اول)
بگذاريد
با ويليام جيمز عزيز شروع كنم. مخصوصا با قطعهاي از كتاب پراگماتيسم كه بسيار
دوستش دارم و فكر ميكنم هر چقدر به آن بها بدهيم باز هم كم است:
«تاریخ
فلسفه تا حدود زیادی تاریخ نوعی تصادم میان طبایع انسانی است. هرچند چنین برداشتی
ممکن است از نظر برخی همقطارانم ناشایست جلوه کند اما من ناچارم این تصادم را به
حساب آورم و بسیاری از انشقاقهای فلاسفه را به کمک آن توضیح دهم. یک فیلسوف حرفهای،
از هر طبع و مزاجی که باشد، میکوشد هنگام پرداختن به فلسفه طبع خود را دخالت
ندهد. طبع دلیلی نیست که عرفا به رسمیت شناخته شده باشد. بنابراین فیلسوف برای
نتیجهگیریهایش فقط ادلهی غیر شخصی را طلب میکند. با این همه طبع او، بیش از هر
یک از مقدمات دقیقا عینیاش، جانبگیری در او ایجاد میکند. کفهی شواهدش ر ا به
این یا آن سو متمایل میکند و به ایجاد یک جهاننگری احساساتیتر یا یک جهاننگری
سنگدلانهتر کمک میکند، درست همانطور که فلان امر واقع (فاکت) یا فلان اصل چنین
میکند. فیلسوف به طبعش اعتماد میکند. و چون در طلب جهانی است که با طبعش سازگار
باشد به هر نمایشی از جهان که با آن سازگار باشد معتقد میشود. وی احساس میکند
اشخاص دارای طبع مخالف او با سرشت عالم خوانایی ندارند، و در ته قلبش آنها را فاقد
صلاحیت و در کار فلسفه پرت از مرحله تلقی مینماید. حتی اگر قدرت استدلال و احتجاج
آنها از او بسی برتر باشد....» (پراگماتیسم / ویلیام جیمز / ترجمهی عبدالکریم
رشیدیان / شرکت انتشارات علمی و فرهنگی)
سووال اين
است كه آيا ميتوان در متن بالا «فلسفه» را برداشت و جاي آن «دين» گذاشت؟