۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۸, پنجشنبه

زبان و شهر

الف) شهر

با مصطفي از خانه‌ي طباطبايي بيرون مي‌آييم و به سمت فلكه‌ي صفائيه حركت مي‌كنيم. قرارمان در مرحله‌ي اول گفت‌وگو و سپس خريد چند كتاب است. خيابان صفائيه را به سمت چهارراه بيمارستان پايين مي‌آييم. من درباره‌ي پيتر سينگر حرف مي‌زنم. مصطفي از مطالعات تازه‌اش در اشارات مي‌گويد. ديگر به چهارراه بيمارستان نزديك شده‌ايم كه مصطفي كوچه‌اي را مي‌پيچد. كوچه‌اي كه تاكنون از آن عبور نكرده‌ام. مي‌گويم چه شد مگر مقصدمان خانه‌ي كتاب نبود؟‌ مي‌گويد نه. يك‌راست مي‌رويم كتاب روز. من ديگر مشتري خانه‌ي كتاب نيستم. با اكبري دعوايم شد! كوچه راه ما را كوتاه‌تر مي‌كند. ميانبر زده‌ايم. مصطفي به شوخي مي‌گويد حالا اين كوچه هم خوشحال است كه يك بار به كار ما آمده...

***

هركس كه به شهري ناآشنا سفر كرده باشد مي‌داند كه نقشه‌ي آن شهر تا چه اندازه مي‌تواند مفيد و كارراه‌انداز باشد. نقشه البته ابزار مهمي است. مي‌توان گفت مهم‌ترين ابزاري است كه ما تاكنون توانسته‌ايم براي پرسه زدن در شهر ابداع كنيم. نقشه چيزهاي زيادي را به ما نشان مي‌دهد: ميادين بزرگ شهر كجا واقع شده‌اند، بزرگ‌راه‌ها به كجاها سرك مي‌كشند و .... اما نقشه چيزهاي بسياري را نيز به ما نمي‌گويد. نقشه درباره‌ي بسياري چيزهاي مهم الكن است. نقشه نمي‌داند كه كدام ميادين مهم‌اند. كدام خيابان‌ها ارزشمندند. كجاها به درد قرارهاي عاشقانه مي‌خورند. نقشه حتي ميانبرها را هم نمي‌داند. نقشه ابزار ضعيفي است و بيانگر ضعف‌هاي ناگزير ماست در به تصوير كشيدن آنچه - واقعا - در شهر رخ مي‌دهد. نقشه - بدون ترديد- ابزار چندان كارآمدي نيست اما حيف كه ما تاكنون نتوانسته‌ايم ابزاري كارآمدتر را تخيل كنيم...


***

شهر جدا از شهروندان رخدادي تخت است. آنچه به شهر معنا و بعد مي‌دهد نيازها، منافع و اهداف ساكنان شهر است. كوچه‌اي كه من و مصطفي را به كتاب روز وصل كرد -- تا قبل از آن شب –كوچه‌اي فاقد كاركرد مشخص براي من بود. نمي‌شناختمش.كاري به كارش نداشتم. نمي‌ديدمش. به تبعيت از حافظ مي توان گفت: مرا به كار آن كوچه هرگز التفات نبود. صرفا نياز تازه‌ي ما باعث شد كه آن كوچه‌ي بدبخت جان بگيرد و نقش ميانبر را براي ما ايفا كند. وگرنه چه بسا ما هرگز گذارمان به آن نمي‌افتاد. من با كوچه‌اي كه براي من كار نكند، يا نياز و هدف من را برآورده نسازد كاري ندارم. من صرفا به آشنايي با معابري علاقمندم كه به نحوي با من مرتبط باشند. خيابان‌ها و كوچه‌هايي در اين شهر، در قم، وجود دارند كه من هيچ‌گاه از آنها عبور نكرده‌ام، و عبور نخواهم كرد. در نظر من  --  و بر اساس نيازها و علايق و اهداف من -- آن خيابان‌ها و آن كوچه‌ها بخشي از شهر نيستند. كاري به كارشان ندارم. تعامل ناگزير و متغير اميال، اهداف و نيازهاي من و ديگران با شهر باعث مي‌شود كه شهر كيفيتي بي‌نهايت سيال پيدا كند. مانند آيينه‌اي كه هر كس صورت خود را در آن مي‌بيند. مانند مجموعه‌اي براده‌ي آهن كه به دنبال آهن‌ربايي مي‌دوند و نظمشان و دواير تودرتويشان را با موقعيت هر دم متغير آهن‌ربا منطبق مي‌كنند. شهر به گرد من شكل مي‌گيرد. شهر در افق نگاه من سر بر مي‌آورد...










