چند توضيح:
الف. اين
نوشته طبيعتا ادامه جستار قبلي است. اما جنس تحليلهايش كمي تفاوت دارد. راستش اين
است كه هدف ابتداييام همان بود كه در انتهاي يادداشت قبل آورده بودم. يعني
پرداختن به ويژگيهاي مترجمان و تعريف مترجم خوب. و البته با همان لحن قبلي. اما ديدم
كه ضروري است قبل از هر چيز روي نكتهاي كليتر و بسيار مهم انگشت گذاشت كه عميقا
مورد غفلت قرار گرفتهاست و تا مورد بازنگري جدي قرار نگيرد هر تلاشي در حكم آب در
هاون كوبيدن خواهد بود. بر همين اساس اين يادداشت به يك مشخصهي خاص در فلسفهي
آموزش حاكم بر نظام آموزش در ايران ميپردازد و تلاش ميكند ارتباط آن را با ديگر
ساختارهاي فرهنگ روشن كند. ادعا روشن است: تا وقتي كه اين بيماري درمان نشود در بر
همين پاشنه خواهد چرخيد. به این ترتیب، بحث زیر بستری را فراهم میکند برای بحثهای
آینده در باب عادتهای مترجم خوب، ویژگیهای نقد صحیح و همچنین نحوهی آموزش کار
ترجمه به علاقمندان.
ب. در بحث
زير من به مباحث پراگماتيستها در باب آموزش - مخصوصا جان ديويي در كتاب دموكراسي
و آموزش - نزديك ميشوم. هر چند كه بسياري از اين انديشهها به پيش از آشنايي من
با پراگماتيسم (به بيان دقيقتر، روايت ريچارد رورتي از پراگماتيسم) و جان ديويي
بر ميگردد و حاصل انديشهها و تجربههاي طولاني خودم است در كار خودآموزي و آموزش.
اما شباهتها قابل انكار نيست، هر چند كه نقاط تاكيد فرق ميكند. به همين دليل قصد
دارم در فرصتي ديگر به طور مفصل به جان ديويي و انتقادهايش به نظام آموزش سنتي در
امريكا بپردازم. پس براي اجتناب از تكرار مباحث، در يادداشت زير مباحث مشترك با
ديويي را نياوردهام. اين يعني يادداشت سوم اين مجموعه صرفا به جان ديويي اختصاص
خواهد داشت.
ج. ماهيت بحث
به گونهاي است كه بيان خطي مباحث كمي در آن دشوار است. ارتباطهاي متعدد و متنوعي
ميان پارههاي مختلف بحث وجود دارد كه طرح همهي آنها در روندي خطي دشوار مينمايد.
در نتيجه، ناگزير آنها را در قالب قطعاتي آوردهام كه كمكم و با كمك هم پازل كلي
را تكميل ميكنند.
***
در باب خاطرهي جمعي
در كلاس درس
يكي از
خاطرات جمعي ما از دوران مدرسه و دانشگاه به فرآيند حل تمرينها در كلاس بر ميگردد.
ما دقيقا از اولين روز مدرسه چنين پديدهاي را شاهد بودهايم. معلم يا استاد
تكاليف و مسائلي به ما ميداد و در جلسهي بعد پاسخ آن مسالهها را روي تختهي
سياه مينوشت و در نتيجه شاگردان قاعدتا آنها را "ياد" ميگرفتند. دانشآموزان
به جاي اينكه فرآيند خلاقانهي "انديشيدن" و راه و رسم پوياي "حل
مساله" را تمرين كنند و با "عادتهاي صحيح" در كار كسب دانش آشنا
شوند، در روندي روتين و مكانيكي تنها با جوابهاي حاضر و آماده تغذيه ميشدند. فرآيند
حل مساله نيز كاملا خطي بود؛ يعني در تمام موارد استاد با پيش رفتن در واحد زمان
در حل مساله نيز جلو ميرفت. البته آزمون و خطايي هم در كار نبود. معلم يا استاد
در طرفهالعيني از مشاهدهي مساله به حل آن "طيالارض" ميكرد. طبيعتا
استاد لازم نميديد توضيح بدهد "چگونه" به اين راهحل رسيدهاست. زيرا فرض
بر اين بود كه اگر به اندازهي كافي درس خوانده باشي "لاجرم" مساله به
همين سرعت برايت حل خواهد شد. بهعلاوه، استاد به محك و معياري براي آزمودن راهحلهايش
نيز نياز نداشت زيرا فرض بر اين بود كه تسلط - و صرف تسلط - مكانيسمي بدون خطا
است. همهي اينها با هم باعث ميشد مقام و مرتبهاي خداگونه به استاد اعطا شود. او
همهچيزدان بود و از همهكس و همهچيز بينياز. به همينترتيب، او لازم نميديد كه
عادت بسيار حياتي و ارزشمند خودانتقادي را در خود و شاگردان تقويت كند و به آنها
راه و رسم آزمون راهحلهايشان را بياموزد زيرا "بنا به تعريف" خطا و
اشتباه به كار كسي كه بر علم مسلط بود راه پيدا نميكرد. او در يك كلام همهچيز را
ميدانست و در علم به مقامي "متوقف" و بينياز از بهبود و مراجعه به
منابع ديگر دست يافته بود. به همين ترتيب، در آزمونها هم همين پيشفرض حاكم بود.
يعني پرسشها از ميان همان مسائل حل شده انتخاب ميشدند. حداكثر اعدادشان فرق ميكرد.
آينده فرقي با گذشته نداشت.
جان ديويي در
جايي از كتاب تجربه و آموزش به درستي ميگويد اين خيال باطلي است كه فكر كنيم شاگردان
در هر زمان فقط يك چيز را ياد ميگيرند. بله! ما هم اضافه بر حل تمرينها چيزهاي
فراواني ياد گرفتيم. آموختيم كه فرآيند حل مساله هميشه اين گونه است و ملاك
دانشمندي، طيالارض از ديدن مساله به حل آن - و جهيدن يكباره از ناداني به دانايي
- است. ياد گرفتيم كه علم به معناي حفظ و بازتوليد طابق النعل بالنعل اطلاعات
گذشته است و نه تفكر خلاقانه با هدف حل مسائل آينده. آموختيم كه استاد كسي است كه
مغزش انباني بيانتها از اطلاعات است و نيازي به كمك گرفتن از مراجع و كتابهاي
ديگر ندارد، نه كسي كه راه و رسم كار با مراجع را به دقت تمرين كرده و فرا گرفتهاست
( و اين نكتهاي بسيار بسيار مهم است و ارزش تاكيد كردن دارد. زيرا من ميانديشم
كه صرف اين فاكتور تعيين ميكند چه كسي به معناي واقعي كلمه دانشمند است و چه كسي
تنها - به ضرب دگنك - خروار خروار اطلاعات
بيحاصل را به خورد مغز مفلوك خود دادهاست. اين همان چيزي است كه من در جايي ديگر
براي اشاره به آن از استعارهي حفظ كردن نقشهي شهر در مقابل ياد گرفتن راه و رسم
خلاقانهي نشانييابي ياد كردهام ). به علاوه، ما ياد گرفتيم كه مسائل آينده هيچ
فرقي با مسائل گذشته ندارند و هميشه از الگوهاي گذشته پيروي ميكنند پس ميتوان با
تسلط بر گذشته آينده را فراچنگ آورد. ياد گرفتيم كه دانشمند بودن به معناي تملك متوقف
و مغرورانهي حقيقت است و نه كورمال كورمال رفتن فروتنانه به دنبال يافتن راهحل مسائل
موقت.
ميتوان ادعا
كرد كه اين اولين مواجههي ما با سوءتفاهم تسلط بود. آنقدر اين تجربه در ما تكرار
شد و كل نظام آموزشي - از محتواي كتابهاي
درسي گرفته تا رفتار معلمان و استادان و نحوهي طرح سووالات آزمونها - با چنان
اصراري اين طرز تلقي را به ما زورچپان كردند كه براي هميشه و به معناي واقعي كلمه
بدبخت شديم! زيرا باور كرديم دانشمند بايد نسخهي بدل خدا روي زمين باشد. باور
كرديم با آمادهخوري جوابهاي گذشته ميتوان آينده را به چنگ آورد و از مصايب و
دشواريهاي آزمون و خطا رها شد. گمان باطل كرديم كه مقام عصمت دستيافتني است.
دربارهي غيرممكن
بودن فراچنگ آوردن آينده
گفتيم كه يكي
از فرضهاي ضمني - و شايد نينديشيدهي - فلسفه آموزش حاكم اين است كه آينده با
تقريب بسيار از الگوهاي گذشته پيروي ميكند. دقيقا همين پيشفرض نينديشده است كه تقريبا
تمام ماجراهايي را كه در كلاس درس رخ ميدهند تبيين ميكند. يعني تاكيد بسيار بر
فرآيند روتين و مكانيكي حل تمرين و حفظ و بازتوليد اطلاعات به جاي پرورش عادتهاي
درست انديشيدن خلاقانه و همراه با خودانتقادي مستمر با هدف يادگيري فرآيند پوياي
حل مساله. چنين فرض ميشود كه پازلها از الگوهاي مشخص و محدودي پيروي ميكنند. در
نتيجه، تدريس يك نمونه از هر پازل و آموختن راهحل آن به دانشآموز او را قادر ميكند
تمام پازلهاي آينده را با كمك دفترچه حلالمسائلاش حل كند. بر همین اساس، علم به
گرداب شخصپرستی و مرجعیتطلبی سقوط میکند و به جای توسل مدام به خودانتقادی روشمند،
به انبانی از "قول مراجع و ثقات" تبدبل میشود.
اما اين فرض
از اساس باطل است. گذشته هرگز آينده را منقاد خود نميكند. چرا؟ زيرا آينده آبستن
احتمالات بيشمار است. ما به هيچ طريقي نميتوانيم راهي پيدا كنيم براي اينكه
بدانيم پازلهاي آينده از چه چنسي هستند يا از چه الگويي پيروي ميكنند يا اساسا
در مورد چهاند. هيچكس - به معناي دقيق كلمه، هيچكس – نميتواند. اين چيزي نيست
كه دانستني باشد. اگر بخواهيم با اصطلاحات ريچارد رورتي حرف بزنيم، آينده
كانتينجنسي دارد و تا ابد و از هر لحاظ پويا و متغير و بازيگوش باقي خواهد ماند و
اين فرآيند شكفتن مدام هرگز و در هيچ لحظهاي از تاريخ متوقف نخواهد شد.
بناي
سوءتفاهم تسلط بر شباهت آينده و گذشته است. بر همين اساس، فرض ميكند شما ميتوانيد
در فرآيند كسب دانش به جايي برسيد كه ديگر بينياز از افزايش آن، مراجعه به منابع
بيشتر، و مهمتر از همه آزمودن راهحلهايتان باشيد. و البته هر چه بر اهميت
خودانتقادي تاكيد كنيم كم است. ادعاي اين نوشتار اين است كه هركس - و در هر سطحي
از دانش، اخلاق، دين و ... - ضرورتا نيازمند خودانتقادي و مكانيسمهايي دقيق و
كارا براي كشف خطاهاي محتمل و ناگزير است. زيرا لاجرم مسائلي بيسابقه بر سر راهش
قرار خواهند گرفت كه حل كردن آنها نيازمند آزمون و خطاست. و اگر صحبت از آزمون و
خطا ميكنيم نميتوانيم احتمال خطا كردن را كنار بگذاريم. اما نگرهي تسلط از باقيماندههاي
بازي زباني كهنهاي است كه ريشههاي آن به فلسفهي افلاطون بر ميگردد. بر اساس آن
ميتوان به نقطهاي نهايي و آرامشبخش – مُثل و مثال فرزانگی- رسيد. نقطهاي كه
راز همهي پازلهاي آينده براي شما - در
مقام دانشمند همهچيزدان يا شاهفيلسوف افلاطوني - آشكار شدهاست، نقطهاي كه در
آن بينياز از تحقيق و خودانتقادي روشمند خواهيد بود زيرا همهچيز را قبلا دانستهايد
و در نتيجه، بنا به تعريف، خطا و اشتباه در كار شما راه نخواهد يافت. در آن نقطه
هر مسئلهي تازهاي به سادگي با رجوع به يكي از مسائل حلشدهي گذشته – و حداقل با
انجام تغييرات بسيار اندك و روتين - قابل حل خواهد بود. پس خوشا به حال رعايايي كه
در حكومت شاهفيلسوف افلاطوني زندگي ميكنند. بله! خوشا به حال آنها. زيرا
پادشاهشان با دم مسيحايي خويش هر چالش خانمانسوز و بنيانبرافكني را در طرفهالعيني
جامهای دیگر خواهد پوشاند و رنگ و لعابی نو خواهد زد.
اما چنين
فرضي از بيخ و بن نادرست است و پيامدهاي
خردكنندهاي دارد. زيرا آينده هيچ تضميني ندادهاست كه از الگوي گذشته پيروي كند.
كنار گذاشتن خودانتقادي مستمر به معناي مرگ سيستم است. به بيان ديگر، چيزي كه
اهميت دارد مقدار دانستههاي ثابت و متوقف فرد نيست زيرا هر چقدر هم فرد اطلاعات
داشته باشد باز لاجرم در آينده به مسئلهاي برخورد خواهد كرد كه بيسابقه است و از
زمين تا آسمان با تمام مسائل گذشته تفاوت ميكند. پس او به جاي انباني سنگين از
اطلاعات بسيار دربارهي همهي چيزهايي كه در گذشته رخ دادهاند - و به جای دفترچهای
از اقوال مراجع و ثقات - به فلسفهاي پويا نيازمند است در باب ماهيت يادگيري. و بر
اساس آن فلسفه به متدي نيازمند است براي حل مسائل بيانتهايي كه در آينده بر سر
راهش قرار خواهند گرفت. و البته اين متد هم چيزي نيست كه يكباره و از آسمان براي
كسي نازل شود. آن را بايد با آزمون و خطا و تمرين و تكرار بسيار و انديشيدن
خلاقانه فرا گرفت.
اگر بخواهيم
با اصطلاحات نوربرت وينر - پدر علم سيبرنتيك - سخن بگوييم اهريمن علم مانوي نيست
كه در مقابل كشف رازهايش توسط انسان پژوهنده حقههايي تازه وضع كند. بلكه آگوستینی
است كه پازلهايش همان پازلهاي سابقند. اما مشكل در فراواني اين پازلهاست. اين
پازلها چنان متنوع و چنان بيشمارند كه هرگز نميتوان به لحظهاي در تاريخ رسيد و
ادعا كرد كه تمام آنها از پرده بيرون افتادهاند يا الگوي تمام آنها كشف شدهاست. بله!
اهريمن طبيعت اهريمي حقهپرداز و خبيث نيست كه مدام به ما بلوف بزند و معماهايش را
بهروز كند، اما پيچيدگي معصومانهاش تا بينهايت ادامه دارد. اين يعني معلم همهچيزدان
خيلي زود سرش به سنگ خواهد خورد. شاهفيلسوف سادهلوح افلاطوني خيلي زود در گرداب
مشكلات خودساخته غرق خواهد شد.
در بارهي
شاهفيلسوف افلاطوني
کارل پوپر در
کتاب جامعهی باز و دشمنانش و آنگاه که دربارهی برنامهی سیاسی افلاطون سخن میگوید
در قطعاتی روشنگر به تفاوت میان افلاطون و سقراط – تفاوت میان مالک مغرور حقیقت و
جستوجوگر فروتن راهحل های موقت – میپردازد. این قطعات بسیار به طرح کلی ما
نزدیکاند. پس در ابتدا آنها را میآوریم. با این توضیح که تاکیدها و کلمات داخل
قلاب همه از من است و برای روشنتر کردن ارتباط میان آنها با بحثهای فوق اضافه
شدهاند.
" خردورزی
سقراط از بیخ و بن بر تساویطلبی و اصالت فرد استوار بود و عنصر "مرجعیتطلبی"
در آن، با فروتنی فکری و نگرش علمی او به پایینترین حد رسانده شده بود. خردورزی
افلاطون بسیار با این تفاوت دارد. سقراطی که افلاطون در جمهوری ارائه میدهد [و به
بیان بهتر، جعل میکند،] تجسم مرجعیتطلبی به شدیدترین وجه است (حتی سخنانی که از
راه شکستهنفسی میگوید بر مبنای آگاهی از کمبودهای خودش نیست. بلکه میخواهد بدینطریق
به طعن و طنز برتری خویش را بنمایاند). هدف آموزشی وی، بیدار کردن قوهی انتقاد از
خویشتن و به طور کلی تفکر انتقادی [یعنی به رسمیت شناختن این امر که هر کس و در هر
موقعیتی امکان خطا کردن دارد] نیست، تلقین و تبلیغ است....
سقراط تاکید
میکرد که فرزانه و حکیم نیست، مالک حقیقت نیست، "جستوجوگر" است،
پژوهنده است، عاشق و دوستدار حقیقت است. و توضیح میداد که این معنا در واژهی
فیلسوف بیان میشود. یعنی دوستدار حکمت، جویندهی حکمت، نه مانند سوفسطایی حکیم
حرفهای... اما تغییری که افلاطون در این معنا از فیلسوف ایجاد کرده عظیم است.
دوستدار یا عاشقی که او در نظر دارد دیگر آن جویندهی خاضع و فروتن نیست. "مالک
مغرور حقیقت" است. استاد ورزیدهی دیالکتیک است و توان شهود عقلی دارد. یعنی
قادر به مشاهده و اتصال با صور یا مُثل جاودانی و آسمانی است. بالاتر از انسانهای
عادی جای دارد و فرزانگی و قدرتش اگر خدایی نباشد "خداگونه" است. فیلسوف
آرمانی افلاطون به همهدانی و همهتوانی نزدیک میشود [ پس بینیاز از مکانیسمهای
کشف خطاست]. شاهفیلسوف است. گمان میکنم مشکل بتوان تضادی بیش از تضاد بین کمال
مطلوب سقراط و آرمان افلاطون از یک فیلسوف به تصور در آورد. این تضادی است میان دو
جهان – جهان یکی از اصحاب فروتن و متعقل اصالت فرد و جهان یک نیمهخدای معتقد به
توتالیتاریسم." ( جامعهی باز و دشمنان آن، کارل پوپر ، ترجمهی عزتالله فولادوند، انتشارات خوارزمی، صفحات 318 و 319)
بله! شاهفیلسوف
افلاطونی مالک مغرور حقیقت است. نیمهخدایی است که بر گذشته تسلط مطلق دارد و به
خطا میپندارد که این به معنای فراچنگ آوردن آینده است. در نتیجه، او بر این خیال
باطل است که میتواند در مواجهه با چالشهای جامعه در یک چشم به هم زدن از مساله
به حل آن جهش کند. آزمون و خطایی در کار نیست. آزمون و خطا کار رعایای بدبخت و
مفلوک است. او درست و یکباره – و البته بدون قلقگیری! – درست میزند وسط خال. بر
همین اساس، او هیچگونه نیازی به مکانیسمهای کشف خطا احساس نمیکند. او "بنا
به تعریف" مصون از خطا و اشتباه است. او همهدان و همهتوان است.
اما همانطور
که گفتیم این موقعیت خداگونه چيزي نيست كه توسط انسانها قابل دستيابي باشد. آینده
آبستن احتمالات بیشمار است و هیچ تضمینی وجود ندارد که پازلهای آینده از الگوی
گذشته پیروی کنند. در نتیجه، شاهفیلسوف فرضی افلاطون در طول دوران پادشاهی خود
لاجرم با پازلهايي بیسابقه مواجه ميشود كه در دفترچهی حلالمسائل او – همان که
پر شدهاست از قول مراجع و ثقات - شبیه آنها چیزی یافت نمیشود. آنها بیسابقهاند.
طبیعتا حل کردن این مسائل مستلزم آزمون و خطاست. فرآيندي كه ضرورتا همان اندازه كه
ميتواند به يافتن پاسخ درست بينجامد به همان اندازه نيز محتمل است كه به جواب
نادرست ختم شود. اما پادشاه افلاطونی چنین موقعیتی را پیشبینی نکردهاست. در مدل
فرضی او از فیلسوف و دانشمند چنین چیزی در نظر گرفته نشدهاست. او میاندیشد که
خسرو خوبان است و هر چه کند – لابد و لاجرم – شیرین خواهد بود. او از "خطا
کردن" زیاد خوشش نمیآید!
البته کاملا روشن
است که این بار کج هیچگاه به منزل نخواهد رسید. انتهایش همان است که پوپر گفت:
یعنی اعتقاد به توتالیتاریسم. و شاید دلانگیزتر چیزی باشد که آلبر کاموی عزیز
گفته است: "آنهايي كه خيال ميكنند همهچيز را ميدانند و همهچيز را ميتوانند
درست كنند خيلي زود به اين نتيجه ميرسند كه همه را بايد كشت!" دقیقا بر همین
اساس است که پوپر در ادامهی همان بحث تفاوت سقراط و افلاطون میگوید از میان
شاگردان افلاطون نُه نفر جبار به وجود آمدند. کنایهی عجیبی است. فیلسوفی الهی که
برای نیل به مدینهی فاضله نسخهپیچی میکند و شاگردانش زمین خدا را به جهنمی برای
مخلوقاتش تبدیل میکنند... *
پانوشت:
* البته
افلاطونيان طبيعتا اين وضع را پيشبيني كردهاند. چه بسا شاه فيلسوف افلاطوني گاف
بزرگي بدهد و خبط مضحكي مرتكب شود. چونان که به هیچ طریقی نتوان آن گند را
لاپوشانی کرد. توجيه آنها همان توجيه اسكولاستيك معروف است. يعني هر وقت تناقضي
ديديد به دنبال تمايزي بگرديد. افلاطونيان نیز در اين هنگام به همین تكنيك كليشهاي
و دستمالي شده متوسل ميشوند. آنها در مواجهه با شاهفيلسوفي كه گند زدهاست ميگويند
كه او لابد از همان ابتدا شاهفيلسوف نبوده است زيرا شاهفيلسوفها – بنا به تعريف
– هيچگاه گند نميزنند! خب، اين استدلال آشنايي است که من به دلایلی آشکار تمایلی
به پیگیری آن ندارم. در هر صورت، اين ترفندي مستعمل است براي حفظ آن مفهوم قديمي و
از اساس اشتباه. مفهومی که به قول ریچارد رورتي متعلق به بازي زباني (language
Game) كهنهاي هستند كه ما نیازی
به حفظ آن نداریم.
-----------
در همین رابطه بخوانید:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر