در ميان فيلسوفان
مابعدتحليلي، احتمالا شما تنها كسي هستيد كه علايق الاهياتي عميقي داريد؛ پروژهاي
كه هدفش بازسازي سنت عبري است. چطور است كه كسي مانند شما، كه منطقدان بودهاست،
به دنبال آن رفته تا ايدهي خدا، عرفان و تفسير متن مقدس را احيا كند؟
به نظر من آنچه كسي
را ديندار ميكند تجربهي دروني اوست. معنا ندارد كه بخواهيم ديگران را ديندار
كنيم. ديني بودن با شك و ترديد نسبت به وحي ناسازگار نيست. در سنتهاي مسيحي يا يهودي،
كه مقدس و درخشان اند، چيزي وجود دارد كه من نميتوانم توضيحي براي آن ارائه
كنم.البته اين به معناي آن نيست كه اين سنتها در عين حال ساختهي دست انسانها
نيستند.در قرن هژدهم ميلادي انسانها براي اولين بار كتاب مقدس را به مثابه متني
دستساختهي بشر خواندند؛ اين براي آنها بهتآور بود. اما كتاب مقدس نقشهاي براي رسيدن
به جامعهي كامل و آرماني نيست. براي مثال، به يهوديان گفته ميشود كه جامعهاي
داشته باشند. اين جامعه بسيار عادلانهتر از جوامع مصر و بابل، يا حتي يونان و
روم، بود. مثلا، به آنها گفته ميشود كه با بردههاشان بسيار بهتر از جوامع اطراف
رفتار كنند. اما به آنها گفته نميشود كه بردهداري اصولا كار ناشايستي است. گفته
ميشود آنها اعمالي را مرتكب ميشدند كه من آنها را كاملا ناپسند ميدانم؛از قبيلظلم
و تبعيض در حق همجنسخواهان. امر مقدس ضرورتا چيز خوبي نيست؛ ميتواند باعث شود كه
شما دست به كارهاي ناشايستي بزنيد. البته، به همين دليل، مردم در قرن نوزدهم
ميلادي گفتند كه ما بايد ايمان به امر مقدس را كنار بگذاريم، و اگر اين كار را
كنيم ديگر مرتكب هيچ عمل وحشتناكي نخواهيم شد. بعد ما دو ديكتاتور را داشتيم كه از
نوك پا تا فرق سر خداناباور بودند. منظورم استالين و هيتلر است. و آنها رويهمرفته
كشتاري را مرتكب شدند كه بيشتر از تمام كشتارهايي بود كه به نام امر مقدس صورت
گرفته بود.
پس ماجراي دين به اين
سادگيها هم نيست. يهوديت شما چيزي متفاوت است...
به نظر من واژهي
”دين“ واژهي بدي است. دوست دارم بگويم كه يهوديت من به معناي به رسميت شناختن
محدوديتهاست.متفكران يهودي اغلب فرازي را از تلمود نقل ميكنند، كه ديگر نقل آن كليشه
شدهاست. اما من همچنان دوست دارم آن را نقل كنم. آن فراز ميگويد بر ما نرفتهاست
كه كارمان را به سرانجام برسانيم، اما در عين حال نميتوانيم آن را نيز كنار بگذاريم.
در نظر من دين به معناي پذيرش محدويتهاي بشري است. مشكل اومانيسم، به روايت
فوئرباخ، اين است كه به معناي تقدس بخشيدن به انسان است. و من در اين قرن هيچچيز
نميبينم كه اين اشتياق را در من بيانگيزد كه بشر را تقدس بخشم. مانند بن اشوارتز،
من فكر ميكنم بشر بدترين خدايي است كه تاكنون وجود داشتهاست.