***

درست به تعداد كساني كه در شهر زندگي مي كنند «صورت‌بندي»هايي از شهر وجود دارد. هزاران هزار مسير. بي‌شمار چينش. رشته‌هايي كه برخي خيابان‌هاي خاص را به برخي ميادين و برخي كوچه‌ها متصل مي‌كنند. رشته‌هايي كه برخي اوقات همپوشاني دارند و برخي اوقات به راه خود مي‌روند. اين صورتبندي‌ها نه تنها در افراد مختلف متفاوت‌اند كه حتي در يك فرد خاص نيز در طول زمان تغيير مي‌كنند. دقيقا همين ماهيت بسيار متكثر و پوياي اميال، اهداف و علايق شهروندان است كه باعث مي‌شود هرگونه تلاش براي رتبه‌بندي ميادين و معابر - از نظر ميزان اهميت - در بهترين حالت كاري بسيار تقريبي و در بدترين حالت تلاشي برخورنده از كار در آيد. فلان ميدان در فلان نقطه‌ي شهر براي تو ميدان مهمي است، تو هر روز با آن سر و كار داري. هر روز بايد از آن عبور كني. اين دليل نمي‌شود كه اين ميدان يا معبر براي من نيز ارزشي مشابه داشته باشد. نيازها و علايق متفاوت من باعث مي‌شود كه ارزيابي متفاوتي از ارزش ميادين و معابر داشته باشم. به پيروي از ويليام جيمز مي‌توان گفت كه معبر مهم، در نظر من، هر معبري است كه ثابت شود استفاده از آن براي من كارراه‌انداز است. دقيقا اينجاست كه كميت نقشه لنگ مي‌زند. نقشه ذاتا از نمايش كامل چنين حجم وسيعي از تكثر و گونه‌گوني عاجز است. انصاف را، نقشه اطلاعات مهمي دارد اما هيچ آدم عاقلي به دنبال آن نمي‌رود تا تمام داده‌هاي آن را به خاطر بسپرد. به خاطر سپردن نقشه كاري غيرضروري، ناممكن و البته احمقانه است. حتي نمي‌تواني به كسي ديگر رجوع كني تا بگويدت كجاها را به خاطر بسپار و كجاها را بي‌خيال شو. اين چيزي است كه صرفا به تو -- و به نيازها، اهداف و علايق تو -- مربوط مي‌شود. و البته تو نيز پيشاپيش اين را نمي‌داني. اين چيزي نيست كه كسي ، پيشاپيش، آن  را بداند؛ خواه نقشه باشد يا حتي خدا باشد. بلكه، بايد بگذاري تا -- به پيروي از جان ديويي --  دستانت به شهر آلوده شود تا كشف كني كدام نشاني‌ها را بايد به خاطر بسپري و كدام نشاني‌ها به كارت نخواهند آمد...

ب) زبان

اولين بار چه كسي بود كه به مشابهت ميان زبان و شهر اشاره كرد؟ نمي‌دانم! سال‌ها پيش چيزي از ويتگنشتاين در اين باره خواندم. فقط نقل قولي بود كه چيزي به اين مضمون مي‌گفت كه زبان نيز مانند شهر گسترش مي‌يابد. شايد ويتگنشتاين چيزهاي بيشتري نيز در اين باره گفته باشد. اما همين «مفهوم گسترش» نيز بسيار جاي كار دارد. به تفاوت ميان مركز و حاشيه – چه در شهر و چه در زبان – بينديشيد. مركز به احتمال زياد بسيار صلب است. حاشيه‌ها خميري شكل‌اند. ميدان آزادي به احتمال زيادي تا سال‌ها بعد بدون تغيير خواهد ماند. انبوهي بزرگراه و خيابان به آن ختم مي‌شوند. در نتيجه، ميدان آزادي جايگاهي مستحكم در شبكه‌ي معابر شهر تهران دارد. اما حاشيه‌هاي شهر راحت‌تر تغيير مي‌كنند. به كواين و به رد تمايز تحليلي-ترکیبی بينديشيد. گزاره‌هاي تحليلي در مركز شهر و در مركز زبان واقع شده‌اند. گزاره‌هاي تحلیلی به ميدان آزادي مي‌مانند. تغيير دادنشان كار حضرت فيل است، هرچند غيرممكن نيست...

***

همانطور كه هيچ آدم عاقلي نقشه‌ي شهر را حفظ نمي‌كند هيچ زبانداني نيز توصيه نمي‌كند كه فرهنگ لغت را حفظ كنيد. همانطور كه نقشه نمي‌تواند به «من» بگويد كدام معابر مهم‌اند و بايد به خاطرشان سپرد، فرهنگ لغت نيز نمي‌تواند به «من» بگويد كدام واژه‌ها و عبارات مهم‌اند و بايد به خاطر سپرده شوند. فرهنگ لغت نیز – همانند نقشه- ابزار چندان كارآمدي نيست اما حيف كه ما تاكنون نتوانسته‌ايم ابزاري كارآمدتر را تخيل كنيم...


..................
در همین ارتباط بخوانید:


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر