حال و روزم این روزها عجیب است... انگار کن در برزخام. نه اینکه حالم بد باشد. برعکس. خوبام. شاید هیچوقت خوبتر از این نبودهام. علتش چیست؟ خب، توضیحش دشوار است... به این راحتیها که نمیشود زلزله را توضیح داد. سربسته بگویم: میوههای کال- بعد از سالها- دارند میرسند. هنوز کامل نرسیدهاند که بیفتند. اما معلوم است که دارند میرسند. حالا از ظاهر آنها هم میشود چیزهایی خواند... تا قبل از این، هر چه بود محو بود و مبهم. مثل خارخاری که میدانستی هست اما میتوانستی نادیدهاش بگیری. مثل تردیدی که میدانستی هست اما میتوانستی بدون توجه بهاش کارت را بکنی... اما حالا چه؟ الان تردید پیروز شدهاست. خارخار جایش را به زمینلرزه و آسمانغرنبه داده. میوه دارد میرسد.
امروز آغاز روز دیگری است... هنوز صبح نشده اما نشانههای سحر پیداست.
کاش کمی جراتم بیشتر بود و دیوانگیام بیشتر بود: کتابخانهام را آتش میزدم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر