذره‌ذره / پله‌ای / تدریجی اطلاعات را ممکن می‌کند. اما زبان فارسی چنین نیست. مجبوری به جملات معترضه‌ی تو در تو – و در هم – متوسل شوی. یعنی همان جمله‌ای که در زبان انگلیسی ساختاری پله‌پله و خطی دارد و به همین دلیل خوش‌خوان است هنگام ترجمه به زبان فارسی تبدیل می‌شود به جمله‌ای با ساختار پوست‌پیازی. و البته دشوارفهم. خواننده مجبور است چند بار روی آن رفت و برگشت کند و لایه‌ها را از هم سوا کند و تقلا کند و جان بکند و عرق بریزد تا معنای جمله را کشف کند.

اما این تمام پاسخ نیست. بخش مهم‌تر پاسخ به تعریف کلیشه‌ای و کهنه از وفاداری بر می‌گردد. بله! ریشه‌ی مشکل در این پیش‌فرض نادرست نهفته است که مترجم باید به متن اصلی وفادار باشد و مخصوصا وظیفه‌ی اکید دارد که یک واژه در زبان انگلیسی را به یک واژه در زبان فارسی تبدیل کند. و به همین ترتیب، یک جمله در زبان انگلیسی را به یک جمله در زبان فارسی برگرداند. رک و راست بگویم، این حرف کاملا چرندی است. و همین پیش‌فرض نادرست است که جملات خطی خوش‌خوان و خوش‌فهم در زبان انگلیسی را به جملات پوست‌پیازی و مبهم و دشوارخوان و دشوار‌یاب – و البته زشت – در زبان فارسی تبدیل می کند. در این حالت، مترجم مدعی است که ترجمه‌ای دقیق و وفادارانه انجام داده‌است. البته، چه بسا آن‌ها که وظیفه‌شان نقد و ارزیابی کار مترجم است نیز همین نظر را داشته باشند.

پس، لاجرم، تمام بار می‌افتد بر دوش خواننده‌ی بخت برگشته. او از یک طرف با متنی رو برو است که نام و عنوان ناشر و مترجم پر آوازه‌ای را یدک می‌کشد. اما خواندنی نیست. خواندنی هست اما فهم معنای کلمات و ایده‌های کلی مولف کار بسیار دشوار و طاقت‌فرسایی است. او مجبور است ده برابر خواننده‌ی بومی متن اصلی، وقت صرف خواندن و فهم متن ترجمه‌شده کند.

می‌اندیشم که چاره‌ای نداریم جز تعریف مجدد ملاک وفاداری. ترجمه‌ی خوب – و وفادارانه – ترجمه‌ای نیست که یک جمله‌ی انگلیسی را به یک جمله‌ی فارسی تبدیل کند. این نه هنر است و نه فایده‌ای به حال کسی دارد. ترجمه‌ی خوب ترجمه‌ای است که بار زیادتر از حد بر دوش خواننده نگذارد؛ چیزی را از خواننده نخواهد که حتی متن اصلی نیز نخواسته‌است. ترجمه‌ی خوب ترجمه‌ای است که در زبان مبدا و در زبان مقصد با صرف انرژی مشابه و یکسانی خوانده می‌شود.

باز هم به این موضوع خواهم پرداخت.

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

پاتریشیا های اسمیت، ابن عربی، بن لادن و چند نکته ی دیگر

1- تا حالا خیلی کم سراغ ترجمه ی داستان یا رمان رفته ام. برای خودم هم جالب است. یعنی هر چقدر فکر می کنم نمی فهمم چرا آدمی مثل من که زمانی خوره ی داستان کوتاه و رمان بود از وقتی که وارد دنیای ترجمه شده یک بار هم ترجمه ی داستان را تجربه نکرده. البته تلاش های نصفه و نیمه و غیر جدیی بوده اند. یکی شان ترجمه ی سفرنامه ی امریکای جان اشتاین بک؛ کتابی به اسم سفرهایم با چارلی، که شاید سال های هشتاد- هشتاد و یک کمی باش سر و کله زدم و رهاش کردم. این البته قبل از مشغول شدن جدی به کار ترجمه بود.  آها... یکی دیگر هم هست: یکی از رمان های دوریس لسینگ به نام مارا و دان. که از لبنان خریده بودمش. همان وقت ها لسینگ نوبل گرفته بود و من هم گفتم کتابش را بخرم شاید حوصله کردم برای ترجمه اش. که فقط یک فصلش را خواندم و گذاشتمش کنار... هنوز هم وسط کتابخانه - لای کتاب های انگلیسی و فرانسه وآلمانی - جا خوش کرده برای خودش...
2- حالا این وراجی ها را داشته باشید و بگذارید کنار کلاس خصوصی زبان با مهدی اشعری. ازش خواسته م که یک داستان کوتاه پاتریشیا های اسمیت را بخواند و ترجمه کند. از آن بازنویسی شده ها برای دانشجویان زبان است و مهدی راحت از پسش بر می آید. اما جالب اینجاست که خودم هم کمی هیجان زده م. اولین بار است که به طور جدی می خواهم درگیر ترجمه ی یک داستان بشوم. هر چند که داستانش بازنویسی شده باشد و کوتاه باشد و مترجم اصلی شاگردم باشد نه خودم.
پیش خودم می گویم تا الان که اینجا رسیده م همه اش الله بختکی و بدون برنامه ریزی بوده. حالا خدا را چه دیدی؟ شاید همین تجربه ی نصفه و نیمه من را به ترجمه ی داستان علاقه مند کرد. بعضی رمان ها هست که بدم نمی آید ترجمه شان کنم.
3- هنوز دنبال لحنی می گردم برای ترجمه ی کتاب بروس لارنس. لحنی که بشود باش هم داستان معراج پیامبر را گفت، هم مکاشفات ابن عربی و مولانا و هم تروریست بازی و افراط گرایی بن لادن... احساس می کنم چالش اصلی همین است. فعلا که دارم مقالات شمس می خوانم تا ببینیم چیزی از توش در می آید یا نه...
4- چیزهای زیادی هست که در دنیای ترجمه باشان درگیری ذهنی دارم. یکی از آنها این ایده ی شاید راست کیشانه و ارتدوکس باشد: اگر برگردان واژه ای در زبان مقصد در بعضی عبارات کار نکند می توان حکم کرد که آن برگردان، برگردان مناسبی برای واژه ی اصلی نیست و باید به دنبال برگردان دیگری برای آن واژه بود. مثالی که هم الان به ذهنم می رسد ترجمه ی واژه ی discourse به " گفتمان" است. این واژه از ابدعات داریوش آشوری است و واژه ی زیبایی هم هست و در بسیاری جاها خوب در قالب متن جا می افتد. اما به همین ترتیب، جاهایی هم نه. من خودم بارها به عبارت هایی از این کلمه در زبان انگلیسی برخورد کرده ام که در ترجمه ی فارسی آن ها نمی توانسته ای از " گفتمان" استفاده کنی. یعنی گفتمان در قالب زبان فارسی و در کنار کلمات پس و پیشش درست جا نمی افتاده. یا واژه ی enterprise. باز هم داریوش آشوری برگردان " کارستان " را برای آن پیشنهاد کرده است. اما درست مثل قبلی ترکیب هایی از این کلمه در زبان انگلیسی وجود دارد که اگر بخواهی از کارستان در آن ها استفاده کنی نتیجه ی کار به هیچ وجه رضایت بخش نیست. حالا سووال اینجاست که آیا این می تواند ملاکی باشد برای تعیین درستی یا نادرستی واژه ی پیشنهادی؟
خودم هم نمی دانم!

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

گفتار در ستایش ناامیدی

اتفاقات یک سال و نیم گذشته بسیار دردناک بوده اند. شکی در این نیست. لحظات دشواری را تجربه کرده ایم. فردای روز انتخابات و آن نتیجه ی بهت آور، تیراندازی به مردم درمیدان آزادی، شنبه ی سیاه و عاشورای خونین... بله. لحظات دردناکی را تجربه کرده ایم. همگی مان. خود من، اما، زمانی که خبر لغو مجوز حزب مشارکت را شنیدم انگار که تیر خلاص به م خورده باشد. تا آن لحظه فکر می کردم همچنان امیدی هست و می شود هنوز ماند و جنگید. در تمام بحث ها هم تاکید می کردم که ماندن اصلاح طلبان در سیستم، خود، به معنای پیروزی آنهاست. کافی است بتوانند بمانند و بازی سیاست را ادامه دهند. 
برای همین آن خبر انگار خاموش شدن آخرین شعله ی امید بود برایم... می خواستم گریه کنم. اولین بار بود که به رفتن فکر کردم. به پشت سر گذاشتن همه ی دلبستگی ها، پیوندها. نومیدی آنقدر شدید بود که فقط به گم و گور کردن خودم فکرمی کردم. می خواستم گوشه ای در جایی دور بمیرم. دور از ناامیدی. دور از غم شکست...
اما آن روز هم گذشت و کشمکش ها ادامه پیدا کرد. این یعنی امیدواری هنوز دلیل داشت... این یعنی جنگ هنوز مغلوبه نشده بود.
*
این حجم از ناامیدی را که این روزها بر نیروهای تحول خواه حاکم شده درک نمی کنم. ناامیدی روی دیگر سکه ی امیدواری بیش از اندازه است. امیدواری بیش از اندازه که با تغییر دولت ما شاهد آزادی و دموکراسی واقعی و کامل خواهیم بود. باوری اشتباه. امیداوریی غلط و عبث...
اما موسوی و کروبی هیچ عصای جادویی نداشتند. هیچ عصای جادویی در کار نیست که دموکراسی و آزادی را یک شبه برای ما، از غیب، به ارمغان آورد. هر چه هست از طریق پایمردی و صبر، و البته قدم به قدم، حاصل خواهد شد.
ریشه ی امیدواری بیش از اندازه همین بود. می اندیشیدیم که قرار است کاری کارستان رخ دهد. می اندیشیدیم که با آمدن میرحسین یا کروبی شب ما روز روشن خواهد شد... باوری اشتباه. امیدواریی غلط و عبث...
نمی خواستیم بپذیریم که ما در ابتدای مسیریم. انگار دوندگان دوی امدادی. انگار دروازه بانی که وظیفه اش پاس دادن توپ به مدافع است و قرار نیست که از آن فاصله ی بعید دروازه ی حریف را باز کند.... اما عجول بودیم. حاضر نبودیم این واقعیت را بپذیریم که تازه در ابتدای راهیم و طی کردن این راه سال ها زمان خواهد برد. نمی خواستیم بپذیریم این واقعیت تلخ را که این نسل قادر نخواهد بود آزادی و دموکراسی را به آغوش بکشد، پس بهتر است فقط و فقط یک آجر بر دیوار آزادی خواهی بنهد و بالا آوردن دیوار را بر عهده ی نسل بعد بگذارد. نسل های بعد...
اما عجول بودیم. می خواستیم همه ی کارها را یک تنه انجام دهیم. انگار دروازه بانی که از همان فاصله ی دور می خواهد دروازه ی حریف را باز کند. نخواستیم بپذیریم که چنین چیزی غیر ممکن است...
بپذیریم که نسل ما شاهد حکومتی آزاد و دموکراتیک نخواهد بود. آن وقت شاید راحت تر به وظیفه مان عمل کنیم.
بدون امید. بدون ناامیدی.
آزاد.