[توضیح: این قطعه در واقع بخشی است از
مدخل ریچارد رورتی نوشتهی بریان ترنر که در «مداخلی در نظریه ی اجتماعی معاصر» منتشر شدهاست. نویسنده در این مدخل به خدمات ریچارد رورتی به
نظریهی اجتماعی و سیاسی پرداخته است و پیامدهای اندیشههای او را در حوزههای به
جز فلسفه کاویدهاست. بخشی از این مدخل نیز، لاجرم، به حقوق بشر اختصاص یافته که من
خلاصهای از آن را اینجا میآورم. با این توضیح که اصل مقاله را نیز ترجمه کردهام
که آن را در فرصتی مناسب – در این وبلاگ یا جایی دیگر – منتشر خواهم کرد.]
***
ریچارد رورتي بسيار
به نظريهي پستمدرن نزديك شدهاست زيرا وجود هرگونه موضع ايدئولوژيك يا فلسفي را
كه از هر نوع اعتبار يا توجيه نهايي برخوردار باشد انكار ميكند. ما در جهان
ناتمامي زندگي ميكنيم كه آكنده از روايتهايي است كه رقيب هماند. و هيچ روايت
مشخصي وجود ندارد كه از اقبالي عمومي يا مشروعيتي فراگير برخوردار باشد. در نظر
رورتي، باور به اعتبار يك موضع يا موجه بودن يك ديدگاه موضوع استدلالورزي مداوم
از جانب نظرگاهها و پرسپكتيوهاي متفاوت است. نتيجه اين است كه باورهاي ما دربارهي
جهان و واقعيت اجتماعي ضرورتا بدون طرح، ناتمام، موقت و محلياند. باورهاي ما
دربارهي جهان - برخلاف ادعاهاي دانشمندان دربارهي طبيعت - ناگزير بايد با
عباراتي از قبيل «در اين زمان...» و «از اين نظرگاه...» آغاز شود. رورتي را فيلسوف
پستمدرن خواندهاند دقيقا به همين خاطر كه وجود هرگونه توجيه دائم و جهانشمول
براي هر نوع باور را انكار ميكند. مقالهي مهم او در اين ارتباط مقالهي توصيفباوري
فردمحور و اميد ليبرال است.
رورتي نسبتا مشكلي با
عنوان «ليبرال بورژوای پستمدرن» ندارد، اما بايد گفت كه او موضع خود را از جريان
اصلي تفكر پستمدرن - يعني كساني مانند بودريار، باومن و ليوتار - نگرفتهاست،
بلكه تحت تاثير پراگماتيسم فيلسوفان امريكايي است، يعني كساني مانند جان ديويي و
چارلز سندرس پرس. نظريههاي رورتي در باب دموكراسي، فلسفه و همبستگي ريشه در اشكال
اروپايي نظريهي پست مدرن ندارند بلكه از آثار پراگماتيستهاي آمريكايي اخذ شدهاند.
با اين حال، رورتي آشكارا تحت تاثير آثار راديكال نيچه و هايدگر است، و اين در
مقالهي او به نام خودسازي و پيوستگي ديده ميشود. در اين بنيان گسترده،
رورتي تمايز مهمي برقرار ميكند ميان مابعدالطبيعيهايي كه باور دارند ميتوان به
توجيهي نهايي يا كلي براي يك باور مشترك دست پيدا كرد و توصيفباوراني كه عقيده
دارند دستيابي به چنين توجيه نهايي نه ممكن است و نه مطلوب. رورتي منتقد كل ميراث
كانت است؛ ميراثي كه بر اصالت عقل، اصالت فرد و قطعيت تاكيد ميكند.
رورتي در اثر اخير خود دربارهي حقوق بشر، خود را همراه و همپاي تجربهگرايي ديويد هيوم قرار ميدهد و در مقابل سنت عقلگرا و يونيورساليستي كانت و هگل ميايستد. سنت عقل سليمي و عملگراي فلسفهي اسكاتلندي شباهتهايي چند با رهيافت رورتي در فلسفهورزي دارد؛ رهيافتي كه تا حد زيادي از پيچيدگيهاي معمول فلسفهورزي آكادميك اجتناب ميورزد. كاملا پيداست كه خوانش رورتي از هيوم متاثر از نظريههاي فمينيستي آنت باير است. در اين ارتباط مشخصا ميتوان به كتاب ارتقاي عواطف؛ تعمقاتي در رسالهي هيوم نوشتهي آنت باير اشاره كرد كه تحليلي است از فلسفهي اخلاق هيوم. كانت به دنبال آن بود تا نشان دهد داوريهاي اخلاقي شاخهاي از پژوهش عقلانياند... اما هيوم در مباحث اخلاقي و پژوهش زيباييشناسانه تاكيد اصلي را بر احساسات و عواطف ميگذاشت.
با اين توضيحات، رورتي چه دارد كه دربارهي حقوق بشر بگويد؟ رورتي تبيين فلسفي خود از حقوق بشر را با رد تمامي تلاشهاي بنيانباورانه آغاز ميكند. یعنی تلاشهايي كه ادعا ميكنند حقوق بشر را ميتوان از برخي خصيصههاي كلي و جهانرواي انسانها استخراج نمود؛ مثلا عقلانيت آنها يا انسانيت آنها. البته اين موضع او كاملا با نقدش بر استعارهي آينه و تصورات مبتني بر مطابقت در فلسفهي علم سازگار است. در نظر رورتي، هرگونه تلاش براي شناخت يا كشف برخي خصيصههاي ذاتي براي انسانها سر از بنبست در خواهد آورد. او با تمام وجود همهي رهيافتهاي يونيورساليستي به حقوق بشر را كه نظرگاهي بنيانباورانه دارند بيارزش ميشمارد، زيرا بنيانباوري در تعارض با نسبيانديشي پايهاي اوست. در نظر رورتي، فجايع ناشي از پاكسازي نژادي كه در سالهاي اخير در كوزوو رخ داد ثابت ميكند كه هرگونه تلاش براي كشف بنياني عقلاني براي رفتار بشر كاملا بيفايده - و در واقع، آزاردهنده - است. رورتي ادعا ميكند كه ما بايد اين پرسش را كنار بگذاريم كه تفاوت ما با حيوانات در چيست و صرفا بگوييم «ما ميتوانيم، در مقايسه با آنها، همدلي بسيار بيشتري نسبت به يكديگر داشته باشيم».
اين رد بنيانباوري
باعث ميشود كه تبيين رورتي از حقوق بشر دو مشخصهي عمده داشته باشد. همانطور كه در بالا ديديم، او تبيينش را با
تاكيد بسيار بر اهميت همدلي و تعلق خاطر عاطفي به ديگر انسانها آغاز ميكند. آنچه
استدلال به نفع حقوق بشر را ممكن ميسازد تعلق خاطر عاطفي انسانها به يكديگر از
مجراي احساسات و مصاحبت هر روزه است و نه اين يا آن ادعاي انتزاعي در باب عقلانيت.
انسانها عمدتا موجوداتي عاطفياند، نه فيلسوفاني سينهچاك عقل. قدم بعدي استدلال
او اهميتي بسيار دارد: او ميگويد ما بايد تلاش كنيم تا با كمك اشكال متنوع آموزش
عاطفي وضع دنيا را بهبود بخشيم. به همين دليل است كه سنت ژان ژاك روسو در نظريهي
آموزشي اهميتي بسيار براي رورتي دارد. ما به نظامي آموزشي نياز داريم كه كاري كند
بنيآدم خود را اعضاي يك پيكر بدانند، و يكي ديگري را از شمار انسان بيرون نپندارد
و از خود نراند. صرفا با كمك اين نظام آموزشي است كه ميتوانيم چهارچوبي مناسب
فراهم آوريم و در داخل آن دربارهي حقوق بشر بحث كنيم. البته همينجاست كه وابستگي
رورتي به ميراث پراگماتيسم ديويي كاملا رخ مينماياند. به جاي اينكه با مشاجرات
دربارهي بنيانهاي عقلاني اخلاق سر خود را درد بياوريم، بايد صرفا سعي كنيم جامعه
را از طريق مكانيسمهاي آموزشي اصلاح كنيم. آنچه بسيار به كار آموزش عاطفي ميآيد
متون ادبي كلاسيك است، و نه كندوكاوهاي خشك و بيروح فلاسفهي عقلگرا [در باب
بنيانهاي اخلاق]. ما ميتوانيم سنتهاي عظيم ادبي و نمايشي را در اختيار فرزندان
و جوانانمان قرار دهيم و با اين كار عاطفهي بينالاذهاني را تقويت كنيم. زيرا در
اين آثار چالشهاي اخلاقي اصيل به نحوي سيستماتيك و همراه با همدلي مورد كاوش قرار
گرفتهاند. مسالهي حقوق بشر مسالهي پذيرش است - يعني اينكه چگونه به انسانها
بياموزيم به ديگر انسانها همچون موجوداتي بنگرند كه شايسته توجه و مراقبتاند.
در همین ارتباط بخوانید:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر